در دههی ۱۹۹۰ حوادث هوایی و سقوط هواپیما در خطوط هوایی کرهجنوبی ۱۷ برابر متوسط جهانی شده بود؛ به نحوی که در سال ۹۹ آمریکا پرواز کارکنان خود را ممنوع کرد، کانادا اخطار داد که اجازه فرود هواپیماهای این خط را معلق خواهد کرد و خطوط هوایی دلتا و ایرفرانس در عمل همکاری خود را به تعلیق
در دنیای امروز استفاده از هواپیما به اندازهی یک دستگاه قهوهساز قابل اعتماد است و تنها مجموعهای از اشتباهات انسانی (در حدود ۷ اشتباه پیدرپی) میتواند یک پرواز را به سقوط بکشاند!
گزارشهای ارزیابی نشان میداد ایراد فنی، سهم کمی داشت و عوامل انسانی نیز متفاوت از سایر خطوط هوایی نبود. مطالعات متعددی مانند مطالعات شرکت بوئینگ و پژوهشِ دو زبانشناس (فیشر و اورسانو) پرده از راز بزرگی برداشت. آنها متوجه شدند هواپیماهای سقوط کرده به دلیل سادهای دچار مشکل میشدند: هیچ کس به صراحت به کاپیتان نمیگفت: «داری اشتباه میکنی کاپیتان!»
ساختار زبانی در برخی از فرهنگها به دلیل شرم، احترام، ترس، ارشدیت یا آنچه ادب دانسته میشود، به گونهای است که ردهی پایینتر به صراحت نمیتواند اشتباهات ردهی بالاتر را بیان کند.
پژوهش نشان میداد بیان اشتباه یک نفر، از صراحت کامل تا تلطیف، قابل رتبهبندی است:
۱- جملات امری و صریح: کاپیتان ۳۰ درجه به راست بپیچید!
۲- جمله الزامی: به نظر میرسد ما باید به سمت راست تغییر مسیر بدهیم.
۳- جمله پیشنهادی: پیشنهاد میدهم تغییر مسیر دهیم.
۴- پرسش: بهتر نیست تغییر مسیر دهیم؟
۵- ترجیح: به نظر (این شاگرد) بهتر است تغییر مسیر دهیم.
۶- اشاره: اگر تغییر مسیر ندهیم با طوفان روبهرو میشویم.
بررسی جعبههای سیاه پیدا شده در سقوطها نشان میداد که در برخی از فرهنگها (مثل کره) کمک خلبان یا مهندس پرواز از جملات اشارهای یا ترجیحی (که تلطیف واقعیت هستند) استفاده میکردهاند، اما در فرهنگهایی که صراحت وجود داشته است و جملات امری یا الزامی بوده است، کمتر شاهد سقوط بودهایم!
به همین دلیل زمانی که خلبانان کمتجربهتر مسئول هدایت پرواز بودهاند، کمتر سوانح روی داده بود، چون سایرین با آنها صراحت داشتند، اما این خلبانان کارآموزدهتر و ارشدتر بودند که سقوط مردم را رقم میزدند!
مطالعات هلمریش (روانشناس) نشان داد، در یک مورد، حتی وقتی کمک خلبانها میدانستند که خلبان دارد اشتباه میکند، آمادگی لازم برای در دست گرفتن پرواز را نداشتند. همگی به همین دلیل جان خود را در سقوط از دست دادند.
۴ درس بزرگ از سقوطها:
۱- این فرهنگ است که موفقیت یا شکست را تعیین میکند؛ نه فناوری و نه هواپیماهای مطمئنتر.
۲- ردهی پایینتر برای جلوگیری از سقوط و شکست بزرگ جمعی، هیچ چارهای جز آن ندارد که به صراحت خطاب به ردهی بالا فریاد بزند: رفیق داری اشتباه میکنی!
۳- ردهی بالاتر باید بفهمد که تنها راه نجات دسته جمعی دادن این آزادی به زیردست است که اشتباه او را به صراحت بگوید. در یکی از پروازها کاپیتان در مقابل کمکخلبانی که به او تذکر داده بود که اشتباه کرده است، با پشتدست به دهانش زده بود. آن پرواز سقوط کرد و این آموختهی ما از جعبه سیاه است!
۴- خط هوایی کره نشان داد، گذار از این وضعیت تنها در صورت پذیرش واقعیتهای فرهنگی و خودآگاهی جمعی امکانپذیر است. با انکار یک آسیب فرهنگی تنها امکان سقوط افزایش مییابد.
منبع: گاهنامه مدیر
همزیستی نیوز - جمهوری اسلامی ایران در مقوله انرژی جهان جایگاه مهمی دارد. ذخایر نفتی ایران ۱۳۷ میلیارد بشکه و حائز رتبه چهارم جهانی در حوزه نفت است. براساس آخرين آمارهاي رسمي ذکر شده در سایت شرکت ملی گاز، ايران با برخورداری از حدود ۳۳.۲ تريليون متر مکعب از ذخاير اثبات شده گاز جهان و سهمی معادل ۱۷.۲ درصد، جايگاه دوم را در ميان دارندگان ذخاير عمده گاز جهان به خود اختصاص داده است.
