خرمشهر را میشناسم؛ هنوز رد پای پدرم بر اروند طنین دارد و میشنوم که مرا به تماشای سجدهی نخلها میخواند٬ به بزم رستاخیز خفتگان بیدار٬ به تماشای اشکهای قصهی سیاوشکُشان این شهر...
سوم خرداد را هم خوب میشناسم؛ فصلی است کوتاهتر از لبخند پدر اما به درازای خاطرات غبار گرفتهاش٬ فصل بر باد دادن حضور گندمزارش٬ فصل پر رونق شایعه٬ نبش قبر٬ گمانه. فصل امید به باز شدن گره از کار دشنهی رستمهای زمانه. فصلی به حلاوت فراموشی و شعار٬ به تلخی نوشداروی دیر هنگام.
خرمشهر شهری است بر مدار راهرفتگان بر آب٬ شهری پر از مزار سیاوشان گمنام.
سلام بر این شهر
سلام بر این فصل
سلام بر اروند و خفتگانش
سلام بر سیاوشان سر بهدارش
سلام بر شادمانی که تا کربلا پر میکشد
سلام بر رد پایی که در فکه به آتش مینشیند
و سلام بر فتحی که هنوز روایتش ناتمام است و سلام بر فتحی که روایتش هم خونبار است...
آری میشناسمت؛ تو همان شهری هستی که تا کربلا فقط به اندازهی شنیدن سوت یک گلوله فاصله داشتی.
تو همان شهری هستی که خاطرات عمل نکردهی دشمن را زیر پوستت داری و منتظر قصهگویی نشستهای تا بیاید و بغض انفجارت را در گوش ریشه نخلها زمزمه کند.
تو همان شهری که امروز داغ سیاوشکُشان را خوبتر از من میفهمی...
اما من کیستم که تو مرا بشناسی؟ شاید نمیدانی!
من وارث داغ قتلگاهم٬ تبارم میرسد به راهروندگان بر اروند.
از سربهداران نشان دوستی دارم و پردهی قصهی سیاوشکُشان را در کولهبار و سوت گلولهی دشمن را در گوش چون گوشوارهی میراثی مادرم٬ و اگر باورم کنی هنوز تا کربلا برایم راهی نیست...
باورم کن و گمان مبر که خرامیدن بر آب را فقط پدرم میدانست و سوختن فقط هنر مردان فکه بود.
باورم کن٬ من از همان تبارم و قصهها دارم از سوختن و سوگند به سومین طلوع روز خرداد که خرامیدن تا میدان حوادث را هم خواهم آموخت.
غبارها را جارو کن٬ آمدهام قصهگویت باشم٬ قصهگویم باشی...
غریبی نکن! من سرشته از خاکت هستم و پرورش یافتهی آفتاب و سیراب شرجیات...
بشناس مرا و باورم کن٬ به یاد بیاورم. اگر باز هم دریغ داری از گشودن مزار خفتگان بیدارت٬ مزاری آماده کن در گوشهای از امواج که فقط من باشم و اروند و جبرائیل و نخلهای سوخته و همسایگان آن روزهای کربلا و قصههایت و قصههایم و قصههای...
و خواهی دید سیاوشان سربهدار هم خواهند آمد... خرامان٬ سبکبار از جانب بینهایت طلوع...
یکی از جاهایی که میتوان خطر گسیختگی نظم حقوقی کشور را دید، شکل و شیوه بهرهبرداری منفعتطلبانه و غیراصولی از قانون از سوی قدرتمداران است. کشاندن بازی قدرت به قلمرو «سرزمین» از نمونههای مهم این شیوههاست که باید بسیار از آن ترسید و گریخت و گاهی در موضوعاتی مانند بعضی طرحهای انتقال آب یا بعضی تقسیمات کشوری مشاهده میشود.
به گزارش ایسنا، کامبیز نوروزی در ادامه یادداشت خود در «شرق» نوشت: حوادث اخیر شهرستان کازرون را میتوان از این زاویه هم بررسی کرد. حوادث کازرون به دنبال پافشاری عدهای برای تقسیم این شهرستان و تصویب آن در وزارت کشور رخ داده است. در ادامه هم مدیریت قابلانتقاد بحران به ابعاد موضوع افزود. براساس این طرح بخشهای «قائمیه» و «کوهمره نودان» از کازرون جدا شده و با نام «شهرستان کوه چنار» در تقسیمات کشوری به شهرستان جداگانهای تبدیل خواهد شد. حسین رضازاده، نماینده کازرون در مجلس، از پیگیران این طرح بوده است. طرح نهایتا در وزارت کشور تصویب شده و گویا منتظر تصویب هیئت وزیران بود. حسین رضازاده، خود زاده بخش «قائمیه» است که در صورت تصویب این طرح همراه با بخش کوهمره به یک شهرستان مستقل از کازرون تبدیل میشود. اما تلاشهای نمایندگان مجلس برای تبدیل حوزههای انتخابی خود به شهرستان و استان، منحصر به این مورد نیست.
بهعنوان نمونه: در سال ۱۳۸۸ اصغر گرانمایهپور، نماینده وقت کاشان در مجلس، مدعی شد محمود احمدینژاد با طرح استانشدن «کاشان» موافقت کرده است. او گفته بود «از ابتدای فعالیتم در حوزه نمایندگی شهرستانهای کاشان و آران و بیدگل برای تأسیس استان کاشان... پیگیریهای متعددی را در وزارت کشور انجام دادهام...». علاءالدین بروجردی، نماینده بروجرد، در سال ۸۹ به دنبال تشکیل استان زاگرس به مرکزیت بروجرد بود. در طرح پیشنهادی او شهرستانهای دورود، ازنا و الیگودرز از استان لرستان و شهرستانهای ملایر، نهاوند از استان همدان و شهرستان شازند از استان اراک به مرکزیت بروجرد استان جدید زاگرس را تشکیل میدادند. در سال ۱۳۸۹ تحرکاتی برای تشکیل استانی به نام «استان خلیج فارس» در مجلس شکل گرفت که از جزایر ابوموسی و قشم و کیش تشکیل میشد. نام نمایندهای به نام ولی اسماعیلی در این تحرکات شنیده میشد. در سال ۹۵ هم تلاشهایی برای احیای این طرح در مجلس شد؛ ولی تابهحال خبر تازهای از آن نیامده است.در ۱۳۹۱ علی بروغنی و محمدرضا محسنیثانی، نمایندگان مردم سبزوار در مجلس شورای اسلامی، با ارسال نامهای به رئیسجمهور، خواستار تشکیل «استان سربداران» به مرکزیت شهرستان سبزوار شدند.
در دی ۱۳۹۲ «عثمان احمدی»، نماینده مردم مهاباد در مجلس شورای اسلامی، در نطق میاندستور خود از وزیر کشور خواست تشکیل استان «کردستان شمالی» با مرکزیت مهاباد را در دستور کار قرار دهد.
