درگیری بی پایان بین آمریکا و ایران طنز عمیقی است. هیچ یک از طرفین نمی خواستند وارد جنگ شوند، و با این حال هیچ یک از طرفین نمی توانستند با یکدیگر صحبت کنند مگر در مورد جنگ. زبان و عمل در کنار هم هستند. اگر در استعاره جنگ، با برندگان و بازندگان آن، انتقام، دشمنیهایی که نسلها طول میکشد و تصویری از خود برترپندار از جنگجو، گیر کردهاید، هرگز نمیتوانید جنگ را پایان دهید، حتی اگر بخواهید.
هنگامی که در ذهنیت جنگ قرار بگیرید، هیچ پایان پاکی برای جنگ وجود ندارد. برندگان در یک جنگ در جنگ بعدی بازنده میشوند و نبرد به باتلاقی کشیده میشود که در آن بدیهی است که هیچ یک از طرفین نمیتوانند ادعای پیروزی کنند، تفکر جنگ همچنان سرسختانه همان استعاره جنگ را به نمایش میگذارد. همانطور که تاریخ از جنگ جهانی اول تا ویتنام و اکنون افغانستان به ما می آموزد، جنگ ها درعین حال بی معنی، بی امان و بی پایان هستند. قهرمانان جنگ در یک طرف، جنایتکاران جنگی در طرف دیگر محسوب می شوند.
راهی برای پایان دادن به جنگ وجود دارد، هر جا که مردم متوجه شوند که در یک هدف مشترک هستند، نشانه هایی از راه حل ظاهر می شود، یعنی رسیدن به سیاره ای مرفه، سالم و پایدار. جنگ این هدف مشترک را برآورده نمیکند و سوال این است که چقدر طول میکشد تا یک هدف جهانی مثبت استعاره جنگ را که در ناسیونالیسم، قبیلهگرایی، شکافهای نژادی و قومی و سایر همسفران جنگ نهفته است، تحت الشعاع قرار دهد. همه این تقسیم بندی ها ساخته ذهن هستند. آنها وجود دارند زیرا ما آنها را ساختیم، و راز این است که هر آنچه را که شما ساخته اید، می توانید از بین ببرید.
در مواجهه با این همه خون و مرگ، ریشه یابی جنگ در مفهومی نادرست عجیب به نظر می رسد. چیزی که ویلیام بلیک آن را «آدم های فریب خورده ذهن» ما نامید نوعی خود حبس کردن است. مفاهیم خود را تغییر دهید، و تنها در این صورت است که آدمک ها از بین می روند. در اینجا برخی از جایگزین های کل مفهوم جنگ آورده شده است:
این ایده ها در هر مذاکره ای، چه بین ملت ها و چه در یک خانواده، به کار می آید. وقتی ما فاقد این ایده ها باشیم، نمی توانیم آنها را به مکانیسم های تعاملی تبدیل کنیم. جنگ بدترین مکانیسم تعامل است، با این حال در بسیاری از موارد، درگیری اولین واکنشی است که در هنگام احساس مقاومت، موانع و عقبنشینی انجام میدهیم.
وقتی مردم نمی دانند در جامعه چگونه با یکدیگر کنار بیایند، ملت ها هم در دنیا نمی دانند. اساس صلح، آگاهی و شناخت صلح در افراد است. حتی اگر من و شما نمیتوانیم نحوه تعامل ملتها را تغییر دهیم، ما این انتخاب را داریم که واحدهای آگاهی بخش صلح باشیم و ایدههای ذکر شده در بالا را در زندگی روزمره خودمان پیاده کنیم. بقای سیاره به این بستگی دارد که بخش عمده ای از مردم در دنیا این پیام را در کوتاه ترین زمان ممکن بشنوند.
دیپاک چوپرا، نویسنده و پزشک آمریکایی هندی الاصل
منبع: هفته نامه همزیستی شماره 748 مورخ 1 اردیبهشت 1403
از کسی در جایی شنیدم که گفت: آزادی نقابی است که پشتش اسارت انسان را در برداشته است! یا او مفهوم آزادی را نمی داند یا کسانی که به آزادی معتقدند، اشتباه می کنند. آزادی چه ربطی به فرهنگ دارد؟ چه شخصی با فرهنگ و چه شخصی بی فرهنگ است؟
واژه ی فرهنگ در زبان فارسی از« فر» + «هنگ» که ریشه ی اوستایی به معنای سنگین و کشیدن دارد، گرفته شده و در لاتین به معنای کشت وپرورش است.
برخی محققان استدلال می کنند: فرهنگ را می توان به عنوان ترکیبی از آنچه مردم می اندیشند (باورها - نظرها)، می سازند (معماری - محصولات فرهنگی) و انجام می دهند(شیوه ی زندگی - الگوهای رفتاری) مورد قضاوت قرارداد.
یونسکو سازمان علمی، آموزشی و فرهنگی سازمان ملل، فرهنگ را مجموعه ی کامل و مشخصی از جلوه های عاطفی، عقلانی، مادی و معنوی که معرف یک جامعه یا گروه اجتماعی است، تعریف می کند.
در کدام شهر یا کشور قدم گذاشته اید و جلوه های فرهنگی آن را ندیده اید؟ آهنگ بندری، آداب و رسوم، سبک پوشش، ساختمان ها، هنر، ادبیات_و حتی وضعیت خیابان ها و جاده ها، مقدار دستیابی هر اقلیم به منابع خاک و آب، تداعی کدام مفهوم است؟ ما در مواجهه با فرهنگ چه کرده ایم؟ چه کسی می گوید آن درخت آنجا باشد؟ چه کسی می گوید کتاب چه بخوانیم؟ رسانه های جمعی چه می گویند؟
کارل پوپر فیلسوف مشهور اتریشی می گوید: برای کشتن یک جامعه روشی ساده به کار بگیرید، بر فرهنگ آنان تمرکز کنید! ابتدا کتاب را از آنها بگیرید و بعد سرشان را درون تلویزیون فرو کنید.
فرهنگ ها ثابت نیستند، گاه تحت تاثیرعوامل سیاسی، اجتماعی و اقتصادی قرار گرفته و در هم رسوخ می کنند، گاه متولد شده و گاه مسیر زوال را در پیش می گیرند. فرهنگ هایی که مبتنی براصول و ارزش های اخلاقی باشند، دوام واشاعه ی بیشتری دارند. فرهنگ ها در همه جا وجود دارند وتفاوت های فرهنگی گاه چالش برانگیز است.