من همیشه اعتقاد داشته و دارم که اگر حقوق ما مردها در این جامعه در عرصه های مختلف به صورت قانونی و فراقانونی تضییع می شود، میزان این تضییع در قبال حقوق زنان مضاعف است.
یعنی زنان همین که به دنیا می آیند کافیست تا تهاجم برای تضییع حقوق آنها از هرطرف آغاز شود، این مهاجمان چه کسانی هستند:
اول از همه، برخی از ما پدران هستیم که به محض اینکه هنگام تولد فرزندمان خبر می دهند نو رسیده، پسر نیست، اخم مان توی هم می رود و از همان اول به انسانی که تمام وجودش به وجود ما گره خورده است، قلبا خوشامد نمی گوییم!
دوم، برخی از ما برادران هستیم که به خواهرمان نه به عنوان یک انسان مستقل و آزاد که یک انسان وابسته و اسیر نگاه می کنیم، انسانی که من به عنوان برادر، مسئول زندگی او می شوم، با این نگاه که دختر ذاتا ضعیف و قادر به تشخیص مصالح خود نیست!
سوم، برخی از ما مردان هستیم که به زنان مان نه تنها پس از ورود آنها به خانه مشترک مان، بلکه قبل تر، به خانه مادرشان پیام می دهیم که حواسش جمع باشد که صاحب و مالکی دارد! و به قول معروف گربه را دم حجله می کشیم!
چهارم، برخی از ما بهتران!! هستند که از قضا در یکی از سه گروه یاد شده حضور دارند و اتفاقا دستی هم بر آتش دارند! یعنی ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه دست به دست هم دادند تا آنها در جایگاهی قرار بگیرند که بتوانند درباره حقوق زنان نظر بدهند و قانون، مقررات و آیین نامه وضع کنند تا عده ای برای اجرای این قانون، چوب به دست در کوچه و خیابان دنبال زنان و دختران راه بیافتند!
پنجم، برخی از ما مردان و متاسفانه زنان هستیم که نمی دانم چرا با جنس زن کلا مخالفیم و همه کاسه کوزه ها را بر سر زنان می شکنیم، یعنی از نظر ما هرجا سخن از اخلاق و عفاف است، این زن است که باید پاسخگو باشد، این زن است که باید مواظب باشد، ای زن است که باید رعایت کند و این زن است که باید محکوم شود. این مردان و زنان ضد زن، همه جا هستند، در خانه، کوچه، خیابان، تاکسی، اتوبوس، مترو، بازار، اداره، شرکت، سازمان، وزارتخانه، دولت، مجلس و .....همه اینها هم، چنان حق به جانب درباره زنان موضع می گیرند که نعوذبالله حکم رسمی از خدا در جیب دارند و خود را موظف به اجرای آن حکم می دانند!
گرچه مشخص است که این معضل در جامعه ما جنبه شخصی ندارد و حاصل فرایند یک جریان فرهنگی است که در یک دوره چندین دهه ای، شرایط فعلی را رقم زده است که البته نمی توان این جریان را حتی جریان غالب تصور کرد، بلکه یک جریان تحمیلی است که به عنوان جریان اصیل و مردمی قلمداد می شود.
در چنین شرایطی من در حیرتم که زنان این سرزمین به کدامین گناه باید مجازات شوند و تن نحیف و روح شکسته آنها چگونه این همه هجمه را که روزانه بر سر و روی شان آوار می شود، تحمل می کند!
و البته وقتی می بینم این تن های نحیف، چون کوه محکم و استوارایستاده اند و با سرافرازی در تمامی جبهه ها از موجودیت خود قهرمانانه دفاع می کنند، نه تنها به خود، بلکه به تمامی مردان این سرزمین که تبعیض بین زن و مرد را بر نمی تابند، نهیب می زنم که در کجای تاریخ مبارزه این قهرمانان ایستاده ایم؟
تاج محمد کاظمی
رضاشاه سفری یک ماهه داشت به ترکیه. یکی از همراهان خاطره جالبی دارد: روزی در میان گفتگوها، یک مرتبه آتاتورک یکی از روزنامه های محلی را در دست می گیرد که راجع به اختلاس یکی از کارمندانِ یکی از وزارتخانه ها نوشته بود. آتاتورک آن روزنامه را به «عصمت اینونو» نخست وزیر ترکیه نشان داده و دستور رسیدگی می دهد. رضاشاه با تعجب می پرسد چرا به روزنامه نگاران اجازه می دهد چنین مطالبی را نوشته و مامورین دولت را زیر سوال ببرند؟ من در ایران به هیچیک از جراید اجازه نمی دهم که کوچکترین انتقادی از رفتار مامورین دولت بکنند!
آتاتورک در جواب داستان جالبی نقل می کند: روزی یک خانمی ثروتمند و زیبا به یکی از رمالها مراجعه می کند و می گوید که شوهرم مرا خیلی دوست دارد اما من او را دوست ندارم و می خواهم طلاقم بدهد! رمال که نمی خواسته چنین مشتری پولداری را زود از دست بدهد روی کاغذ، چیزی نوشته و به خانم می دهد تا در یکی از شبهای تاریک، کاغذ را در قبرستانی دفن کند اما در زمان دفن کردن، نباید اصلا به «گرگ» فکر کند چرا که در این صورت، نوشته تاثیری نخواهد داشت. خانم، کاغذ را مدام به قبرستان می برده اما بلافاصله به یاد گرگ می افتاده و نمی توانسته کاغذ را دفن کند و ناچار برمی گشته.