در اواسط ۱۳۹۳ حبیب برومند داشقاپو، نماینده پارسآباد در مجلس، موضوع تشکیل «استان مغان» شامل شهرستانهای پارسآباد، بیلهسوار، گرمی و مشگینشهر را مطرح کرد. گفته شد ۵۳ نماینده از این پیشنهاد حمایت کردند.
از سال ۹۴ بعضی نمایندگان حوزه شهریار و ملارد، ازجمله حسین گروسی، به دنبال تأسیس استانی به نام «استان تهران غربی» هستند و برای آن مشغول لابی و فعالیتاند.
از سال ۹۶ حسین نقویان، نماینده ورامین و پیشوا و قرچک، مصرانه به دنبال آن است که این مناطق همراه با گرمسار به استان جدیدی به نام «استان خرداد» تبدیل شوند.
همچنین یحیی کمالپور، نماینده فعلی مردم جیرفت و عنبرآباد در مجلس، نیز ازجمله نمایندگانی است که طرح تشکیل استانی به نام «سبزاواران» به مرکزیت شهرستان جیرفت را دنبال میکنند.
در اغلب این موارد، مقامات یا شخصیتهای ذینفوذ محلی هم با این نوع طرحها همداستان و همراه میشوند.
تقسیمات کشوری کاری پیچیده و دشوار است. در تقسیمات کشوری عوامل متعدد اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، جغرافیایی، دفاعی، قومی، مذهبی، فرهنگی، تاریخی، حقوقی، اداری، امنیتی و تمامیت ارضی دخالت دارد. مهمترین رکن و بنیاد تقسیمات کشوری این است که مجموعه تقسیمات کشوری در چارچوب مفهومی به نام «کشور» معنا مییابد. در تقسیمات کشوری، تسهیل امور زندگی روزمره مردم هر منطقه در چارچوب مفهوم «ملی» تعریف میشود.
اما به نظر میرسد کسانی که به اتکای قدرت محلی قدرتی در سطح ملی به دست آوردهاند، متوجه رجحان مفهوم ملی بر مفهوم محلی نیستند. چهبسا تلاش میکنند پایگاه قدرت خود در محل و منطقه خود را با استفاده از ابزار تقسیمات کشوری محکم کنند و با این کار برای خود کانون قدرت محلی محکمتری بسازند. وقتی یک منطقه به یک بخش و شهرستان یا یک شهر و اطرافش به استان تبدیل میشود، به همان ترتیب مقامات و قدرتمداران و شخصیتهای صاحب نفوذ آن منطقه میتوانند سهم بیشتری از قدرت به دست آورند.
در چنین مواردی تقسیمات کشوری، به جای طراحی براساس اصول آمایش سرزمین و معیارهای متعددی که برشمردیم، به ابزاری برای قدرتطلبی بیشتر محلی و منطقهای بدل میشود. در این مدل، تولید فشارهای اجتماعی از قبیل تظاهرات و طومارنویسی و تبلیغات سیاسی و مانند اینها و نیز ایجاد فشارهای پنهان و آشکار اداری، ضعف وزارت کشور و بدهبستانهای پشت پرده، جانشین کارهای عمیق و فراگیر تخصصی میشود.
تقسیمات کشوری نقش مهمی در امنیت ملی و توسعه ملی دارد. تقسیمات کشوری را نباید با تفکیک کشور اشتباه گرفت. کشاندن قلمرو «سرزمین» به رقابت برای افزایش قدرت فردی و گروهی، نطفه نارس بازی خطرناکی است که اگر پیشرفت کند، به ناکجاآبادی توصیفناپذیر میرسد. وسیلهساختن از چنین موضوعی برای منافع قدرتطلبانه شخصی و گروهی، صدمههای کوتاهمدت و درازمدت عمیق و جبرانناپذیری به امنیت و توسعه کشور وارد میکند.
اول- بازی که ترامپ با ایران آغاز کرده بازی برد – باخت است. او تلاش می کند برد از آن خودش باشد و باخت را به ایران تحمیل کند. برخلاف روند سابق مذاکرات ایران و گروه 1+5 به ویژه آمریکا که برد – برد بود.
دوم- وقتی دونالد ترامپ در انتخابات ریاست ایالات متحده پیروز شد یک فیلم قدیمی خیلی دست به دست می شد. در این فیلم ترامپ یکی از شرکت کنندگان مسابقات کشتی کج را زیر مشت و لگد قرار می دهد و در نهایت براساس یک شرط بندی قبلی، با ماشین در سر او چهارراه باز می کند. این دقیقا همان کاری است که ترامپ قصد دارد و برنامه دارد و هدف دارد با ایران انجام دهد. حداکثر ضربه های سیاسی اقتصادی با هدف تسلیم و آبرو بردن از ایران.
ترامپ همانگونه که قبلا گفته بود تحریم های حداکثری را علیه ایران اعمال خواهد کرد و به دلیل سابقه ای که از او در افکار عمومی وجود دارد این تحریم ها اجرایی نیز خواهند شد اما ایران نیز عقب نشینی نخواهد کرد چرا که فضایی برای عقب نشینی و تبادل امتیاز وجود ندارد.
سوم – مذاکرات ایران و 1+5 در اصل مذاکره ایران و آمریکا بود چرا که زمانی این مذاکرات به موفقیت رسید که توافق برسر مهمترین چیز پرونده هسته ای ایران یعنی حفظ غنی سازی تهران در مذاکرات مخفیانه نمایندگان ایران و آمریکا در عمان به دست آمد. هم اکنون نیز برجام بدون آمریکا بی معنی است و غیرقابل حیات.
اروپایی ها بر حفظ برجام تاکید کرده و از ایران خواسته اند به تعهدات خود در قالب این توافق پایبند باشد. در این باره می توان گفت که قدرت های اروپایی تلاش می کنند از طریق ترغیب ایران به باقی ماندن در برجام و ادامه اجرای تعهداتش از یک سو منافع شرکت های خود در ایران را حفظ کنند و از سوی دیگر در مدت 3 تا 6 ماه آینده، راهی برای برون رفت از این بن بست و حفظ اعتبار خود بیابند. علاوه بر این شرکت های اروپایی متعلق به بخش خصوصی اند و در این وضعیت جدید به دنبال حفظ منافع خود در بحران فعلی هستند. شرکت های خصوصی اروپایی در رویارویی سران اروپا و ترامپ، تسلیم تهدیدات ترامپ خواهند شد.
چهارم- چرا ترامپ از برجام خارج شد؟
به چند دلیل اصلی:
الف- تهدیدات ایران علیه اسرائیل و همزمان تلاش اسرائیلی ها برای ضربه زدن به ایران از طریق برهم زدن برجام و افزایش تحریم ها علیه تهران و نابودی کامل برنامه هسته ای ایران.