هر فرد و جامعه ای به جهان بینی و رفتاری گرایش دارد که ریشه در هویت خواهی و رشد و اشاعه ی فرهنگ دارد. هر نسلی با توجه به اقتضای شرایط خود راهی برمی گزیند. آیا همه بهتر است تحت یک نظام آموزشی رشد کنیم و به اصطلاح یک فرهنگ جهانی را بپذیریم؟ فرهنگ حتی می تواند از یک اقلیم ناشی شود، مانند سن ازدواج در یک منطقه ای خاص.
در اقلیمی پرباران مثل شمال که خانه ها سقف شیروانی(شیب دار) برای جلوگیری از جمع شدن باران دارد یا در جنوب کشورمان که دیوار و سقف خانه ها سفید رنگ است تا نور کمتری جذب کند، آیا مسئله جبر جغرافیا است یا اختلاف فرهنگی و سلیقه ای؟ کدام درست وکدام نادرست است؟ هرکدام چه پیامد و خاستگاهی داشته است؟ به کجا خواهد رسید...
ما خود را صاحب محیطی می دانیم که به آن احساس تعلق داریم و تحت تاثیر شرایط فرهنگی و جغرافیایی سرزمینی هویت می گیریم. فرهنگ به ارث نمی رسد، بلکه به دست می آید. سقراط می گوید هرجا که بشر را دوست بدارند فرهنگ را هم دوست خواهند داشت.
امروزه فرهنگ دستخوش تغییرات زیادی شده است، عده ای با سوء استفاده از آن به سودهای کلانی دست می یابند و عده ای با استفاده ابزاری از آن، عقاید مردم را به هر سو که بخواهند می کشانند و حاصل آن یکسان سازی تفکرات در بستری نادرست است که هویت انسانی و ارزشمند انسان ها را گرفته و آنها را به سرآشیبی ظلمت فرا می خواند.
در این شرایط، انسان ها حقوق خود را از دست داده، تک ساحتی شده و معنی زندگی و جهان را از یاد می برند و به عبارتی مسخ می شوند.
اگر در فرهنگ به راه و تعریف جامعی نرسیم، هویت جامعه را از دست خواهیم داد، به جز هویت آن دسته از افراد محدودی که خود حاصل این تفکرند! چیزی باقی نحواهد ماند.
جامعه مجموعه ای از افراد است که با خود و فرهنگشان به هم پیوند می خورند و فرهنگ ها توسط ارزش ها شکل می گیرند. امروزه ما چه ارزش هایی داریم و فرهنگ ما کجا می رود؟
میترا عیسوند
همزیستی: یکی از مهم ترین وظایف و ماموریت های ذاتی رسانه های جمعی انعکاس صدای بی صدایان است. یعنی انعکاس صدای کسانی که به هر دلیلی صدای شان شنیده نمی شود.
به جرات می توان گفت که تعداد این بی صدایان در جامعه ما از تعداد آنها در جوامع دیگر بسیار زیاد است چرا که اکثر رسانه های جمعی در جامعه ما بخاطر ساختار حکومتی و دولتی خود یا وابستگی آنها به حمایت های حکومت و دولت به انعکاس صدای کسانی که در این ساختار قرار می گیرند اکتفا می کنند و صدای کسانی که در خارج از این دایره قرار دارند جایی در این رسانه ها ندارند.
این روال و غالب بودن این فضا در جامعه ما گرچه با ظهور فضای مجازی و گسترش شگفت انگیز شبکه های اجتماعی حداقل در یک دهه اخیر به چالش کشیده شد و بی صدایان هم توانستند صدای خود را راسا در فضای مجازی به مخاطبان خود برسانند، اما باید قبول کرد که رسانه های جمعی مانند رادیو، تلویزیون، خبرگزاری ها، مطبوعات و پایگاه های خبری در کشور ما که برخلاف اکثریت قریب به اتفاق کشورهای دیگر، مجوز فعالیت شان را دولت صادر می کند، در صورت انعکاس صدای بی صدایان می توانند نقش بزرگی در حل برخی معضلات و مشکلات در عرصه های مختلف ایفا کنند که البته برخی از این رسانه ها به رغم این شرایط تا آنجا که برای شان مقدور بود به صدای بی صدایان تبدیل شده اند.
غیر از صداهای اعتراض، انتقاد، افشاء و روشنگری ها در عرصه های مختلف سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی که می توان گفت لحظه به لحظه در فضای مجازی به صورت عریان و در رسانه های جمعی گاه به گاه و به صورت سربسته شنیده یا دیده می شود، برخی صداها هم در زیر پوست شهر به صورت دلنوشته و نجوا از زبان و قلم افرادی گمنام تراوش می کند که در صورت انعکاس عمومی می تواند به ابزاری قوی برای بیان دردها، آرزوها و استعدادهای فروخفته تبدیل شود.
دل نوشته های ذیل از این دست دل نوشته هایی است که نویسنده آنها دوست دارد مخاطبش نسلی باشد که از ابراز احساساتشان هراسی نداشته باشند.
عطیه قنبری درباره نوشته های خود می گوید: نوشته های من در قالب مجموعه های عاشقانه هست که از سرگذشت انسان هایی متفاوت با احساسات، درک و تجربه متفاوت از عشق نوشته شده و طعم تلخ و شیرین عشق را به تصویر ذهن می کشد .
وی می افزاید: تمام تلاش های من این بوده که این نوشته ها زیاد در حصار ادبی نباشد و همچنین درک آنها خیلی راحت و ارتباط با آنها آسان باشد.
قنبری که از سن ده یازده سالگی با ایده گرفتن از قصه های کودکی، داستان های خیلی کوتاه می نوشت و در حیاط منزل پدری خود برای بچه های محله، روز کتاب خوانی برگزار می کرد، ادامه می دهد: به تدریج با خواندن کتاب های شعر و رمان علاقه ام به نوشتن بیشتر شد و بعد از گذراندن بحران های تلخ و چالش های زیادی که در نوجوانی داشتم به نوشتن وابستگی پیدا کردم و حالات و احساساتم را در شخصیت های فرضی به تصویر قلم می کشیدم.