آتاتورک در ادامه می گوید روزنامه نگاران به منزله آن گرگ اند که به محض اینکه مقامی بخواهد اختلاس کند و رشوه ای بگیرد بلافاصله آن گرگ یعنی (افشاگری روزنامه ها) در خیالش مجسم خواهد شد و دست از پا خطا نخواهد کرد! بدون وجود روزنامه های آزاد، حتی اگر بر هر مقام دولتی یک مامور مخفی هم گذاشته شود باز هم قادر به کنترل فساد نخواهد بود چرا که ممکن است آن مامور مخفی با آن مقام ساخت و پاخت کرده باهم بخورند! (برگرفته از نوشته علی مرادی مراغه ای بر اساس کتاب روزها از پی سالها).
تحلیل و تجویز راهبردی:
اگر خواهان جامعه ای به دور از ويژه خواری، رانت خواری، امضاهای طلایی، آقازادگی و خویشاوندسالاری هستیم به این چهار نکته توجه کنیم:
۱) از گرگ ها حمایت کنیم! انگلیسی ها میگویند: «دولت انگلیس درهر کشور دو سفیر دارد، یکی سفیر حکومت و یکی خبرنگار گاردین و چه بسا در بسیاری موارد نظر خبرنگار گاردین بر نظر سفیر ترجیح داده میشود.» این جمله انگلیسیها به این خاطر است که آن ها عمیقا باور دارند مطبوعات کتاب مقدس دموکراسی است.
۲) گرگ بی دندان نباشیم: اگر رسانه ها به میزان ۱۰۰% آزاد باشند اما چرخش آزاد اطلاعات رخ ندهد آن گرگ بدون دندان خواهد بود و بی خاصیت. بر همه ماست که خواهان اجرای کامل قانون انتشار و دسترسی آزاد به اطلاعات باشیم. برای آنکه به قدرت انتشار اطلاعات پی ببرید کافیست به این فکر کنید که اگر لیست کسانی که در طول سال های اخیر ارزهای دولتی، پست های دولتی، وام های دولتی و امتیازات دولتی (که همه شان شیرین هستند) می گرفتند منتشر می شد کار ما به اینجا نمی کشید.
۳) آزادنگار باشیم. همه ما نمی توانیم روزنامه نگار باشیم اما همه ما می توانیم یک آزادنگار باشیم. اطلاعات خود را به بهترین فرد/نهاد/سامانه ای که میدانیم منتقل کنیم. آمارهای جهانی نشان میدهد ۴۳% از مفاسد مالی به وسیله گزارشهای مردمی و ۲۵% از سوی کارمندان گزارش میشود. دیر یا زود قانون حمایت از افشاگران (آزادنگاران) تصویب خواهد شد. همه ما می توانیم یک کنشگر توسعه، یک مبارز راه روشنایی باشیم.
۴) حریم ممنوعه نداریم!! در جامعه ما هیچ کس و هیچ نهادی عاری از خطا و اشتباه نیست. حتی نهاد مذهب. بگذارید مثالی بزنم. در سال ۲۰۰۱، تیم افشاگری با نام «Spotlight» در روزنامه بوستون گلوب آمریکا تشکیل شد با تمرکز بر سوء استفاده های جنسی کلیسا. آن تحقیقات به سونامی عظیم افشاگری علیه رسوایی جنسی در کلیسا های کاتولیک جهان انجامید. «اسپات لایت» نشان داد که نه تنها کلیسای کاتولیک، این فساد درون سیستم خود را پنهان کرده بلکه برخی مقامات بانفوذ نیز در این لاپوشانی نقش داشته اند. کلیسای کاتولیک در آمریکا در ده سال اخیر مجبور به پرداخت بیش از سه میلیارد دلار برای درمان و هزینه های قضایی شده است. همین تلاش ها باعث شد از سال ۲۰۰۴ تا ۲۰۱۳ میلادی مجموعا ۹۰۰ کشیش به اتهام کودک آزاری خلع لباس و از کلیسا اخراج شدند. انسان های عادی در هر لباس و مقامی، مانند ما در معرض خطا و اشتباه هستند. ما حریم ممنوعه نداریم!
توسعه با فساد به دست نمی آید. فساد نیز خود به خود رفع نمی شود. همه باید کمک کنیم با آزادسازی حریم های ممنوعه، گردش آزاد اطلاعات و آزادنگاری، گرگ ها خواب را از چشم کفتارها بگیرند. توسعه پشت دیوارهای فساد است.🌹
متن بالا تقریبا ریشه های فساد و نحوی رشد آن را توضیح میدهد.
همچنین راهکارهای مقابله با فساد را در زمینه های متفاوت بیان می کند .
امیدوارم مفید باشد.*
مجتبی لشکربلوکی
چند روز بود که احساس خوبی نداشتم و حال روحی ام اصلا مساعد نبود. بهترین کاری که می توانست کمی حالم را بهتر کند صحبت کردن با یکی از دوستان صمیمی ام بود. باهاش تماس گرفتم. اندکی گله کردم از بد اقبالی و بد شانسی خودم و شانس های طلایی که برای اطرافیانم اتفاق افتاده بود.