ب – برجام دو بخش دارد که مانع از اقدامات ترامپ علیه ایران می شد. اول اینکه مهمترین تحریم ها علیه ایران به بهانه برنامه هسته ای اعمال و سپس در قالب برجام تعلیق شده بودند. تحریم ها علیه نفت، جابجایی پول و کالا و مبادلات بانکی و... . در نتیجه ترامپ اگر می خواست تحریم شدید و خفه کننده ای علیه ایران اعمال کند این تحریم در قالب برجام تعلیق شده بود. ثانیا براساس برجام، امریکا و اروپا نمی توانستند تحریم های تعلیق شده را به دلیل دیگری مثل حقوق بشر، تروریسم یا ... علیه ایران اعمال کنند. این دو مانع با خروج ترامپ از برجام برداشته شد و دست ترامپ برای ضربه زدن حداکثری به ایران باز می شود.
جیم – تحریک های سعودی و امارات. ایران این دو کشور را دست کم می گیرد و آنها را در حدی نمی بیند که بتوانند ضربه ای به ایران بزنند اما خروج ترامپ از برجام نشان داد این گونه نیست. موضوع به همین سادگی نیست.
پنجم – ترامپ تلاش می کند نزاع هسته ای با ایران را به یک جنگ حیثیتی و روانی تبدیل کند تا ایران دچار اشتباه راهبردی شود کاری که مسوولان ایرانی باید از آن دوری کنند.
پیشنهاد می شود مسوولان ایرانی تا جایی که ممکن است مشکلات و مسائل داخلی را به صفر برسانند تا جبهه داخلی در مقابل دشمن خارج یکپارچه شود و با حداقل اختلافات مواجه باشد. صحنه داخلی ایران با اختلاف نظرهایی در حوزه های متعدد روبه رو است. این شکاف ها و اختلافات را باید ترمیم کرد.
برخی مسوولان ایرانی البته شرایط را برای بستن فضای جبهه داخلی و رادیکاله کردن فضای داخلی مناسب می دانند اما این دقیقا همان چیزی است که ترامپ آن را دنبال می کند.
آنچه که ما هم اکنون در جبهه داخلی نیازمندیم تقویت جبهه داخلی، گسترش و تقویت دموکراسی و مردم سالاری و جامعه مدنی و مشارکت مردم است.
ششم – دولت روحانی همه تلاش ها و اقدامات خود را در موضوع برجام برای حفظ این توافق انجام داد اما نظر همه بخش های حاکمیت این گونه نبود. بخش هایی از حاکمیت برجام را به ضرر ایران می دانست و برهمین اساس خواهان لغو آن بود. توافق برجام تجربه ای به تجربیات ایرانی ها افزود و خروج ترامپ از آن تجربه ای گرانسنگ تر اضافه خواهد کرد گرچه این تجربه ها هزینه ای بس گران دارند.
هفتم – بخشی از مخالفان تندرو روحانی خروج ترامپ از برجام و نابودی آن را یک فرصت استثنایی برای زمین زدن روحانی و شکست قطعی او در انتخابات ریاست جمهوری 1400 می دانند. برجام مهمترین دستاورد روحانی و عامل فعالیت های عادی دولت او بود که توسط ترامپ در حال نابود شدن است. همان اتفاقی که در سال 1392 افتاد. یعنی فشارهای شدید و بی سابقه تحریم های آمریکا و اتحادیه اروپا علیه ایران همه برنامه های احمدی نژاد را با چالش جدی مواجه کرد و پاس گلی بود به رقبای احمدی نژاد برای شکست او.
حالا همان موضوع در حال تکرار است. ترامپ پاس گل را به رقبای روحانی داده است و رقبای تند روحانی نیز سال هاست منتظر این پاس گل هستند.
هم ترامپ هم مخالفان تند روحانی هم سعودی ها هم راستگرایان اسرائیل به رهبری نتانیاهو همه برجام را بد می دانند و خواهان برچیده شدن آن هستند وبرچیده خواهد شد. البته مخالفان تند روحانی باید بدانند که این ماجرا به این سادگی نیست و تنها به شکست دادن و تحت فشار قرار دادن روحانی در مشکلات داخلی و تحریم های شدید آمریکا محدود نخواهد شد و دامن گیر بخش های دیگر از جمله آنان را نیز خواهد گرفت.
هفتم – خروج ترامپ از برجام و تهدیدات او برای اعمال تحریم های شدید علیه ایران می تواند فرصتی باشد برای مقایسه دو دولت در واشنگتن. اوباما و جان کری یا ترامپ و پمپئو. قبلا هم مقایسه ای شکل گرفت میان بیل کلینتون و وزیر خارجه اش آلبرایت در یک سو و جرج بوش پسر و وزیر خارجه اش کاندولیزا رایس در سوی دیگر.
هشتم – موفقیت ترامپ در ماجرای کره شمالی، اعتماد به نفس او را برای تک روی و اجرای برنامه اش در برابر ایران با وجود همه مخالفت های عقلا و همپیمانان جهانی افزایش داد.
ترامپ از حل مسائل بزرگ و ثابت کردن خود لذت می برد.
نهم- ترامپ در سخنرانی خروج از برجام گفت که اماده مذاکرات جدید با ایران برای توافق جدید و گسترده تر میان دو طرف است اما فی الواقع ترامپ خواهان توافق با ایران نیست بلکه خواهان پذیرش دیکته اش از سوی مقامات تهران است. دیکته ای که در شرایط فعلی نه به معنای امتیاز گیری از ایران بلکه به معنی تغییراصول و هویت فعلی جمهوری اسلامی است وچشم اندازی برای پذیرش آن متصور نیست.
دهم – اقدام ترامپ شارژی برای امریکا ستیزی و غرب ستیزی در ایران است و این رفتارها را تقویت می کند.
یازدهم – وقتی ترامپ در انتخابات آمریکا پیروز شد خیلی ها استقبال کردند با این استدلال که او تاجر است و می توان با او وارد مذاکره شد و با امتیازدهی اقتصادی، مواضع سیاسی اش را کسب کرد اما غافل از اینکه اگر بنا به مذاکره و معامله باشد سعودی ها و اماراتی ها و اسرائیلی ها معامله گرتر از ایرانند. این پیش بینی قدرت پیش بینی و تحلیلگران ایرانی را نشان داد.
دوازدهم - خروج ترامپ از برجام چیزی از ارزش های این توافقق کم نمی کند. توافقی که راه را برای عادی سازی شرایط در ایران باز کرد. ایران را از شرایط بحرانی اقتصادی خارج کرد و به سمت وضعیت غیربحرانی سوق داد. برجام یک اتفاق خوب بود که با یک اتفاق بد و استثنایی یعنی انتخاب ترامپ و سپس اتفاق بد و استثنایی تر یعنی خروج دولت آمریکا روبه رو شد. همانگونه که ترامپ قبل از این از توافقنامه های همکاری اقتصادی آمریکای شمالی (نفتا)، همکاری های اقیانوس آرام و آب وهوا هم خارج شد اما هیچ یک مهمتر و جنجالی تر و خبرسازتر از برجام نبود.