وی می گوید: باورداشتم کتاب خواندن، افکار انسان را از زندگی پراسترس و واقعیت هایی که خیلی اوقات در درونش بیش از حد غرق می شویم، جدا می کند و ذهن را به پرواز در می آورد تا برای مدت زمان کوتاهی آزاد باشد و نقاب بردارد و نفس بکشد و حتی گاهی کودک بشود و گاهی هم به قهرمان زندگی خود و یا دیگران تبدیل شود. با وجود همه اینها، این انگیزه را پیدا کردم که تلاش کنم بهتر بنویسم و حتی نوشته های خودم را در قالب یک کتاب چاپ کنم. کتابی که محتوای آن شامل ترس، نگرانی، دستپاچگی، حسرت، دلتنگی، امید، دوست داشتن و تمامی حالات فوق انسانی که از عشق سرچشمه می گیرد، باشد و مخاطبش نسلی باشد که از ابراز احساساتشان هراسی ندارند و دوست دارند با قلب شان صحبت کنند.
وی اظهار امیدواری می کند دردنیایی که انسان ها مدام درتکاپوی بدست آوردن یک زندگی نرمال و شاد هستند ولی زمان همیشه از آنها پیشی گرفته است، نوشته هایش را در قالب پادکست یا از طریق رادیو با صدای دلنشین گویندگان ارائه کند تا برای لحظاتی افکار پراسترس آنها را آرام کند چون باور دارد که عشق درمان ذهن و قلب انسان است.
بخشی از دل نوشته های عطیه قنبری ساکن شهرستان لار از توابع استان فارس را باهم می خوانیم:
انصاف نیست یک بار به دنیا آمدن و هزاران بار، قبل مرگ از دنیا رفتن
جایی شنیده ام کسی گفت: این انصاف نیست یک بار به دنیا آمدن و هزاران بار، قبل مرگ از دنیا رفتن... پربیراه نمی گفت؛
بدنیا آمدیم بی آنکه پرسش شود، خواهان این تولد و خواهان این گونه زیستن بودیم یا که خیر؟!
چشم گشودیم در راهروهای تاریک و روشنی که گاهی خواسته و گاهی بلاجبار بر دالان های سرد و هرزگاه امنش تکیه زدیم، ساعتی به دلخوشی و ساعت هایی بس طولانی در تفکر آنچه در انتظار است.
اگرهرقطره اشک، هر زخم و هر آه که برآمد از دل را تفسیر مرگ کنیم، آری ما بارها و بارها کفنِ مرگ ِ ناامیدی، حسرت، دلتنگی، خیانت و طرد شدن را پوشیدیم و دگربار چشم گشودیم و به تکرار مردیم.
شبها بی انتها طولانی شده اند
نیازی به توضیح نیست
همین قدر بدان، بی تو
شبها بی انتها طولانی شده اند
و خورشید، در سکوت می آید و
دلگیر از بی حوصلگیم قهر می کند.
در این خفقان نمی توان نفس کشید
در این خفقان نمی توان نفس کشید
در هوای بغض آلود این شهر،
تنها عطر توست که مرا،
وادار می کند به دم و بازدم
او خود هم درد بود و هم درمانم
رنگ ارغوانی آسمان مرا در کنارش به وجد آورد، ناخوداگاه درونم شعله ای از آتش سرخ نگاهش زبانه کشید،
نگاهش قصه ها داشت؛ بر هر مژه اش دو بیتی عاشقانه آویز بود، برق چشمانش آرامش را می دزدید و آشوب به پا می کرد؛
از آن سو آشوبی که به پا کرده بود را خود آرام مینمود.
پس پلک بر هم نهاد و باز گشود، از یکی مژه اش دو بیتی خواند و آتشم را سرد نمود.
با قطره اشکی که در حلقه ی چشمانم اسیر بود، دردهایم را درمان نمود و از خاکسترم منی دگر پدید آورد.
آری به راستی او خود هم درد بود و هم درمانم.
بوی پیراهنت
آنقدر پراست هوای خانه از نیامدنت
که محتاج است، چشمهای گلدان حسن یوسف
به بوی پیراهنت.
دلم آشوب و دنیا غرق جنون
دلم آشوب و دنیا غرق جنون
نه من درک جنون و نه دنیا فهم آشوب
در این گله گی های من از دنیا و او زِمن
آمد و خود نمایی کرد و در آنی دزدید
دل زِ قالب جانم!!
وجودم فریاد می کشد
حرف بسیار است برای به زبان آوردن؛ اما سکوتم آنقدرموج انعکاسش بالاست که کر می کند هر آنکه از وادیِ من می گذرد، خواه ابدی باشد در سَرایم، خواه رهگذری که مرا تنها با عطری که در گذری لحظه ای از کنارم به مشامش می رسد، می شناسد.
وجودم فریاد می کشد، بی آنکه لب زِهم بگشاید، فلسفه می بافد و شکایت ها دارد، بی آنکه جاری شود کلامی از زبانم.
من در امواج پر تلاطم سکوتم، درخفقان صدایی که از اعماق وجودم خود را برای خلاصی از حنجره ای که در بند کشیدتش، دست و پا می زند غرق گشته ام.
به امید آنکه آرام گیرد درونم و به آرامش رسد زبانم که مدام گزیده می شود با خنجر زهرآلود دندانم، که نگو سخن، بی فایده است در این روزگار پرهرج و مرج، سکوت کن بگذار بگذرد هرآنچه درگذر است.
چه زیباست وجودت
چه زیباست وجودت
همچو شعری ناب در هوای مطلوب بارانی،
از ذهن گذر می کنی اما،
جای نم پاهایت تا ابد بر زمین تشنه ی قلبم حک می شود
دلم هوای سرایدنت را کرده است
گذر کن، شعر شو، تا که بیت بیتت را زندگی کنم
جنگ همیشه نبرد تن به تن و بکارگیری سلاح نیست. زندگی خود پیکاری نفسگیر و گاه غیرمنصفانه است. در طول تاریخ، خاورمیانهی همیشه ناآرام، عرصهی آشوب و کشمکشهای فراوان بوده است؛ گاه در جنگ محسوس و درگیریهای مسلحانه میان دولتها و گروههای شبهنظامی و گاه در اعمال خشونت و تحمیل نابرابری و ستاندن آزادی از مردم.