با حوصله به حرفهایم گوش داد و گفت: یکی از بهترین راهها برای رسیدن به آرامش اینکه با تمام وجود بپذیریم زندگی عادلانه نیست، چه برای پولدارهایی که زندگی شان آرزوی بقیه است و چه برای ما که قشر متوسطیم و چه برای..
عمیق به حرفش فکر کردم جمله ای که درگفتن بسیار آسان و عمل به آن بی نهایت مشکل است.
واقعا زندگی ناعادلانه است. ما به خواسته خودمان خانواده، کشور، زبان و نژادمان را انتخاب نمی کنیم و این آغاز تمام تناقضات و اختلافات طبقاتی است. چه بسا گاهی به این فکر کردیم که اگر در خانواده ای ثروتمند و ممتول به دنیا آمده بودیم وضع زندگیمان به شدت با وضع کنونی مان فرق می کرد و بالعکس....
درست مثل داستان کتاب شاهزاده و گدا اثر نویسنده انگلیسی «مارک تواین»:
سال ۱۵۴۷ تولد همزمان دو پسر در لندن که یکی از آنها در قصر پادشاهی و دیگری درمحله «اوفال کورت» در جنوب لندن متولد شدند.
« ادوارد» پسرهنری هشتم پادشاه انگلستان و «تام کانتی» پسر یک مرد دزد و زنی گدا است
سالها می گذرد و آن دو به ده سالگی می رسند. تام برای آنکه حاضربه دزدی همراه پدرش نیست همیشه از او کتک می خورد و شب ها گرسنه می خوابد.
روزی تام بر حسب اتفاق درحال گذر از کنار قصرپادشاهی ( وست مینیستر) است. دراین حین شاهزاده نوجوان را می بیند که در لباس های حریر فاخر مشغول قدم زدن در باغ قصر است. آنها با هم روبرو می شوند و چه شگفت انگیز هر دو کاملا به هم شبیه هستند، درست مانند دو نیمه سیب ولی در دو دنیای متفاوت، تفاوتی از زمین تا آسمان ....
ادوارد، تام را با خود به داخل قصر می برد. آنها از زندگی خود برای یکدیگر تعریف می کنند . تام به دنبال یک زندگی مرفه است و ادوارد از نظم و قوانین خشک دربار خسته شده است. آن دو از سر شیطنت و کنجکاوی لباس هایشان را با هم عوض می کنند. ادوارد نزد خانواده تام می رود اما به زودی متوجه می شود زندگی فقیرانه، پدرمیخوار و دزد تام برای او قابل تحمل نیست و باید به هر طریقی شده از آنجا فرار کند. ادوارد در حین فرار با « میلز هنسون » که در گذشته یک نجیب زاده بوده آشنا می شود.
میلز گرچه حرف های پسر ژنده پوش ( ادوارد) را در مورد شاهزاده بودنش باور نمی کند. اما به او قول می دهد که حمایتش کند و اما تام که با لباس های حریر در قصر ماند از آنجایی که با آداب و رسوم قصر آشنا نبود از عهده نقش شاهزاده بر نمی آید و اطرافیان گمان می کنند او دچار توهم، فراموشی و یا جنون شده....
او جای مهر بزرگ سلطنتی را نمی داند و این مشکل بزرگی برای دربار پیش می آورد.
اما در این گیر و دار پادشاه از دنیا می رود و حالا باید شاهزاده نوجوان تاجگذاری کند و تاج و تخت را در دست بگیرد.
تام که خود را در خطر می بیند اعتراف می کند که او شاهزاده نیست ولی التماس های او راه به جایی نمی برد.
ادوارد که حالا وضع و حال مردم فقیر را به خوبی درک کرده از مرگ پدر و تاجگذاری شاهزاده باخبر می شود و به کمک میلز خود را به جشن تاجگذاری می رساند و زمانی که بزرگان دربارمی خواهند تاج را بر سر تام بگذارند، ادوارد فریاد می کشد که او شاهزاده نیست. تام و ادوارد هر دو به کاری که انجام داده اند اعتراف می کنند و ادوارد با نشان دادن جای مهر سلطنتی شاهزاده بودنش را اثبات می کند و .....
انسان ها چه سرنوشت جالبی دارند. حتی اگر از نظر ظاهری کاملا شبیه یکدیگر باشند اما سرنوشتی کاملا متفاوت دارند.
زندگی کاملا ناعادلانه است و این یک حقیقت تلخ است که باید بپذیریم .
در کتابی به نقل از همسر« پرفسور مریم میرزاخانی» نابغه ریاضیات دنیا خواندم که می گفت: زمانی که مریم از بیماری سرطانش با خبر شد با نارحتی گفت: زندگی اصلا عادلانه نیست، کمی فکر کرد و ادامه داد: آن موقع هم که در خانواده ای خوب، باهوش و تحصیلکرده به دنیا آمدم هم زندگی عادلانه نبود پس گله ای ندارم.....