صادق زیباکلام در روزنامه آرمان نوشت: مشکلات امروز وزیر امور خارجه که در داخل با آن دست به گریبان شده، ناشی از دو موضوع استراتژیک است. موضوع اول آقای محمدجواد ظریف این است که گاهی تئوریها و فرضیههای داییجان ناپلئونی برایشان برجسته میشود. به این معنی که پشت هجمههایی که به ایشان میشود، عوامل سعودی و صهیونستی قرار دارند.
در صورتی که در پشت این حملات هیچ قدرت سازمان یافتهای نیست بلکه همه این موارد و طرحریزی آنها مشخص است. موضوع دوم این است که آقای ظریف بعد از توافق برجام به گونهای عمل کردند که نظر دلواپسان را جلب کند و دل آنان را به دست آورد. ظریف همواره در موضعگیریها و سخنرانیهای خود سعی داشتند یک احساس نزدیکی و برادری میان خود و دلواپسان ایجاد کند. بنابراین وزیر امور خارجه آنجایی که باید قرص و محکم در مقابل دلواپسان میایستادند و از مواضع برجامی خود دفاع میکردند، کوتاه آمدند و به آنان تفهیم نکردند که مواضع دلواپسان برخلاف منافع و مصالح ملی است.
بر همین اساس رفتاری که امروز با آقای ظریف میشود، حاصل مماشات با دلواپسان است. آقای ظریف میدانستند که از نظر دلواپسان فقط یک سیاست خارجه وجود دارد و آن سیاستی است که تنها خود دلواپسان قبول دارند و هر نوع از سیاست خارجی که به صلاح و مصلحت ملت باشد،از نظر جریان دلواپس مردود است. چندی پیش بود که یکی از روزنامههای دلواپس مطلبی استفاده کرد با این مضمون که «آقای ظریف دیپلمات باشید، انقلابی پیشکش!» بنابراین مشاهده میشود که جریان دلواپس حتی آقای ظریف را به عنوان دیپلمات هم قبول ندارد.
آقای ظریف از روز اول باید جواب دلواپسان را میدادند و به مردم میگفتند که مواضع دلواپسان چقدر با مواضع مخالفان برجام همسو است و در حقیقت اعلام میکردند که مواضع این گروه در جهت اهدافی است که مخالفان خارجی برجام و شخص ترامپ آن را پیگیری میکنند. در حال حاضر آقای ظریف چارهای ندارد به غیر از آنکه دست از چنین روشی بردارد و با صدای بلند به مردم بگوید که اگر امروز برجام در حال فروپاشی است، به این دلیل نیست که کسی کلاه بر سر ما گذاشته است و برجام کار عبث و بیهودهای بوده است، بلکه به همان میزان که ترامپ و دوستانش در نقض برجام دخیل هستند، دلواپسان داخلی هم در شکست برجام سهیم هستند.
نباید فراموش کرد از ابتدا در خارج از کشور صهیونیستها، سعودیها و جناح تندرو آمریکا بودندودر داخل نیز دلواپسان مخالف برجام بودندوعلیه آن موضع گرفتند. نباید فراموش کرد که حتی قبل از روی کارآمدن ترامپ در آمریکاو مخالفتهای عبری-عربی با برجام، این دلواپسان داخلی بودند که مخالفت خود را با برجام اعلام کردند و آن را قراردادی به مراتب بدتر از ترکمانچای عنوان کردند و برای برجام اعلام عزا گرفتند. نباید فراموش کرد که حتی در زمان مذاکرات قبل از برجام نیز آقای ظریف مورد انتقاد دلواپسان قرار داشت و توسط آنان مواخذه میشد که برای چه مذاکره میکنی؟
یعنی این جریان حتی با مذاکرات دیپلماتیک هم مخالف بودوهرگونه مذاکرهای را مردود میدانست. باید از دلواپسان سوال کرد که در دوران احمدینژاد، میلیاردها دلار که باید برای آموزش، بهداشت و زیرساختهای کشور هزینه شود، صرف امر غیر مهم شد، چه حاصلی برای منافع ملی دربرداشت؟ و قص علی هذا...
1- سال 95 بود که آنقدر حوادث دلخراش و دردناک در کشور روی داد که همه گفتیم زودتر این سال نکبت تمام شود. سال 96 آمد اما بازحوادثی مثابه سال قبل تکرار شد و اولین شوک را قتل آتنا اصلانی به ما وارد کرد. حالا سال 97 آمده و باز شوکی دیگر. این بار سلاله یلمه. این روزها مردم داغدار این فاجعه هستند. مرثیههای میسرایند و مینویسند و میگویند. عدهای به قاتلش لعنت میفرستند، عدهای میگویند چرا خانوادهشان مراقب نبودند، عدهای میگویند قاتل هرچه زودتر باید اعدام شود و عدهای میگویند قبلش باید سنگسار شود، عدهای هم دعا میکنند که خدا چینین مصیبتی را قسمتشان نکند و بچههایشان را نگه دارد.
داغ که تازه است آدم ناگزیر از مرثیه سرایی است. اما بعدش چه؟ گیرم قاتل اعدام شد. گیرم قبلش سنگسار شد. گیرم به بدترین نوع مرد. بعدش چه خواهد شد؟
همینطور به توکل به خدا ادامه بدهیم! زانوی شترمان باز و توکل کنیم؟* هرچه قدر هم دعا کنیم که خدا ما را از شر این بلاها حفظ کند، حفظ نخواهد کرد تا زمانی که زانوی شترمان را نبستهایم. جامعه ما پیش از هرچیز نیاز به آگاهی و دانایی دارد. این میسر نمیشود مگر با کتاب خواندن. مگر اینکه ریشهای به فکر افزایش آگاهی باشیم. از همان کودکی کتاب خواندن را در کودکان نهادینه کنیم و در اختیارشان کتاب بگذاریم. اگر همینطور بدون فکر کردن به سوال اصلی، دنبال چراهای موازی و راهحلهای موازی باشیم، مسلما سال 98 و سالهای دیگر همین روال ادامه خواهد داشت و فرزند یکی از ما قاتل و یکی مقتول خواهد بود. یکی از ما داغدار و یکیمان شرمسار خواهد بود. هرچند الان همهمان به همان نسبت که داغداریم شرمسار هم هستیم. چرا که یکی از هم وطنهای ما، هم قوم ما چنین اقدام رذیلانهای انجام داده است.