در این میان، افغانستان یکی از همین مناطق پرتنش است. سالهاست که سرنوشت مردمان افغان به ناملایمات آمیخته و زندگی در آن تلخ و دشوار شده است. کودکان همیشه قربانیان بیگناه جولانگاه جنگ و ناآرامیاند که بیشتر از بزرگسالان تاوان میدهند. تاریخ گواه بر این حقیقت تلخ است. در عرصهی ادبیات داستانی کودک و نوجوان افغانستان، با کودکانی مواجهیم که سختکوشاند، اما کمترین حقوق انسانی شامل حالشان میشود. حال سؤال اینجاست: اگر این کودکان به مدرسه نروند یا کتابی نخوانند، چگونه میتوانند از حقوقشان آگاه شوند؟
با شکلگیری دارودستهی طالبان، شرایط برای مردم افغانستان و بهخصوص زنان و کودکان دشوارتر شد. ادبیات داستانی افغانستان میتواند بازتابی قابلدرک از این زندگی طاقتفرسا و بیرحمانه باشد.
وضعیت اسفناک چند دههی اخیر افغانستان نمونهی بارز جامعهای است که به استیلای عقل مردانه درآمده و آنیما و یا کهن الگوی مادر را به فراموشی سپرده است. طبق مکتب روانشناسی تحلیلی کارل گوستاو یونگ، همهی انسانها، فارغ از جنسیتشان از طریق ضمیر ناخودآگاه فردیشان با آنیما و آنیموس اتصال دارند.
آنیما جنبهی زنانهی ناخودگاه در ضمیر مردانه و آنیموس جنبهی مردانهی ناخودگاه در ضمیر زنانه است. اهمیت و شناخت دربارهی این دو بخش ناهشیار در گسترش آگاهیهای فردی و تعادل در جامعه بسیار موثر است. نقطهی مرکزی تفکر یک مرد چیرگی و پیروزی در جنگ است و نقطهی مرکزی تفکر یک زن بهبود امور یا به عبارتی، نیروی زن معطوف به پیروزی بر جنگ است. بنابراین طبیعی است که با مغلوب ساختن کارکرد کهن الگوی مادر شاهد جنگ و ویرانی در جهان باشیم!
کتابهای بسیاری در زمینهی شناخت کشور افغانستان و وضعیت آن وجود دارد. اما در این جستار، به سراغ چند کتاب نوجوان میرویم تا از نگاهی نو و با تکیه بر تفکر و زندگی نسل جدید افغانستان، شرایط زندگی در این کشور را بسنجیم. به امید آنکه نسل جدید با کسب آگاهی بیشتر بتواند وضعیت این کشور را بهبود بخشد.
معرفی آثار «دبورا الیس»
دبورا الیس، نویسندهی کانادایی است که چندین کتاب ارزشمند دربارهی شجاعانه زیستن مردم افغانستان در شرایط جنگ و ناامنی نوشته است. او به تساوی حقوق زن و مرد معتقد است و آگاهی از نابرابری موجود در افغانستان سالهاست که این نویسنده را درگیر مسائل و مشکلات این نقطه از جهان کرده است.
دبورا الیس در مقدمه کتاب «کودکان کابل» اینگونه مینویسد: «سفر آغاز شد؛ مراجعه به انجمن پناهندگان افغان در کانادا و پس از آن، سفر به اردوگاههای برپاشده از چادر و گل در پاکستان و سپس هتلهای زهواردررفتهی خارج از مسکو که ابتدا برای گذراندن ایام تعطیلات کارگران روسی بود و از ده سال پیش اردوگاه اسکان افغانها و سایر پناهندگان شد و حاصل این سفر چهار کتاب بود.»
کتاب «کودکان کابل» و مجموعه سه جلدی «دختران کابلی» ثمرهی همین سفر است.
کتاب «کودکان کابل» شامل چندین روایت مختصر به نقل از نوجوانان افغانستانی است. مخاطب این کتاب، میتواند نوجوان یا بزرگسال باشد. راوی هر یک از این روایتها، تلاش کرده است محرومیتها و تلاش برای بقا در چنین محیطی را به شکلی ملموس به تصویر بکشد. این محرومیتها برای دختران دوچندان است و استقامتی مضاعف میطلبد. با ظهور طالبان در افغانستان، دختران با محدودیتهایی جدی و اهانتآمیز مواجه شدند. اگرچه طالبان پس از فشارهای بینالمللی واردآمده در این سالها وعدههایی درباره تعدیل این چارچوبها، بهخصوص برای برای زنان و اقلیتها داده است، اما عملکردها نشان از دنبال کردن همان قوانین سختگیرانهی گذشته دارد.
در این کتاب، از ممنوعیت تحصیل دختران و هرگونه مشارکتی در جامعه و صدمات روحی و روانی ناشی از آن میخوانیم. از هنر و فرهنگ افغانستان میخوانیم که چگونه به دست حکومت طالبان مورد تهاجم قرار گرفته است. از فقر و گرسنگی ناشی از جنگ و افزایش بیشازپیش شمار کودکان کار مطلع میشویم. نخستین روایت این کتاب که متعلق به دختری ۱۴ ساله به نام فرانوز است. در بخشی از این روایت آمده است که «برادر بزرگم خرج ما را میدهد؛ همان کسی که میگفت نباید به مدرسه بروم و در نتیجه، در تمام این سالها خواندن و نوشتن را یاد نگرفتم. نمیدانم چرا اجازه نمیداد به مدرسه بروم. ولی مگر باید دلیلی هم داشته باشد؟ شاید فکر میکرد آنقدرها باهوش نیستم که بتوانم به مدرسه بروم. شاید هم میترسید از خودش باهوشتر شوم و دیگر نتواند به من بگوید چه کنم یا نکنم.»