از همان اول شب که می دیدم مادرم کوهی ازتشک و بالشت ها را از اتاق به دم در جابه جا می کند و گهگاهی زیرزیرکی مرا می پاید، باید حدس می زدم که چه در سر دارد.
با اشاره به تشک و پتوهای دم در، بی اعتنا به پرسش من گفت. خوب می دانست که راضی کردن من برای روی بوم خوابیدن همیشه به بن بست می رسید، پس قبل از اینکه اعتراض من بلند شود، به سرعت خود را به آشپزخانه رساند تا از تیر رس من به دور باشد.
همانطور که به سمت تشک و پتوها می رفتم با صدای بلند گفتم تا به گوش مادر برسد. یک جفت تشک، یک جفت پتو و یک جفت بالشت. بهتراز این دیگر نمی شد!
آرام از آشپزخانه بیرون آمد. امشب بعد از سال ها وقتی مادرم مرا پتو به بغل دید که به پشت بام خانه می روم، توانستم برق عجیبی را در چشمانش ببینم . بحث زیر آسمان خوابیدن که به میان می آمد، انگار که
بچه می شد. می توانستم از ذهنش بخوانم که دارد به چه فکر می کند. چون درذهن من هم همان خاطرات، دوباره نقش بست. خاطراتی که یادآور خانه بی بی جون بود. خاطراتی که فقط تا یک جایی از آن خوب بود.
خانه بی بی جون خاطرات داشت، خانه بی بی جون داستان داشت! اما آن روزها، خانه خودمان داستانی نداشت ...! چه خوب که آنجا بودم. آخر جایی نبود! شب ها در خانه بی بی جون با آن شلوار گل گلی مخصوص آنجا، پشتی و تشک زیر بغل به دنبال مادر تا ایوان می رفتم. زیر آسمان خدا خوابیدن از دوست داشتنی های مادرم بود. حق داشت! روزها وقتی گوشه چادر مشکی اش را می گرفتم تا گم نشوم، زیر چشمی می پاییدمش. هنوز قدم به بلندی مادرم نشده بود اما گودی زیر چشم هایش چیزی نبود که از آن فاصله نشود دید .. در چشمانش برق انتظار بود . تماشای ستاره ها در شب در خانه بی بی جون انتظار ساده ای بود!
خلاصه که شب می شد. در ایوان، کنارش دراز می کشیدم. صدای جیرجیرک درختی را که می شنیدم پتو را تا گردنم بالا می کشیدم و تمرکزم را روی آسمان بالای سرم می گذاشتم. وقتی خسته می شدم به مادرم نگاه می کردم. آرام بود؛ خیلی آرام. فقط نگاه می کرد. هیچ وقت نمی فهمیدم درآن آسمان به دنبال چه می گردد. همیشه برایم از دب اکبر و ستاره ی نمی دانم چه می گفت، یا با دستانش در آسمان دنباله ای از ستاره ها را نشان می داد و به اسب و خرس و کمان تشبیه شان می کرد. هرچه دقیق تر نگاه می کردم چیزی شبیه اسب نمی دیدم پس درجوابش به سر تکان دادنی اکتفا می کردم. مادرم چیزهایی می دید که من نمی دیدم؛ این تنها چیزی بود که آن شب ها فهمیدم. آنجا زیر آسمان تاریک، مادرم با من بود. من با مادرم بودم.
شب هم با ما بود؛ اما شب هم تا صبح بیشتر با ما نبود.
از آن وقت سال های زیادی گذشت. در یکی از همان شب ها بود که فهمیدم انتظارم از شب برای ماندن، زیادی بود. من مادرم را داشتم و مادرم مرا . در آخرین شبی که با مادر در ایوان خوابیدم، برای اولین بار بدون انتظار چشم برهم گذاشتم و از آن شب به بعد، دیگر هیچ وقت زیر آسمان شب نخوابیدم.
پشت بام خانه اجاره ای مان به اندازه ایوان خانه مادربزرگ با صفا نبود اما هنوز هم می توانستی گهگاهی صدای جیرجیرکی بشنوی یا از میان روشنایی شهر، تک و توک ستاره ای را در آسمان ببینی. بالشت به بالشت هم دراز کشیدیم. من خیره به نیم رخ مادرم و او خیره به آسمان بالای سرش. انگشت سبابه اش را بالا آورد و شروع کرد به کشیدن خطوطی فرضی روی آسمان . خطوطی که فقط برای خودش معنا داشت .
چرخیدم تا معصومیت بی رحمانه اش را نبینم .
یکدفعه گفتم، درحالی که او همچنان مشغول خط کشی آسمان بود.
باد خنک پاِئیزی رعشه ای بر بدنم وارد کرد و باعث شد پتو را تا گردنم بالا بکشم.
- گوش میدی چی میگم ؟
تغییری در چهره اش بوجود نیامد. انگار که نشنیده باشد. با دستش همچنان نقاشی فرضی می کشید یا به خیال خودش نقشه ی آسمان را رمز گشایی می کرد .
بی حوصله گفتم و دستش را که رو به آسمان خشکیده بود با عصبانیت پائین کشیدم . ناراحت شد یا شاید نا امید از من.
دوباره بچه شده بود. دستم را کشید و سر انگشت اشاره ام را به نقطه ای در پهنای آسمان نشانه گرفت.