ما الان همه خود را طرف داغدار قرار دادهایم، اما من شرمسار هم هستم. شرم دارم از اینکه جامعه ما جانی پرورش میدهد.
2- چند وقت است که گروههای مختلف تلگرامی برای آزادی زندانیان و بیماران صعبالعلاج تشکیل شده و اتفاقا مردم کمکهای خوبی کرده و در زمان بسیار کوتاه پول آزادی زندانیان را که مبالغ بسیار بالایی هم بود، جور کردهاند. اینها اتفاقات خوبی است و نشان میدهد که در جامعه ما هنوز با وجود مشکلات اقتصادی فراوان همدلی وجود دارد. اما چرا این همدلی را برای افزایش آگاهی و دانایی به کار نبریم؟ آیا نمیشود یک گروه تلگرام زد و برای خرید و توزیع کتاب به مناطق محروم چنین همدلی را به کار برد؟ آیا نمیشود همین ده تومن بیست تومنهایی که برای آزادی زندانیان یا بیماران داده شد، برای آموزش هم داده شود. با این کار هم انتشاراتیها قوی خواهند شد، هم نویسندگان با انگیزه و و مهم تر ازهمه آگاهی و دانایی افزایش پیدا خواهد کرد و جامعه بهتری خواهیم داشت. آیا مردم حاضر خواهند بود برای جلوگیری از اتفاقات نکبت صدقههایشان را در راه آموزش و افزایش آگاهی مناطق محروم بدهند؟
صدیقه جاذبی- روزنامهنگار
*اشاره به شعری از مولانا دارد: با توکل زانوی اشتر ببند
(الأجل فریدالدین افتخارالافاضل ابوحامد ابوبکر العطار النیشابوری٬ سالک جاده حقیقت و ساکن سجاده طریقت... ) محمد عوفی در کتاب لبابالاباب٬ عطار نیشابوری را چنین بیمحابا معرفی میکند٬ انگار تردید ندارد گفتههایش اغراق نیستند!
محمدرضا شفیعی کدکنی استاد مسلم ادبیات کلاسیک و فاخر ایران که دست بر قضا همشهری عطار نیشابوری هم هست نیز لقب (ابر ابهام) را به او میدهد! استاد شفیعی کدکنی در شرحی بر منطقالطیر این لقب را برازنده او میداند و شخصیتش را پیچیده در ابهامات بسیار میبیند.
اما راضیه تجار نویسنده صاحبنام ادبیات داستانی کشور در کتاب (از خاک تا افلاک) در تلاشی موفق با شمههای داستانی به لایههای زندگی این (ابر ابهام) وارد میشود و خواننده را با خود به قرن ششم هجری و شهر باستانی (کدکن) میبرد. راضیه تجار داستان را اینگونه آغاز میکند؛ (نرمه بادی که از روی مزارع روستای کدکن بر میخاست، عطر داروهای گیاهی را از عطاری ابوبکر ابراهیم بن اسحاق در فضا میپراکند و آرامشی به جانهای خستة دردمندانی میداد که در طلب شفا مقابل دکان داروفروشی صف بسته بودند و به انتظار رسیدن آن دمی٬ لحظهشماری میکردند که حکیم عیادتشان کند.
پیرزنی لنگانلنگان پیش آمد و در جلوی صف ایستاد.
صدای اعتراض منتظران برخاست.
چرا نوبت را رعایت نمیکنی؟!
مادر تو دیگر چرا؟!
از صبح علیالطلوع روی پا ایستادهایم. این بیانصافی است که از گرد راه نرسیده، بیایید و حقّمان را ضایع کنید...)
عطار نیشابوری مانند همه شاعران قرون گذشته این دیار در چندین زمینه دارای تخصص بوده و ظاهرا در گوشهای از خطه خراسان دکانی داشته مملو از داروها.
منطقالطیر نامیترین کتاب شیخ عطار است که خواننده را به عالم عرفان برده و در آن هفت وادی؛ (طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت و فقر) را به همراه مرغان سرگشته طی میکند تا به سیمرغ برسد. نام این کتاب به عربی (زبان مرغان) معنی میدهد اما در حقیقت سیر و سلوکی در وادی خودشناسی است و کنایه از امیال آدمی دارد که نهایتا هم به فنا میرسد٬ اما نه فنا به معنای نیستی که به معنای کشف سیمرغ و وحدت وجود.
در داستان منطقالطّیر، گروهی از مرغان برای جستن پادشاهشان یعنی سیمرغ، سفری را آغاز میکنند. در هر مرحله، گروهی از انبوه مرغان به بهانههایی پا پس میکشند، تا این که پس از عبور از هفت وادی، (سی مرغ) باقی میمانند و با نگریستن در آینه حق در مییابند که سیمرغ در وجود خود آنهاست. در نهایت مرغان جذب جذبه خداوند میشوند و حقیقت را در وجود خویش مییابند.
(عطار سر بلند کرد. از پس دستههای مویی که روی چشمانش ریخته بود، نگاه کرد و گفت: ای سرباز ترک! مرا به این قمیت مفروش که خریدار بیش از این دارم.
کسی به قهقهه خندید.
او را نکش! یک توبره کاه میدهم.
شیخ تکانی خورد و گامی پیش رفت.
بفروش که بیش از این نمیارزم!
و شمشیر مغول به خون شیخ آب داده شد.)
این پایان را راضیه تجار برای شیخ عطار میآورد که در حقیقت هم عطار نیشابوری در هنگامه حمله مغولها به ایران به قتل میرسد.
برخی از تاریخنگاران بر این باورند که میان مولانا و شیخ عطار ملاقاتی صورت گرفته٬ چه این فرضیه حقیقی باشد چه نباشد حکایت از عرفان و رمز و راز شیخ دارد!
اگر خداوند توفیق مطالعه متون فاخر ادبیات را به ما ارزانی دارد٬ شیخ عطار آنقدر کتاب نوشته که سالها دلمشغولش باشیم و به دنبال سیمرغ در عوالم گوناگون پر و بال بزنیم.
شادباش و تهنیت و سال تولد و مرگ و تسلیت و تعزیت را هم میگذاریم برای بعد از مطالعه منطقالطیر توسط هر ایرانی و به بسنده کردن مطالعه پراکنده در فضای مجازی یک نه بزرگ میگوییم!
چشم از خورشید نارنجیرنگ در حال غروب برنمیداشت٬ خورشید تابستانی که انگار نگاهشان به هم گره خورده بود و قصد باز کردنش را هم نداشتند!
سعی میکرد منظره را برای بهترین تابلوی نقاشی زندگیاش به خاطر بسپارد٬ تابلویی که حاصل یک سفر به شرق بود٬ جایی که خورشید طلوع میکند.