با خواندن این بخش از کتاب، از نفوذ و تاثیر عقاید حکومت طالبان بر برخی از مردان نیز آگاه میشویم. در حقیقت، پس از حکومت، همچنان خانواده میتواند بر این محدودیتها کنترل داشته باشد. در بخش دیگری از همین روایت، فرانوز مینویسد: «ما بیشتر از خواندن از کتابهایی خوشمان میآمد که دربارهی حقوق، قانون اساسی و مذهب ماست. با خواندن این کتابها حق و حقوقمان را یاد میگیریم. بعد اگر خانوادهیمان با ما مخالفت کنند، به کتاب قانون استناد میکنیم و میگوییم: «بفرما! اینجا نوشته! باید به قانون احترام بگذاریم!» مذهب ما به مردان حق نمیدهد ما را کتک بزنند و حالا میخواهیم همین را ثابت کنیم.»
رمان سه گانه دختران کابلی
رمانهای سهگانهی دختران کابلی، روایت دختران شجاع افغانستانی در شرایط جنگ و ناامنی است. «نانآور» نخستین جلد از این مجموعه است که با داستان پروانه، دختری از یک خانواده تحصیلکرده و فرهنگی آغاز میشود. او در فضایی خفقانآور زندگی میکند که حکومت طالبان مسبب ایجاد آن است. سرکوب و قوانین سختگیرانهی این جنبش مذهبی- سیاسی شرایط زندگی در افغانستان را برای مردم آن و بهخصوص زنان دشوار ساخته است. دختران از تحصیل محروم شدهاند و حتی حق خروج از خانه را ندارند.
پروانه همراه همیشگی پدر است. اگرچه افراد طالبان پدر را بابت به همراه داشتن دخترش بازخواست میکنند، اما پای آسیبدیده او بهانهی خوبی برای همراهی پروانه است. پدر پیش از بمباران، معلم تاریخ بود و در بمباران مدرسه، هنگام تدریس، پایش آسیب دید. پروانه از کودکی شیفته قصههای تاریخی پدر بود و محبوبترینشان هم داستان ملالی، دختر قندهاری بود که در زمان جنگ استقلالخواهی افغانها در برابر انگلیسیها، به مبارزان افغان آب آشامیدنی میرساند و به آنها امید پیروزی میداد.
نقطهی اوج داستان لحظهای است که پدر پروانه را دستگیر میکنند؛ آن هم فقط به این دلیل که در انگلیس تحصیل کرده است! «مواظب بقیه باش ملالی من» آخرین جملهای است که پروانه از پدر در خطاب به خود میشنود. اکنون، پروانه میداند در قبال خانوادهاش وظیفهای دارد؛ اما چه وظیفهای وقتی حتی نمیتواند از خانه خارج شود؟!
روزی میرسد که آذوقه خانه تمام میشود و کسی باید برای خرید از خانه خارج شود. طبق الگوی جوزف کمبل، اسطورهشناس آمریکایی، هر داستان قهرمانی دارد و هر قهرمان سفری. در این سفر، قهرمان نخست باید از زندگی روزمره جدا شده و به چالش کشیده شود. خارج شدن از خانه، آن هم به تنهایی، برای دختری در حکومت طالبان بسیار خطرناک است. اما پروانه با وجود ترس سفر قهرمانی خود را آغاز میکند. او با نیروهای طالبان مواجه میشود و از دستشان فرار میکند. اما درست در همان لحظه با خانم ویرا روبهرو میشود؛ کسی که قبلاً همراه مادر پروانه در سازمان اتحاد زنان افغان فعالیت میکرد. خانم ویرا، پیشنهاد میکند که پروانه را به شکل و شمایل پسرانه درآورند تا بتواند آزادانه از خانه خارج شود.
تغییر شکل ظاهری پروانه او را به نانآور خانه تبدیل میکند. اگرچه هنوز هم او فردی کاملاً شاد و آزاد نیست، اما در مقایسه با هویت اصلیاش آزادی عمل بیشتری برای کمک به خانوادهاش دارد. این مرحله از سفر قهرمان «تشرف» نام دارد. در این مرحله، پروانه چالشها و اتفاقات متفاوتی را نسبت به گذشته تجربه میکند. در آخرین مرحله که «بازگشت» نام دارد، او تجربههای فراوانی به دست آورده است و از این رو، نگاهی تازه به زندگی دارد. حال پروانه شجاعتی دوچندان پیدا کرده و به قهرمانی جسور تبدیل شده است؛ قهرمانی که میتواند به کشف و خلق قهرمانان دیگری دست بزند.
معرفی کتاب «آواره بیخورشید»
آواره بیخورشید، روایت جوانه زدن امید در پرتگاه انهدام و درماندگی است. سرنوشتی مشترک از جنس آوارگی و جنگ، زندگی بومان ده-دوازده ساله را به محمد سرور میانسال و درهمشکسته پیوند میدهد.
بومان که از کشتار و روزگار ناخوش در آبادیاش گریخته و به ایران آمده، شوربختی زندگی رهایش نمیکند. تنهایی و غربت از یکسو و زخمزبان مردمی که او را از خودشان نمیدانند درماندهاش کرده است. محمدسرور نویسنده و معلم افغان که زندگیاش را به آتش کشیدهاند و دخترش را ربودهاند، تن به تنهایی و تاریکی داده است، اما آشنایی با بومان زندگیاش را دگرگون میکند.
بومان از رنجی که برده است میگوید و از خورشید تابان آبادیاش که به انتظار اوست. محمد سرور که کتابهایاش را آتش زدهاند، مدتهاست که از نوشتن دست کشیده است. حال به بومان گوش میسپارد و از او مینویسد. بومان امید را در دل شکستهی او زنده میکند.
در پایان هر محنت و تلخی، امید همواره مسیرش را از میان رنج و تاریکی و در قلب کسانی که به خورشید و روشنایی ایمان دارند پیدا میکند. آبادی بومان، نان دارد، سرسبزی و ماهمهخورشید دارد و او با وجود دوری و غربت، برای بازگشت به وطن و شنیدن دوباره افسانههای مادربزرگ و دیدن آفتاب طلایی آبادیاش لحظهشماری میکند.
محمد سرور بومان را تعلیم میدهد چرا که معتقد است رنج او و دیگر آوارگان از دو جهت است. یکی تجاوز بیگانه و دیگری بیسوادی مردم.
