همزیستی نیوز - برشی از دومین کتاب هاجر مظاهری که در دست انتشار است در پی می آید:
با امروز شش روز می شود که حالم بد است توی رختخوابم دراز کشیده ام رمقی برایم نمانده به سختی نفس می کشم . شنبه اول هفته بود که حس کردم انرژی بدنم دارد کم و کمتر می شود. از صبحش گلو دردم شروع شد گلویم خشک شده بود و هرچه آب ولرم می خوردم انگار نه انگار
ای وای نکند کرونا گرفتم اما من که همیشه ماسک می زنم و ژل ضد عفونی کننده لحظه ای از دستم دور نمی شود
گرچه کرونا روزهای سیاهش را پشت سر گذاشته ولی باز هم عده ای هستند که کرونا می گیرند. ترسیده بودم می دانستم کم کم بیماری بر من غلبه خواهد کرد . تصمیم گرفتم به کارهای مهمم رسیدگی کنم تا اگر بیماری ام سخت تر شد بتوانم با خیال راحت مرخصی بگیرم . سعی کردم کمتر صحبت کنم تا به گلویم فشار نیاید خوشبختانه کتابفروشی چندان شلوغ نبود.
شروع کردم هر ربع ساعتی یک ته استکان چای ماسالا بخورم
همان طور که پشت میز نشسته بودم و با عجله کارهایم را انجام می دادم احساس بی حالی و خواب بر من مستولی شد سرم را روی میز گذاشتم . پیشانی ام سردی میز را حس کرد انگار کمی هم تب داشتم گرچه بدنم سرد بود و لرز داشتم.
از کشوی میزم کنترل کولر را بیرون آوردم و اسپیلت روبروی میزم را خاموش کردم
دوباره سرم را روی میز گذاشتم و در دل آرزو کردم کاش ساعت هر چه سریعتر بگذرد و کارم تمام شود
شاید امروز یکی از کش دارترین ساعت های زندگی ام را تجربه کردم .
به هر جان کندنی بود به خانه رسیدم . وارد خانه که شدم فقط توانستم لباس هایم را عوض کنم . کیف و مقنعه ام را روی صندلی انداختم مانتوام را کندم و یک لباس کاموایی آستین بلند پوشیدم خدا را شکر صبح که رفتم سر کار رختخوابم را جمع نکرده بودم مستقیم توی تشکم خزیدم
و دو تا پتو رو خودم کشیدم اما هنوز سردم بود خودم را زیر پتو مچاله کردم و به خوابی عمیقی فرو رفتم
از خواب که بیدار شدم شب بود خانه در تاریکی محض فرو رفته بود گوشی ام را برداشتم ساعت یک و سی هفت دقیقه نیمه شب بود
تشک و پتویم خیس عرق بودند و خودم نای تکان خوردن نداشتم
باید فکری می کردم و تبم را پایین می آوردم
با آخرین توانی که داشتم خودم را به آشپزخانه رساندم یک راست رفتم سر یخچال
از توی جا یخی قالب یخ را بیرون آوردم و توی تشت خالی کردم و تشت را زیر شیر آب گرفتم و تا نیمه پر از آب سرد کردم. قالب یخ خالی را هم پر از آب سرد می کردم همینطور بطری خالی نوشابه خانواده را و هر دو را توی جا یخی گذاشتم . تشت را همان طور کف آشپزخانه گذاشتم و رفتم توی هال
تشک و پتویم را کشان کشان تا نزدیک آشپزخانه آوردم تا به یخچال و امکانات آشپزخانه نزدیک باشم
سفره یکبار مصرف پایین تشکم پهن کردم تشت آب سرد را رویش گذاشتم . حوله کوچکم را از روی کانتر آشپزخانه برداشتم و توی آب زلال و سرد تشت انداختم . حوله را بیرون آوردم و آبش را فشار دادم چند تکه یخ از داخل تشت برداشتم و توی حوله گذاشتم و دو طرف حوله را به حالت شکلات پیچیدم توی تشک دراز کشیدم . بدنم داغ و بی حال بود با احتیاط پاهایم را توی آب سرد تشت گذاشتم شوکی بهم وارد شد و بدنم تکان کوچکی خورد. دست خیسم را روی پیشانی ام گذاشتم داغ داغ بود آرام حوله را روی پیشانی ام گذاشتم و چشمانم را بستم به امید اینکه تبم فرو کش کند