از اروپا برای باور کردن آفتاب همیشه تابان جزیره آمده بود و با فکر اینکه الآن در کشورش خورشید در حال طلوع بیرمقی است لبخندی زد و نگاهش را به اطراف چرخاند و به طرف نیمکتی که رو به جزیرهای دیگر بود به راه افتاد.
یک مرد ژاپنی هم آن طرفتر با کت و شلوار مرتب و کلاهی بر سر در ساحل قدم میزد و خورشید شعله کشیده در گوشه صحن آسمان را تماشا میکرد و به سرودن شعری برای این منظره فکر میکرد٬ هایکویی که بتواند تأثیر عمیقی بر شنونده بگذارد.
او هم از فکر اینکه الآن در کشورش نیمهشب است و خانوادهاش در خواب هستند٬ لبخندی زد و با دیدن مرد اروپایی که تنها روی نیمکتی رو به دریا نشسته بود به سمتش رفت و به آرامی سلامی گفت و کنارش نشست.
انگار غیر ایرانی بودن هر دویشان در یک جزیره ایرانی نقطهای باشد برای یک شروع٬ شاید شروع یک تجربه جدید در زندگی. هرچند که در چهره هر دویشان آثار خستگی از حمل کولهبار سنگین تجربه به خوبی نمایان بود اما باز هم آماده تجربه کردن بودند.
صدای آرام امواج و منظره طلوع ماه و روشن شدن اولین ستاره در آسمان و جزیرهای که در روبرو هر لحظه در صفحه دریا محوتر میشد٬ همه نشانههای خوبی برای شروع یک تجربه محیطی بودند.
هر دو با خود دوربین عکاسی داشتند٬ اما هربار که دستی وسوسه میشد تصویری از منظره روبرو تهیه کند پشیمان میشدند و دستور عقبنشینی صادر میشد! انگار میخواستند این منظره را در ذهنشان ثبت کنند نه بر روی تصویری بر روی یک عکس.
روبرویشان اطلسی از آب پهن بود٬ وسیع و براق چون فرشی ابریشمی در سرزمین شرق طلایی!
صدای موتور یک کشتی که به آرامی از میان دو جزیره عبور میکرد با صدای موتور قایقهای ماهیگیری که با هیجانی ماجراجویانه در رفتوآمد بودند به هم گرفته بود. بالای سرشان مرغان دریایی لحظهای در تاریکی پدیدار میشدند و لحظهای دیگر ناپدید و عابرین سرگرم تماشای همه این مناظر گاهی از جلوی نیمکت رو به دریا و جلوی این دو ناظر ساکت میگذشتند.
مرد اروپایی به انتخاب یک رنگ آبی براق برای نقش دریای تابلوی نقاشیاش فکر میکرد و به رنگ خاکستری وهمگونهای برای به تصویر کشیدن شبح کوههای جزیرهی روبرو و به چگونگی ترسیم سپیدی بال مرغان دریایی!
انگشتانش را به قدر قرار گرفتن سایهروشن جزیره روبرو در قاب نگاهش باز کرد. منظره را چندینبار از آن قاب تماشا کرد و گفت:«امیدوارم این منظره با تمام جزئیاتش یادم بماند٬ تا وقتی که به خانه برگردم و بتوانم نقاشیاش کنم!»
مرد ژاپنی که خیلی متوجه حرفهای مرد اروپایی نشد به زبان ژاپنی آمیخته به انگلیسی گفت:«همین الآن چند شعر برای این منظره سرودم میخواهی یکی را برایت بخوانم؟» و بدون اینکه منتظر جواب بماند شعرش را به زبان ژاپنی خواند و لبخندی از رضایت بر چهرهاش نشست!
مرد اروپایی هم هرچند زبان ژاپنی نمیدانست اما لبخند زد. گویی از مسیر نگاه مرد ژاپنی تصویر هایکویش را کشف کرده بود!
ستارهها در آسمان یکییکی روشن میشدند و چراغها در جزیرهی روبرویشان. پسربچهای جستوخیزکنان زیر نور چراغهای سبز ساحل با هیجان سعی میکرد به خرچنگها غذا بدهد اما خرچنگها فرار میکردند و لابلای صخرهها پنهان میشدند.
پسربچه لحظاتی دیدشان را محدود به خودش کرد. با نزدیک شدن مادر پسربچه٬ مرد اروپایی کمی فکر کرد و برای ثبت اسم محل در پای تابلوی نقاشیاش پرسید:«ببخشید خانم اسم این ساحل چیست؟»
زن با مرور خاطرات تحصیلیاش جواب داد:«سینما دریا!» و لحظهای فکر کرد و ادامه داد: «یعنی سینمایی که همیشه یک فیلم نمایش میدهد٬ فیلمی زیبا از یک منظره!» و با دستش به منظره دریا اشاره کرد.
مرد ژاپنی هم برای قرار دادن اسم محل در هایکویش و عمیقتر کردن اثر آن بر خواننده پرسید:«اسم آن جزیره محو در رازهای افق چیست؟!»
زن رهگذر چون حدس میزد هایکویی در ذهن این مرد ژاپنی نقش بسته است به فارسی گفت:«جزیره لارک!»
بلافاصله مرد ژاپنی هایکویی به ژاپنی خواند و در پایانش با لهجهای ژاپنی گفت:«جزیره لارک!»
پسربچه که با تعجب نگاه میکرد پرسید:«مامان! سینما دریا به انگلیسی چی میشه؟»
Cinema sea یا sea cinema?
و با این سؤال همگی رو به دریا و جزیره لارک لبخند زدند.
برگرفته کتاب «تابستان با طعم اکسیژن»
مردم در یک محیط غیر دولتی حرفهای خود را راحتتر بیان میکنند. مسأله مهم در اینجا احساس امنیت اجتماعی است. یعنی مردم باید به پیام رسانی اعتماد داشته باشند که حرفشان بعداً مورد سوءاستفاده قرار نگیرد.
به گزارش ایسنا، محمدامین قانعی راد، جامعه شناس، در سرمقاله روزنامه ایران نوشت: «موضوع فیلترینگ تلگرام مبهم است. در یک سو دولت و شخص آقای روحانی قرار دارد که بهطور مشخص مخالفت خود را با این مسأله ابراز کرده است. اما در طرف دیگر برخی افراد در نهادهای دیگر موافق مسدودسازی هستند. با این حال به نظر میرسد این بحث بعد از اعتراضهای دی ماه ۹۶ جدی شده که تلگرام با مسأله امنیتی و اعتراضهای مردمی پیوند داده شد. نگاه رئیس جمهوری مبتنی بر نوعی رقابت در عرصه جهانی است و بر همین اساس هم گفتهاند که هدف از ایجاد پیام رسانهای داخلی نه فیلترینگ بلکه رفع انحصار باید باشد. این موضع بخصوص از آن جهت قابل ارزیابی و تأمل است که تجربههای پیشین در مورد فیلترینگ قرین موفقیت نبوده است. کما اینکه همین الآن هم فیلتر برخی سایتها انجام میشود اما به موازات آن رجوع به فیلترشکن هم بسیار زیاد شده است به گونهای که فیلتر کردن عملاً بیمعنا شده است. در حقیقت این سیاست هزینهای را برای حاکمیت ایجاد کرده بدون آنکه نتیجه رضایت بخشی هم در پی داشته باشد. در مورد فیلتر کردن تلگرام هم میتوان همین پیشبینی را داشت.