محمدهادی محمدی، نویسندهی این کتاب که همواره در آثارش دغدغه کودکان در بحران دیده میشود اینبار به سراغ کودکان و نوجوانان رنجکشیده افغانستان رفته است. این کتاب بیانی شیوا و دلنشین دارد و بهخوبی مخاطب را با خود همراه میکند. این داستان، کودکان و نوجوانانی را به تصویر میکشید که به دلیل شرایط دشوار زندگی در افغانستان کوچ کردهاند و یا پناهنده شدهاند. اما تا رسیدن به آسایش و آرامش نسبی فاصله بسیاری دارند. نویسنده در این کتاب تلاش کرده است تا با پیوند فرهنگی میان پناهندگان و کشورهای پناهندهپذیر و یا میزبان، دوستی و صلح را ترویج کند.
معرفی کتاب «نه! مدرسه جای دخترها نیست»
«نه!مدرسه جای دخترها نیست» داستان دوستی دو کودک افغان است. گلجان و سلمان فقط همسایه نیستند، بلکه دو دوست صمیمی و جدانشدنیاند. آنها تمام روز را با هم میگذرانند، بازی میکنند و به خانوادهشان کمک میکنند. وظیفهی آب آوردن برای خانه روی دوش آن دو است. پُر کردن دبههای آب سخت است؛ آن هم وقتی غذای درستوحسابی نخورده باشی؛ اما کمک آنها به یکدیگر کار را آسانتر میکند.
گاهی، گلجان و سلمان از کنار بچههایی عبور میکنند که روپوش مدرسه به تن دارند. در چنین زمانهایی گلجان با نگاهی هیجانزده به آنها خیره میشود؛ اما سلمان تلاش میکند که به او بفهاند که مدرسه برای بچههایی مثل آنها نیست. اگر آنها به مدرسه بروند، پس چه کسی نان بگیرد و آب به خانه ببرد؟
دوستی گلجان و سلمان، در نخستین سالگرد پیمان دوستیشان متزلزل میشود؛ یعنی درست روزی که سلمان غیبش میزند و گلجان متوجه میشود او به مدرسه رفته است. چگونه سلمان توانسته به مدرسه برود درحالیکه همیشه میگفت: «مدرسه مال بچههایی مثل آنها نیست؟»
در واقع، پدر سلمان بیخبر و ناگهانی او را به مدرسه میفرستد، هر چه باشد او پسر است و خوب است که خواندن و نوشتن بلد باشد! فکر اینکه این مدرسه چیست که بچههای جدانشدنی را از هم جدا میکند، ذهن گلجان را به خود مشغول میکند. سلمان برای برطرف کردن دلخوری بهترین دوستش مدرسهای مخفی راه میاندازد؛ اما مگر سلمان معلم است و میتواند همهچیز را به گلجا بیاموزد؟
گلجان رنجورتر از همیشه پیش خانوادهاش میرود و از پدرش میخواهد که او را به مدرسه بفرستد. آیا پدر رضایت میدهد؟ اگر طالبان به حکومت برگردند، چه؟
کلام پایانی:
در این جُستار، تلاش شده است تا به شکلی متمرکز به مسئلهی کودکان و نوجوانانِ در بحران افغانستان پرداخته شود. تاثیر شرایط سیاسی_فرهنگی این منطقه بر زیست این کودکان به ویژه دختران بسیار حزنآور است. نویسندگانی بسیاری از کشورهای گوناگون نتوانستهاند به سادگی از کنار چنین ظلم و اجحافی بگذرند و خود را درگیر این ستمدیدگان بیدفاع نکنند. این نویسندگان دغدغهمند تلاش کردهاند که صدای این مردم ستمدیده در جهان باشند. آگاهی بخشیدن، خود، قدم بزرگی برای زدودن تاریکی و ظلم در جهان است. همچنین، حمایت از زنان فعال افغانستانی که برای احقاق حقوق و بازگشت دوباره خود به جامعه مبارزه میکنند، میتواند آیندهی بهتری را رقم بزند؛ زیرا همانطور که در مقدمه گفته شد نیروی زن معطوف به پیروزی بر جنگ است و نه در جنگ. اینگونه تعادل و صلح میتواند بعد از سالهای طولانی متجلی شود.
منبع: کتابک
همزیستی نیوز-- بازیگر سریال قصههای مجید با بیان اینکه کیومرث پوراحمد دوست داشت که هرکس در جایگاه خودش باشد، گفت: آقای پوراحمد به گردن فرهنگ و لهجه و تاریخ اصفهان حق بزرگی دارد و مطمئن باشید که سالهای سال هم بگذرد کسی نمیتواند بهاندازه ایشان به فرهنگ این شهر اصفهان خدمت کند.
مهدی باقربیگی در گفتوگو با ایسنا ضمن ابراز تأسف و تأثر از درگذشت کیومرث پوراحمد، اظهار کرد: آقای پوراحمد ازنظر شخصیتی، انسان بسیار بزرگ و آگاهی بود، در کارش خیلی دقت میکرد و عاشق این بود که تجربه چندین ساله خود را در اختیار جوانها قرار دهد. بسیاری از آدمها کسر شأنشان میشود از اینکه مثلاً بگویند فلان شخص از من بهتر است، اما آقای پوراحمد اصلاً اینطور نبودند و واقعاً یکی از خصیصههای بسیار بزرگ و خوب ایشان همین بود که اگر یک نفر کارش از ایشان بهتر بود یا استعداد خاصی داشت و کار بلد بود، آقای پوراحمد او را تشویق میکرد و اگر هم میتوانستند به آنها کمک میکردند و هیچ باکی نداشت که بگوید این جوان که مثلاً ۵۰ سال از من کوچکتر است دیدش در کار از من بهتر است.
او ادامه داد: آقای پوراحمد ازنظر اخلاقی نیز خیلی حرفهای بودند و به جزئیات کار خود توجه زیادی میکردند و سرسری از هیچچیزی نمیگذشتند. اگر آثار ایشان بهخصوص قصههای مجید ماندگار شد و مردم آن را خیلی پسندیدند به این دلیل بود که ایشان با جان و دل، عمرشان را گذاشته بود که این کار یک کار خوب و ماندگار شود و موردپسند قرار بگیرد. آقای پوراحمد از کوچکترین جزئیات در کارشان نمیگذشتند، چه در کارگردانی، چه در نوشته، چه در بازی و چه هر چیز دیگر. اگر کسی کارش را بلد بود مورداحترام ایشان بود و اگر کسی کار بلد نبود و فقط ادعا میکرد آنهم ادعای نادرست، آقای پوراحمد با او بهشدت برخورد میکرد، چون دوست داشت هرکس جایگاه خودش را داشته باشد و هرکسی سرِ کار خودش باشد.