_دقیقا همینجاس ... چشماتو ریز کن می بینیش. کنار اون ابر پف پفیه که از همه بزرگتره.
دقیق تر شدم. راست می گفت. ستاره ای کوچک اما پرفروغ از کناره ی ابری سرک می کشید. چطور ندیده بودمش . آن طرف ترهم یکی دوتای دیگر بود اما کوچکتر و کم نورتر؛ بطوری که باید با دقت به دنبالش می گشتی.
_اره راست میگی. دوتای دیگم هس ... اونجا و اونجا با انگشت نشانش دادم و با لبخند حرفم را تصدیق کرد.
_کم کم داری راه میفتی. باید یاد بگیری چطوری به آسمون بالا سرت نگاه کنی. آسمون میتونه باهات حرف بزنه؛ میتونه جواب سوالاتو بده...
- یعنی اگه ازش بپرسم بعد از آخرین شبی که باهم توی ایوون خونه بی بی جون خوابیدیم، کجا رفتی که دیگه حتی پشت سرتم نگاه نکردی، جوابمو میده؟ تو که هیچوقت برنگشتی که بهم بگی کجا رفته بودی!
انگار که حرفامو نمی شنید. دوباره شروع کرده بود به کشیدن خطای فرضی روی آسمون.
به سمتش چرخیدم تا بغلش کنم اما دستم جای خالی مادر را لمس کرد انگار که هیچوقت آنجا نبوده است . نگاهم را به آسمان تیره بالای سرم که حالا خالی از ابر شده بود دوختم. صدای مادر در گوشم پیچید: «آسمون میتونه باهات حرف بزنه»
حالا ستاره های بیشتری در آسمان دیده می شد. چشمک زنان و بدون وقفه در آسمان شب می درخشیدند، گویی با هر بار چشمک زدن رمزی را برای من تکرار می کردند. حالا زبانشان را می فهمیدم. انگار که می گفتند «اگر تو مرا می بینی، من هم تو را می بینم»
مهرانه نائینی
تغییر محسوس فضای درونی و برونی ما انسان ها و تیک تیک ساعت، کم کم خبر از آمدن سال جدید می دهد. سال کهنه عصا زنان می رود و سال جدید که همراه با شروع قرن جدید است، می آید با یک بغل شکوفه، با باران و با هفت سین هفت رنگ.
چه کسی تصور می کرد آخرین سال قرن این گونه باشد؟
سالی که با کرونا و قرنطینه های خانگی شروع شد، درسکوت کوچه ها و خیابان ها، درممنوعیت ترددها، به دور از سفرهای نوروزی و عید دیدنی، در تنهایی و تماس های تصویری، درممنوعیت آغوش کشیدن ها و دست دادن ها و ......
چه عصر عجیبی بود این سده 1400-1300، در سال های اولش، حکومت قاجارها سقوط کرد. ایران بزرگ که دیگر تکه تکه شد بود و فقط بدن زخمی گربه ای از آن باقی مانده بود. جنگ جهانی دوم به وقوع پیوست، کشتار، تنش، شورش و کودتا.
یک حکومت سقوط می کرد و حکومتی دیگرسر کار می آمد و قطار ۱۳۰۰ همچنان سوت کشان و دود کنان به راهش ادامه می داد
عده ای نیمه راه سوار قطار ۱۳۰۰ می شدند و عده ای از آن پیاده، ولی قطار شتابان حرکت می کرد! و کم کم از بخار به دیزل و سپس از دیزل به برق تبدیل شد!
دوران دهه شصت و خاطرات تلخ و شیرینش درخاموشی های موشک باران و اوج سادگی ها و همدلی ها در همین قرن بود.
سال ها گذشتند پی در پی هم.
گاه خندیدیم و گاه گریه کردیم.
گاهی دل بستیم و گاهی دل بریدیم.
گاهی شکست خوردیم و گاهی پیروز شدیم
و زندگی تاخت و تاخت .... موهای سیاه، سفید شدند، صورت های لطیف چروک شدند و ما در گذر روزگار صدای گذر جوانی مان را فراموش کردیم.
و اکنون در آستانه قرن جدید هستیم....
امسال می خواهم سر سفره هفت سین متفاوت دعا کنم. می خواهم اول دعا کنم برای تمام عزیزانی که مهلت زندگی شان تمام شد و از ما جدا شدند و ما آنها را آن سوی دیوارهای قرن جدید جا گذاشیم.
بعد دعا کنم برای تمام عزیزانی که هنوز در کنارم هستند و هنوز قلبم به عشق آنها می تپد.
و نهایتا در واپسین ثانیه های سال کهنه، همراه با دعای« یا مقلب القلوب » از خدا می خواهم قلب های مان سرشار از عشق و محبت شود.
و شب ها و روزهای مان سرشار از آرامش و صلح.
آخر هم دعا می کنم درقرن جدید حال مان بهترین حال باشد، در قرنی که معلوم نیست درآن چه اتفاقاتی انتظارمان را می کشد.
به هر روی، قرن جدید! خوش آمدی! قرنی که با ما آغاز می شوی و بی ما به پایان می رسی!