تا صبح چند باری آب تشت را عوض کردم و از یخچال یخ توی تشت ریختم اما فقط تبم کمی فروکش کرده بود و به جای آن استخوان درد جایگزینش شده بود
نیاز به دکتر و سرم داشتم اما پول کافی نداشتم
آخر ماه بود و بیماری ناگهانی مرا غافلگیر کرد
دلم غذا می خواست با دوتا سیب زمینی و یک بسته سوپ آماده.سوپ بدون گوشتی درست کردم و خوردم کمی انرژی گرفتم اما هنوز گرسنه بود
این دو روز فقط مایعات و قرص خورده بودم و معده ام خالی بود
دلم غذا می خواست ، شیر داغ و جوشاندنی های مامان گلی
مامان گلی خلاف اخلاق سردی که داشت پرستار خوبی بود . اگر الان بود نمی گذاشت دو روز عین جنازه توی بستر بیفتم
همه داروهای گیاهی را می شناخت و برای هر درد و مرضی فرمول خاصی داشت
حریر بادام هایش برای بیمار معجزه می کرد
اشتباه کردم که زودتر ماسک نزدم
سعی کردم بخوابم چاره ای جز این نداشتم . مواد غذایی ام هم ته کشیده بود. حداقل دردهایم را فراموش می کردم
چهار روز است که بیمار و دردمندم نمی توانم از کسی پول قرض کنم پس اندازم هم تمام شده
چندبار پیام نوشتم تا از مهسا یا الهه پول قرض بگیرم اما نه غرورم اجازه نداد
به خودم دلداری می دادم که خوب می شوم
ساعت دو نیمه شب است تبم دوباره بالا رفته . از ظهر تا حالا چیزی نخوردم یعنی چیزی برای خوردن نداشتم
درمانده شده بودم اشتباه کردم نباید این ماه ولخرجی می کردم تمام پس اندازم در سفر به اصفهان خرج کرد
از یخ گذاشتن توی تشت و روی سرم دیگر خسته شدم بدنم نیاز به تغذیه دارم استخوان هایم دارد می شکند
کاش کسی بود از من پرستاری می کرد
اگر من بمیرم چه کسی مطلع می شود؟ اصلا چه زمانی مطلع می شوند که من از دنیا رفته ام؟
اصلا برای کی مهمه که من باشم یا نباشم؟
واقعا صبح تا شب دوندگی می کنم برای چیست و برای چه کسی است؟
همیشه از اینکه عقاب تنها بودم لذت می بردم، اما امشب واقعا نه.
کاش کسی بود از من مراقبت می کرد. فشار عصبی مرا از پای در آورد
هفت ماه بیکار بودم الان یک عالمه قسط عقب افتاده دارم
چهار ماه است که پول اجاره خانه ام را ندادم گرچه صاحب خانه به خاطر کرونا چیزی نمی گوید ولی خودم خوب می دانم که بدهکاری چیزی جز شرمندگی ندارد
نیرویی در درونم گفت چرا ادامه بدهم ؟که چه بشود؟ مگر تا حالا چیز خاصی به دست آوردی که با مرگ از دست بدهی
چرا همیشه سهم من از زندگی شکسته شدن قلبم است
چه کسی معنی واقعی قلب شکسته را درک می کند
وقتی تنها شدم . هیچ کس من را درک نمی کرد ولی بقیه فکر می کردند که در حق من محبت می کنند و هر دستی که روی سر یک یتیم در به در می کشند ثواب است
اره جای انکار ندارد من یک یتیم در به در بود . همیشه ترس از دست دادن داشتم . استرس اینکه مامان گلی بمیره و من دوباره آواره بشوم.
وقتی فوت کرد در همه خانه ها به روم بسته شد
خدا می داند چند بار بعد از مدرسه میرفتم پشت در خانه خودمان و چند دقیقه ای به در بزرگ قهوه ای رنگش زل زدم و امید داشتم مامان یا بابا دوباره در خانه را برویم باز کنند
فکر می کردم خودم می توانم زندگی ام را نجات دهم
اما نشد شاید من ضعیف بودم
یک زندگی تکراری صبح بیدار شوی بری سر کار شب خسته برگردی .