هدف از فیلترینگ گسترش پیام رسانهای داخلی اعلام شده است. اما باید دید با طرح اینترانت یا شبکه ملی ارتباطات که مطرح شد و طراحی موتور جست وجوگر داخلی، چه مقدار موفقیت حاصل شد؟ مقدار زیادی پول هزینه شده، و پروژههای بسیار بزرگی در این زمینه اجرا شده، اما خوب است که ببینیم نتیجهاش چه شد و کجا میتوان شبکه ملی ارتباطات را پیدا کرد و وارد آن شد و از امکانات آن استفاده کرد. بیشتر در حد پروژه و حرف و اقدامات اولیه باقی مانده است و اگر دستاوردی هم داشته، نتوانسته در جامعه رواج یابد.
در مقایسه با طرح اینترانت و شبکه ملی ارتباطات، امکان طرح موفقیت پیام رسانهای داخلی هم از آن طرحها به مراتب کمتر است. زیرا در اینجا مردم پیامهای خود را در جایی میگذارند و از سیستمی برای انتقال پیامها استفاده میکنند که به گردانندگان آن پیام رسانها اعتماد داشته باشند. اما چطور مردم به گردانندگان شبکههای پیام رسان داخلی اعتماد کنند که طبیعتاً نهادهای دولتی و حاکمیتی خواهند بود. یعنی همه حرفهای دل خود را در شبکهای بگذارند که به راحتی قابل دسترسی و اطلاعیابی و کاوش از سوی نهادهایی است که بعضاً مردم یا به آنها اعتماد ندارند یا از آنها احتراز میکنند. معمولاً مردم در یک محیط غیر دولتی حرفهای خود را راحتتر بیان میکنند. مسأله مهم در اینجا احساس امنیت اجتماعی است. یعنی مردم باید به پیام رسانی اعتماد داشته باشند که حرفشان بعداً مورد سوءاستفاده قرار نگیرد.
با وجود این پیام رسانهای داخلی در شرایط فعلی اگر کارکرد اقتصادی و اداری برای خود تعریف کنند میتوانند موفق هم بشوند چنانکه دولت الکترونیک طرح موفقی بود و همکاری مردم و دستاوردهای آن موفق بوده است. امروز صدور پاسپورت در دو سه روز صورت میگیرد. طبیعتاً دولت الکترونیک میتواند به اطلاعات مردم دسترسی داشته باشد، اما مردم اعتماد میکنند و میدانند این اطلاعات فردا موجب دردسر آنان نمیشود. یعنی مردم به یک اجماعی در این حد رسیدهاند که دولت حق دارد به برخی اطلاعات شهروندان دسترسی داشته باشد اما این حق را خیلی برای حوزههای شخصی نمیپذیرند. بنابر این حکومت در توسعه شبکههای اجتماعی خیلی موفق نخواهد بود. چون اینجا فضایی برای تبادل نظرات به صورت آزادانه و به دور از هراسهای امنیتی است. این نکته هم البته قابل توجه است که حکومتها اتفاقاً باید از چنین فضاهایی استقبال هم بکنند که در حکم یک سوپاپ اطمینان عمل می کند و اگر بسته شود چه بسا برخی مسائل اصطلاحاً زیرزمینی و برای کشور هزینه زا شود. بنابر این به نظر میرسد پیام رسانهای داخلی به میزانی که اعتماد مردم را جلب می کنند و کارکردهای خاصی همچون حوزه اقتصادی و تولید و اشتغال را مد نظر قرار می دهند موفقیتهایی خواهند داشت و در شرایطی جایگزین موارد مشابه هم خواهند شد اما در حال حاضر به نظر میرسد این اعتماد هنوز وجود ندارد. قطعاً این اقدامات اگر در فضای متعادلتر که برخی آزادیهای اجتماعی تضمین بود انجام میشد شاید راه به جایی میبرد.»
زنده رود من کجایی؟ قدم زدن با تو روح و جسمم را ترانه عاشقانه ای بود.
اکنون که نای گلو تر کردن نداری من با کدامین جرعه تو را حیات بخشم؟
دل تو دل های این مردم است.
کهنسالی شده ای که افسوس روزگار جوانی به سر دارد اما به چشم من حالا هم زیبایی.
سرشار از اندوخته های گذشته. رنگ قدمت و سرسبزی بر تنت هویداست.
هنوز هم صفای درون داری..هنوز هم مادر این شهری. قدرت زایش داری...
دامنت بارور باد.
نگار خزان
کوره خورشید٬ آفتاب مذاب را بیمحابا بر تن شهر روان میکرد٬ بیاعتنا به عرق پیشانی مردم کوچه و خیابان و چشمهای تنگ شده عابران. خورشید وسط آسمان را نشان کرده بود و بالا میآمد٬ انگار میخواست مانند مردمک چشم آسمان٬ شهر را به نظاره بنشیند٬ کورهای جوشان که هوس دیدن داشت!
از فراز تپه مشرف به شهر هم جمعه به چشم میآمد. شهری کوچک که هیچوقت برایم معلوم نبود پدرانم چرا این گوشه از کویر را برای ماندن و خانه ساختن انتخاب کردهاند؛ دامنه کویر و ماسهزارهای بیانتها٬ تندبادهایی که ذرات ماسه را مانند ساچمههای آتشین بر سیمای شهر مینواختند٬ شبهای سرد و روزهای داغ و باریکه آبی که با رشته قناتی طولانی از دل کوه بیرون کشیده بودند و به شهر میرسید٬ از نظر من اینها همه داراییهای شهرم بودند.
گلدستههای مساجد هنوز طنین اذان صبح را داشتند و بیتاب ظهر بودند. بجز گلدستهها و چند درخت و چند عابر٬ نشان دیگری از حیات در شهر نبود انگار شهر آهسته آهسته در آفتاب مذاب کوره خورشید ذوب میشد!
یاد خاطرات بچگیام و اردوهای مدرسه در روزهای جمعه افتادم که تا فراز همین تپه هم بوی نان تنورهای چوبی مشام گرسنه و خستهمان را برای برگشتن به خانه قلقلک میداد. از فراز همین تپه دهها و صدها بار نخلهای نخلستانمان را در حاشیه شهر کوچکمان شمرده بودم و گاهی به باغهای همسایه که درختهایشان بیشتر بود حسادت کرده بودم٬ ولی حالا میدیدم که نخلستانها کم و کوچک و رنگپریده شدهاند.