هاجر مظاهری
درآستانه روز پدر که بعضی از مراجعه کنندگان به خانه کتاب درغرفه «کتاب های نفیس» دنبال کتاب های مناسب برای هدیه روز پدر بودند که کارشان هم بسیار تحسین برانگیز بود، من دنبال کادوی روز پدر نه در قفسه های کتاب که در قفسه های اسباب بازی های غرفه به قول خودمان دخترانه ها، بودم و آن، عروسکی هست که آرام توی کالسکه اش خوابید است.
هرموقع این عروسک را می بینم به کودکی ام سفر می کنم. زمانی که با روپوش طوسی و مقنعه سرمه ای کیف بدست به کودکستان می رفتم. یک روز سرد زمستانی که راننده سرویس کودکستان دنبالمان نیامده بود، پیاده به خانه برگشتم. و بطوراتفاقی جلوی یک مغازه اسباب بازی فروشی، عروسکی را در یک کالسکه پلاستیکی دیدم. آن سال ها تازه جنگ تمام شده بود و کشورمان تازه داشت زیر بار سنگین فشارهای اقتصادی بعد از جنگ و تحریم ها قدعلم می کرد. مردم ساده زندگی می کردند و کالاهای لوکس در مغازه ها وجود نداشت. اجناس فله ای و مردم کالاهای ضروریشان را با کوپن تهیه می کردند و با همه این اوصاف برای من که تازه وارد پنج سالگی شده بودم، این اولین اسباب بازی لوکسی بود که می دیدم.
چقدر برایم جذاب بود، وقتی به خانه رسیدم با آب و تاب تعریف کردم که چه عروسک شیکی دیدم و از بابا خواستم آنرا برایم بخرد. چند روزی گذشت و من به عشق عروسک کالسکه دار، پیاده به خانه می آمدم. تا اینکه یک روز عصر با بابا به آن مغازه رفتیم و ....
و حالا من صاحب آن کالسکه قرمز پلاستیکی و عروسک چاق و بامزه اش بودم.
دوستانم مرا خوشبخت ترین دختر محله نامیدند، چون صاحب همچین عروسکی بودم.
سال ها گذشت، چرخ های قرمز کالسکه از چرخش روزگار فرسوده شد و از بین رفت و عروسکش هم با ورود به مرحله نوجوانی ام به دست فراموشی سپرده شد.
************************************
دانشجوی ترم آخر بودم که مامان بر حسب اتفاق برایم تعریف کرد که آن روزهایی که در آرزوی داشتن آن عروسک و کالسکه اش بودم بابا تحت فشار شدید مالی بوده و چقدر ناراحت و نگران از این بابت بوده که چه زمان می تواند آرزوی مرا تحقق ببخشد. و با اولین پولی که به دستش آمده بجای اینکه برای خودش کفش بخرد برای من عروسک و کالسکه را خریده بود. اشک در چشمانم حلقه زد نمی دانستم اشک شوق بابت عشقی که بابا به من داشت بود یا عذاب وجدانم بابت غصه هایی که بابا از این بابت خورده بود.
آن عروسک و کالسکه قلب پرمهر بابا بود و که برایم ارزشمندترین چیز دنیاست. همیشه با خودم می گویم:
مرد بودن خیلی سخت است و پدر بودن از آن سخت تر. پدرها بی صدا می شکنند و بدون اشک گریه می کنند و برای دیدن لبخندی بر لبان بچه هایشان تمام بلاها را به جان می خرند.
چه خوب که یک روز به نام پدر در تقویم داریم تا از یاد نبریم الانی که دراین جایگاه ایستاده ایم کمر چه کسی خم شد و پای چشم های چه کسی چروک افتاد تا ما .........
پدرم! نمی خواهم برایت کادو بخرم، می خواهم برایت تمام دنیا را بخرم! می دانم دنیا برای تو، موفقیت های من است.
و دوست دارم آنقدر موفق باشم و بدرخشم که تمام سختی هایت را فراموش کنی!
پدرها و مردهای عزیز! دوست تان داریم! ما فرزندان پشت همه این کادوها و کیک ها، دوست داریم بهترین فرزند برایتان باشیم. گرچه گاهی دم از این می زنیم که شما بی احساس هستید و ما را درک نمی کنید، ولی وجود دست های قدرتمند و شانه های محکم شماست که ما را به ادامه زندگی امیدوار و تحمل مشکلات را برایمان آسان می کند.
روزت مبارک پدر! و روزتان مبارک همه پدران خوب این سرزمین!
هاجر مظاهری
از زمانی که به یاد دارم چون ماهی قرمزی که از دریا رانده شده در این بیابان بی آب و علف رها شده بودم . نه می دانستم کیستم و نه می دانستم اینجا کجاست. به راستی که برایم اهمیتی هم نداشت . کمرم را به زمختی زمین عادت داده بودم . روزها زیر آفتاب سوزان و شب ها در سرمای بیابان به خود می پیچیدم اما همین که جایی برای خوابیدن داشتم و گودالی آبی که هر چند وقت یکبار آسمان مرحمت می نمود و با سخاوت آن را پر می کرد ، برای رضایتم کافی بود . آب قبله ی من بود و دلیل جریان زندگی در وجودم و آسمان، منبع این بخشش .