من خسته شدم از مبارزه از خوب بودن از شاد بودن از امیدهای واهی
زندگی برای من و امثال من که معنایی جز باختن نداشت
زندگی برای بعضی ها یک لقمه آماده است که فقط کافی است ان را بجوند
اما من در تمام طول زندگی ام سینه خیز رفتم
من باید می پذیرفتم هیچ کس مرا نمی خواهد
حتی عزیزترین آدم های زندگی ام.
اینکه مامان گلی با آن خلق و خوی خشک مرا پذیرفت چیزی شبیه معجزه بود
من هم به پاس محبتش غرهایش را تحمل کردم . مطابق وسواس های خاصش زندگی کردم . و برای اینکه سربار کسی نباشم به کم قانع بودم
نیش زبان های بقیه را تحمل کردم . اعتماد به نفسم را طلایی ترین دوران زندگی ام از دست دادم چون همه بهم می گفتند هیچ کس تورا نمی خواهد حتی مادرت.
و این خلائ بود که هیچ گاه پر نشد خودم را به بی خیالی زده بودم اما درون من یک حفره ای بود و که به راحتی ها پر نمی شد
پاهایم را از تشت آب سردی که به خاطر تبم آبش ولرم شده بود بیرون آوردم آب از بین انگشتانم شره کرد و ریخت توی تشت .
با پاشنه پا تشت را به کناری هل دادم و پاهایم را روی سفره یکبار مصرف گذاشتم
حوله مرطوب را از روی سرم برداشتم و توی سینی کنار بالشتم روی خشاب های خالی قرص ها گذاشتم .
چشمانم را بستم و اشک از گوشه چشمم سرازیر شد
آرام آرام بدنم گرم و گرم تر شد
نمی دانم چقدر گذشت اما صدای مامان گلی مرا به خود آورد
نشسته بود کنارم و آرام باباطاهر می خواند
با بی حوصلگی گفتم : مامان گلی بذار بخوابم
با لحن خشکی گفت الان موقع خواب نیست.
_ من خسته ام . خوابیدن که دیگه موقع نمی خواد
مامان گلی با لحن مهربانی گفت: بهت گفتم الان موقعش نیست
سکوت کردم حوصله هیچ بحث و توضیحی نداشتم
دستی را روی سرم حس کردم چشمانم را باز کردم .
مامان گلی با نگاهی مهربان و لبخندی تلخ داشت دست روی سرم می کشید.
به چشمانش نگاه کردم تا به حال اینقدر مهربان نبود
بدنم را جلو کشیدم و سرم را روی پایش گذاشتم
سرم را نوازش کرد و بعد موهایم را پشت گوشم گذاشت کاری که تا به حال انجام نداده بود
گفتم : می بینی چقدر داغم . چند روزه حسابی تب دارم
_ اصلا داغ نیستی تازه بدنت داره ذره ذره یخ می کنه
_ بهتر بذار سرد بشه. بذار آروم بشم
با آرامش گفت : چرا؟ فقط بگو چرا؟
_ چرا چی؟
_ فقط بهم بگو چرا می خوای خودکشی کنی؟
با تعجب پرسیدم : از کجا فهمیدی؟
دوباره دستش را روی سرم گذاشت و گفت : شما بچه ها هیچ چیزو نمی تونید از مادرا پنهون کنید
وای مامان گلی تو چقدر امشب عوض شدی هیچ وقت منو بچه خودت نمی دونستی
_ پس چطوری بزرگت کردم و ازت حمایت کردم
_ خوب هیچ وقت نمی گفتی
_ چرا دنبال شنیدن بودی؟
_ خوب باید چکار می کردم؟
_ باید حس می کردی باید با قلبت حس می کردی
دستش را گرفتم و روی چشمام گذاشتم و گفتم: من از زندگی سیر شدم . منو ببر به دنیای خودت. من
من ... من ... پیش تو از مرگم نمی ترسم
_ تو نباید از این حرفا بزنی تو باید بمونی
یاد شعری افتادم که یک روزی برای همه ایمیل می کردم
ماندن همیشه خوب نیست، رفتن هم همیشه بد نیست
گاهی رفتن بهتر است .گاهی باید رفت...
اگر نروی هر آنچه ماندنیست خواهد رفت
با چشمان اشک آلود دستانش را روی چشم هایم گذاشت و چشم هایم را بست
آرام شدم ، بدنم سبک شد، رها شدم
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.