بازیگر سریال ماندگار قصههای مجید که در فیلمهای شرم، سفرنامه شیراز، صبح روز بعد، نان و شعر و همچنین در یکی از اپیزودهای سریال پرانتز باز، بهعنوان بازیگر و همگی به کارگردانی کیومرث پوراحمد، حضورداشته است، به خدمت و تأثیرگذاری کیومرث پوراحمد در ماندگاری و اشاعه فرهنگ و تاریخ اصفهان اشاره و بیان کرد: آقای پوراحمد مثل پدر معنوی من بودند و من همیشه هم از راهنماییهای ایشان استفاده میکردم. ایشان به گردن فرهنگ و لهجه و تاریخ اصفهان حق بزرگی دارد و مطمئن باشید که سالهای سال هم بگذرد کسی نمیتواند بهاندازه آقای پوراحمد به فرهنگ این شهر اصفهان خدمت کند.
باقربیگی اضافه کرد: افسوس که قدر ایشان را ندانستند همانطور که قدر سایر هنرمندان را هم نمیدانند، ولی قدر ایشان را هم خیلی بیشتر ندانستند و آنقدر جلوی کارشان سنگاندازی میکردند که او را بهجایی رساندند که حیف، صد حیف. یک انسانِ خیلی مفید و خیلی بزرگ و خیلی کار بلد، با یک تجربه درخشانِ بدون قیمت را از دست دادیم و فقط میتوانم بگویم که حیف شد.
او با بیان اینکه کیومرث پوراحمد انسانی بسیار مسئولیتپذیر بود که برای کارش اهمیت زیادی قائل میشد، گفت: آقای پوراحمد هیچوقت برای پول کار نمیکردند و همیشه به من میگفتند که «کسی از پول بدش نمیآید، منم دوست دارم پول داشته باشم اما نه به هر قیمتی.» و من نهفقط در حرف بلکه در عمل هم این را از ایشان دیده بودم؛ چندین بار، چه آن موقع که نوجوان بودم و چه در سالهای اخیر عیناً دیده بودم که آقای پوراحمد کارشان و کیفیت کارشان و مرام و شخصیتشان را به پول، هر مقدار هم که بود نمیفروخت و این در جامعه کنونیِ ما چیزی است که کم دیده میشود. وقتی آدم به یاد این چیزها میافتد بازهم فقط باید بگوید هزار حیف.
باقربیگی در مورد ویژگی مسئولیتپذیری کیومرث پوراحمد، به یکی از صحنههای سریال قصههای مجید اشاره کرد که در آن صحنه، مجید باید عصبانی میشد و از ادامه بازی در سریال ابزار خستگی میکرد. او سپس توضیح داد: همانطور که میدانید این صحنه جزو سریال بود و دیالوگ آن از قبل نوشتهشده و تمرین شده بود و سه چهارتا برداشت داشتیم. هدف آقای پوراحمد این بود که بهنوعی به مردم نشان دهد که فکر نکنید که فیلمی که در تلویزیون یا سینما در مدت یک یا دو ساعت پخش میشود و شما مینشینید و میبینید و لذت میبرید فقط همان دو ساعت بوده است، بلکه پشت آن هزاران ساعت کار بوده و دهها نفر از خانواده و زندگی و استراحت خود زدهاند تا چنین فیلمی ساخته شود. در پایان این صحنه هم آقای پوراحمد به مجید میگوید که «چه بخواهی و چه نخواهی باید کار را تمام کنی» درست هم میگفتند و منظورشان این بود که وقتی آدم مسئولیت کاری را قبول میکند باید پای همهچیز آن بایستند. هر چیزی که من از ایشان شنیدم خودشان عمل میکردند و اینطور نبود که مانند برخی مدیران و مسئولان و سیاستمدارانِ ما فقط حرف بزنند، بلکه خودشان اعتقاد داشتند و انجام میدادند و عمل میکردند. من بیشترِ چیزهایی که از ایشام یاد گرفتم از عمل ایشان بود تا حرفشان.
این بازیگر به نقل یکی از خاطرههای خود از سریال قصههای مجید نیز پرداخت و گفت: یک سال فیلمبرداری قصههای مجید همهاش برای من خاطره است، اما یک خاطره خوبی که همیشه دارم و از آقای پوراحمد یاد میکنم این بود که وسط فیلمبرداری قصههای مجید، پدر آقای پوراحمد به رحمت خدا رفتند. همان موقع من امتحان مدرسه را داشتم و به خاطر اینکه فیلمبرداری داشتیم به مدرسه نمیرفتم و معلمها در خانه به من درس میدادند. آقای پوراحمد بااینکه درگیر فوت پدرشان بودند صبح قبل از اینکه امتحان من شروع شود با ماشین به دنبال من آمدند. یادم است که جلوی درِ مسجدی که مراسم پدر ایشان برگزار میشد همه ایستاده بودند و به مهمانها خوشامد میگفتند و آقای پوراحمد در مینیبوس نشسته بود و از من سؤالهای امتحان را میپرسید که ببیند آیا من درسم را خواندهام و نگران این بود که نکند کاری که ایشان انجام میدهد به درس و آینده من ضرر برساند. این یک خصلت بزرگی است که از هزار نفر در کار فیلم و سینما یک نفرشان اینطور نیست. خدا انشا الله ایشان را رحمت کند و روحشان شاد باشد و هزار حیف که ایشان را از دست دادیم.
باقربیگی اضافه کرد: من بهعنوان یک اصفهانی، بهعنوان یک ایرانی، همیشه کار بزرگی که آقای پوراحمد برای فرهنگ این جامعه انجام دادند را به یاد دارم و قدردان ایشان هستم. یادشان همیشه در ذهن و قلب ما خواهد ماند و آرزو میکنم که خداوند قرین رحمتشان کند و در دنیای دیگر کمبودها و کاستیهایی که در این دنیا وجود داشت به بهترین نحو برای ایشان جبران شود و مورد رحمت الهی قرار بگیرند.