شکرگزار بودم و روزگار می گذراندم تا زمانی که آسمان درهایش را به رویم بست و ابرهای تیره دیگر گذارشان به این حوالی نیفتاد . روزها به انتظار نشستم و سجده ها کردم اما افاقه نکرد که نکرد. دیگر جانی در بدن نمانده بود و ذخیره ی آب گودالی که روز به روز کمتر می شد، نهایتا توسط خورشید تا آخرین قطره مکیده شد .
حاال نا امید، چشم به آسمان دوخته ام و افکاری در سر می پرورانم که ناخودآگاه مرا می ترسانند . شنیده ام چاه آبی در این حوالی است با ذخیره ای تمام نشدنی از آب که مقصد مسافرانی است که به دنبال حیاتی دیگر، از این صحرا می گذرند . گفته می شد درون چاه حیاتی دیگر در جریان است. درست یا غلطش را نمیدانم اما بنظر می رسد تنها راه نجات من در این وادیه همین چاه باشد .
شاید فرصت خوبی باشد تا به پاهای بی مصرفم راه رفتن را بیاموزم. ترس از رفتن، پاهایم را به لرزه در می آورد سعی اولم برای ایستادن بر روی دو پایم با شکست مواجه می شود . تلاش می کنم تا با مجسم کردن حیات ته چاه انگیزه ای برای خودم دست و پا کنم .
سعی دوم و اینبار موفق می شوم .
آرام آرام به پیش می روم . برق آفتاب فرق سرم را نشانه گرفته اما من فقط در فکر یک چیزم و بس. آب
... در همین لحظه چیزی در دوردست نظرم را به خود جلب می کند . زیباترین منظره ای است که در تمام عمرم دیده ام. کرانه ی ساحلی که ابدا قابل قیاس با گودال من نبوده و نیست . همچنان می دوم اما او دورتر می رود و جایی در آن دوردست ها از نظرم ناپدید می شود . درباره ی حقه های بیابان شنیده ام. رهگذران صحرا، سراب خطابش می کنند.
پاهایم به لرزه افتاده اند. در جایم محکم می شوم تا از سقوط احتمالی جلوگیری کنم . در پس سرابی که ناپدید می شود ، این بار سرابی به شکل چاه ظاهر می گردد .
« صحرای ظالم » زیرلب می غرم به سمتش حرکت می کنم اما این بار هر چه نزدیک تر می شوم تصویر چاه در نظرم واضح و واضح تر میشود . سمتش می دوم . در هر قدمم امید، هزاربار می میرد و زنده می شود و وقتی به یک متری چاه می رسم، امید جان سالم به در می برد . برای اولین بار است که صدای قهقهه ام را می شنوم و وقتی سنگی پرتاب می کنم و صدای برخوردش را با سطح آب می شنوم ، دیگر سراز پا نمی شناسم . بر روی لبه ی چاه می ایستم و به عمق سیاهی زیر پاهایم نگاه می کنم . ماهی اگر تشنه باشد، تشتی آب هم برایش مانند دریای رحمت است .
نه ترسی در دل دارم و نه تردیدی. راه رفتم، دویدم و اکنون موقع پریدن است. چشم هایم فقط یک چیز
را می بیند. می پرم. سیاهی و دیگر هیچ ...
جای بسیار عجیبی است. محفظه ای تاریک و در عین غوطه ور بودن در آب بسیار تنگ است. زنجیری محکم که به شکمم بسته شده اجازه ی حرکتی اضافه تر را نمی دهد. هر چه فکر می کنم چیزی به خاطر ندارم. که هستم؟ از کجا آمده ام؟ اما تصور می کنم این مکان برایم آشناست . شاید قبلا اینجا بوده ام و خود نمی دانم . با کش و قوسی که به دست ها و پاهایم می دهم چرخی می خورم و
در آب لغزنده بالا و پائین می شوم . ناگهان محفظه تکان شدیدی می خورد و آرام به پائین می لغزم . محفظه هر لحظه تنگ تر می شود و تحمل من کمتر. می خواهم فریاد بزنم تا کمکی بگیرم اما هر چه تلاش می کنم کمتر موفق به باز کردن دهانم می شوم . لگدی می پرانم و دوباره به جای قبلی ام باز می گردم . همین که آرام می گیرم صداهایی می شنوم .بنظر می رسد از بیرون محفظه باشد . تلاش می کنم چیزی متوجه شوم که نوری شدید مرا به عقب می راند و باعث می شود چشمانم را برای لحظه ای طولانی ببندم .
دستی مرا به بیرون می کشد و از پا آویزانم می کند . می خواهم فریاد بزنم . با ضربه ای که به پشتم وارد می شود این بار بغضم می ترکد و فریادی سر می دهم. از بلندی صدایم می ترسم و شدیدتر از قبل گریه می کنم. ناخودآگاه لای چشمانم را باز می کنم و نوری شدید اولین چیزی است که در دیدم قرار می گیرد و بعد آن طرف تر چهره ی زنی را می بینم که آرام روی تختی دراز کشیده است . در سکوت و از لابلای اشک هایم به اطراف نگاهی می اندازم . به گمانم اینجا را بشناسم .
مهرانه نائینی