سؤالی که مدتها ذهنم را اشغال کرده بود دوباره از گوشه ذهنم بالا میآمد و پررنگ میشد٬ مثل آفتاب روز جمعه. برای اولینبار خیمه سنگین سؤال بیجواب زندگیام لرزید!
قدمهایش مواج در باد آمد و لبخندش سراپردهای بر افکارم کشید. امواج حضورش در باد و آفتاب سایهای امن بر نگاهم انداخت و پرسید: «به چی فکر میکنی؟ نیم ساعته ساکت به شهر خیره شدی!»
با لبخندی ساختگی اما به خنکای حضورش جواب دادم: «به اولین کسی که به این گوشه کویر اومد و خونه ساخت و بعد قنات کشید و بعد درخت کاشت و بعد خودش هم همپای درختها ریشه کرد و حالا همه ریشهها با هم دارن خشک میشن٬ ریشه درختها و اجدادمون توی این شهر!»
نگاه دیگری به شهر انداخت٬ نه از جنس نگاهی که ناچار شود در حضور پر حجم خورشید چشم تنگ کند. نگاه دیگرش را در شهر چرخاند و گفت: «بیا یه جور دیگه به مسأله نگاه کنیم!»
از روی تکه سنگی که نشسته بودم بلند شدم٬ اما دلم میخواست همچنان در سایه پر موجش باشم. ذهنم را همچنان در سراپرده حضورش نگاه داشتم و چهرهام را به باد و ماسههای ساچمهسان و آفتاب سپردم و گفتم: «خودم اینقدر به این مسأله فکر کردم که دیگه صورت مسأله کهنه شده٬ شما بگو!»
بعضی کلماتش را باد میبرد به سمت درخت سدر پیر شهر در همسایگی چند گلدسته و یک گنبد سبز٬ جایی که نگاهش زیارت میکرد. همراه با موسیقی باد میشنیدم که شهرمان اول خانه نبوده٬ شهرمان اول درخت و یک قبر گمنام بوده و بعد خانه و خشت. شنیدم که میگفت؛ شهر پیری دارد که حکایت گلدستهها و گنبد و درخت پیر شهر را میداند. صدایش با باد مرا به دیار بچگی و گذشته برد. او میگفت و من پیر شهر را به یاد میآوردم و تجسم میکردم٬ سالها بود که ندیده بودمش از اوایل جوانی که از شهر برای تحصیل و کار رفته بودم. در فکرم میدیدمش با همان شال سبز و ریش سفید و عبای پشمینهاش٬ با همان لبخند آرام که مردم شهر در هر نوبت نماز میگفتند؛ سلام سید خضرة! و اسمش هم مانند خودش سبز بود و با ریشه.
باد موج حضور را به یادم آورد و کلام را پی گرفتم٬ کلامی که در باد و با باد قصه آشنایی میگفت؛ بیابانی بود و درختی که بیحضور آبیِ آب٬ سبز بود و تپههای رونده ماسه آزارش نمیدادند٬ شاخسارش آشیانه پرندهها و سایهاش پذیرای زائران مزار بینام و نشان کنارش بود. هرکس که دلش یک گریه بیبهانه میخواست از دور و نزدیک زیر سایه درخت میآمد و دل سبک میکرد و میگریست بیآنکه بداند برای چه٬ بیآنکه غمگین شود٬ بیآنکه...
روزی که یکی بود و یکی نبود٬ کسی آمد که دلش از گریه سیراب نمیشد٬ خواست بماند و هر روز ببارد تا دلش سبز بماند٬ پس به مانند هاجر سعیِ آب کرد و چون پدرش قنات کشید و آب آمد و خاک خشت شد. برای کعبه دلش گنبد ساخت و بعد خانهای و بعد کتیبهای نوشت و آب را وقف سبزی دل زائران درخت و مزار بینام و نشان کرد. یک روز صبح که هوای گریه دلش را میفشرد برخاست و دید گنبد دلساختهاش سبزرنگ شده. کمکم مردم آمدند و خشت ساختند و خانه کردند و مزارع و نخلستان و... خلاصه سایه درخت و گنبد شد شهر مردمان دلسبز.
داستان در باد طواف میکرد و چشمهایم برای شنیدنش٬ زائر گنبد سبز شهر بود٬ زیارتی که طوافش با سکوت پایان داستان همراه شد٬ بی آنکه کلاغی خواب کبوتری را برآشوبد!
نگاهش کردم و گفتم: «کاش همت سید خضرة دوباره کمک کنه و بیآبی تموم بشه!»
اینبار خندید و گفت: «من از بچگی توی همین شهر بزرگ شدم مثل خودت٬ نه آب قنات کم شده و نه بیشتر. سید خضرة میگه آب کم نشده٬ طمع باغها زیاد شده. سید خضرة میگه بالای کوهی که توی دلش قنات زدن نه برف هست و نه بارون زیادی میاد اما قنات همیشه آب داره. سید خضرة میگه چشمهای که وقف گنبد بینام و نشونه که خشک و کمآب نمیشه!»
به اطراف نگاه کردم٬ به دریچههای قنات که مثل قطار خفته در ایستگاه ابدی از فراز تپه مشرف به شهر در چشم مینشست٬ انگار باز هم سید خضرة درست گفته بود. حالا با تمام درسهای دانشگاهی که خوانده بودم و تجربیاتم میدانستم چشمه این قنات از جایی به غیر از آب سفرههای زیرزمینی و آب برف و باران میجوشد و این شهر دامنه کویر را سیراب میکند٬ تازه میدیدم از جایی در باور وقفکننده قنات٬ این چشمه جوشش دارد٬ مثل چشمه زمزم!
حالا به نظرم آفتاب ظهر جمعه٬ شهر را ذوب نمیکرد٬ شهر همان شهر بود با همان آدمهای آرام و صبور!
ساکت و مواج در باد از شیب تپه به پایین میرفت. نزدیک از دست رفتن صبوری گلدستهها بود. در باد صدای جوشیدن چشمه قنات به گوشم میآمد و دستهای پرنده که آب میخوردند. جایی در گوشه ذهنم کسی میگفت؛ گوش کن... صدای جوشیدن چشمه زمزم و خندههای اسماعیل(ع) را میشنوی؟! و من بودم در میان صدای شیرین شدن خرماهای روی نخل و صدای نعلینهای سید خضرة در تنگِ آخرین پیچِ کوچه گنبد قبر گمنام و صدای سبز شدن دوباره باورها!
گلدستهها خطبه زمزمه میکردند٬ اما حالا میدانستم گلدستهها نوای شبستان را در باد به دست قاصدکها میسپارند و دویدن ممکن است خواب باورها را بر هم بزند!