منبع: ایسنا اصفهان
اسپنسر جانسون در کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ مانند سایر کتابهای خود، داستانی تمثیلی را برای چگونگی مواجه شدن با تغییری سخت و دشوار در زندگی روایت میکند. او از شخصیتهای نمادین داستان استفاده کرده است تا به خواننده نشان دهد که چگونه موقعیت در حال تغییر را جدی بگیرد، اما مسئله را برای خود سخت نکند.
□دکتر جانسون هنگامی که با یک تغییر سخت و دشوار در زندگیاش مواجه شد داستان چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ را برای خود خلق کرد تا بتواند بر دکتر جانسون آن موقعیت غلبه کند. زمانیکه دوستان او متوجه بهبود زندگی او شدند، از او علت را پرسیدند و دکتر جانسون داستان پنیرش را برای آنها تعریف کرد.
○داستان ماجرای دو موش به نامهای اسنیف و اسکِری و دو آدم کوچولو به نامهای هِم و ها است که همگی در دالانی پر پیچ و خم زندگی میکنند و به دنبال پنیر برای پر کردن شکم خود و رسیدن به سعادت و خوشبختی هستند.
■در این داستان، پنیر استعارهای است از آنچه انسان میخواهد و آرزویش را دارد. مثل آرزوی شاگرد اول شدن یا نمرات خوب گرفتن، عضو تیمی شدن، به دست آوردن شغلی خوب و مناسب، داشتن رابطهای خوب و دوستانه و در نهایت داشتن احساسی خوب از خود.
□دالان، نماد جایی است که میتوان در آن برای آرزوی خود تلاش کرد مثل خانواده، جامعه، مدرسه، محل کار و یا جایی که در آن بازی میکنید.
■این گروه یک منبع بزرگ از خوراکی مطلوب شان یعنی پنیر پیدا کرده اند. همه چیز خوب پیش می رود. هم و هاو حتی به آن نزدیکی ها کوچ می کنند تا به منبع پنیر نزدیک باشند و همین منبع محور زندگی آنها می شود. اما آنها متوجه نیستند که ذخیره پنیر درحال تمام شدن است. یک روز صبح وقتی به محلی می روند که پنیر ها در آن انبار شده بود متوجه می شوند که هیچ پنیری در آنجا وجود ندارد و بسیار ناراحت می شوند.
□در اینجاست که داستان دو جریان جداگانه را پی می گیرد. اسکری و اسنیف خیلی زود تمام شدن منبع پنیر را می پذیرند و برای پیدا کردن یک منبع جدید در هزارتو جستجو می کنند ولی آدم کوچولوها از آنجایی که زندگی شان را حول آن منبع سازمان داده بودند، احساس می کنند که قربانی یک توطئه یا دزدی شده اند. اما این برخورد آنها با قضیه باعث می شود که روز به روز گرسنه تر شوند و مشکل شان پیچیده تر شود. در همین زمان موش هایی که از آنجا رفته اند منبع پنیر دیگری پیدا می کنند.
■هاو برای پذیرش این واقعیت، این جمله را روی دیوار هزارتو می نویسد: «اگر تغییر را نپذیری نابود می شوی.»
□تغییر ناگهانی می تواند در شما بیزاری از خویش یا افسردگی ایجاد کند زیرا احساس هویت شما حول شرایطی که در گذشته داشته اید شکل گرفته بود. توصیه و راهنمایی فوق العاده ای که در این داستان به چشم می خورد این است که نباید به خودتان زیاد سخت بگیرید. وقتی گرفتار موقعیت دشواری می شوید تمایل به خندیدن و جدی نگرفتن مسائل در بدترین شرایط هم می تواند تسکین بخش باشد. وابستگی به حدی باعث ضعف می شود که شگفت انگیز و حتی مضحک است.
■هاو یک پرسش دیگر را روی دیوار هزارتو می نویسد تا از آن الهام بگیرد: «اگر نمی ترسیدی چه کار می کردی؟» او از خودش اراده نشان می دهد و برخلاف انتظار از شروع جستجو برای پیدا کردن منبع جدید پنیر لذت می برد. خودش هم نمی داند کجا می خواهد برود ولی همین که در حال حرکت است احساس خیلی خوبی دارد. او همچنین متوجه می شود از ابزاری برخوردار است که موش ها از آن برخوردار نیستند: «قدرت تجسّم خلاق» برای پیدا کردن پنیر جدید. استفاده از قدرت تخیل برای کسب احساس اعتماد و انتظار، او را از وضعیت بدی که در آن گرفتار بود نجات می دهد.
□در لحظه وقوع تغییر ما هر کدام از شخصیتها که باشیم در یک موضوع مشترک هستیم: «پیدا کردن راهمان در دالان پر و پیچ خم زندگی و موفقیت در زمانی که تغییر رخ میدهد.»
○ *نکته مهم و اساسی اینکه:*
▪︎وقتی یک موش حس میکند تلاشهایش به نتیجه نمیرسد، روش خود را عوض میکند، اما وقتی آدمها حس میکنند کاری که انجام میدهند به نتیجه نمیرسد، عصبانی و خسته میشوند و دوست ندارند روش خود را عوض کنند. حتی گاهی اگر کسی راهکار تازهای را به آنها نشان دهد، حالت دفاعی به خود میگیرند و میگویند: «من همیشه این کار را همین طور انجام دادهام. «یا» من آدمی این مدلی هستم.»
▪︎در اصل این آدمها از پذیرفتن راهکار تازه و انجام آن میترسند و حس میکنند ترسشان به این معناست که دیگر روشها اشتباه است.
▪︎اگر واقعا میخواهید در زندگی خود نتایج متفاوتی به دست بیاورید باید از حصاری که به منظور راحتی دور خود کشیدهاید، پا را فراتر بگذارید و راهکارهای متفاوتی را امتحان کنید.
منبع: گاهنامه مدیر
همزیستی نیوز - با خودم قرار گذاشتم که در اوقات بیکاریم کتاب « آن تابستان « ایرج اعتمادی را بخوانم. آثار زیادی از وی خوانده بودم اما اولین باری بود که میخواستم رمانی با قلم ایشان بخوانم و خیلی هیجان داشتم.