b_300_300_16777215_00_images_mn.jpg

از همان اول شب که می دیدم مادرم کوهی ازتشک و بالشت ها را از اتاق به دم در جابه جا می کند و گهگاهی زیرزیرکی مرا می پاید، باید حدس می زدم که چه در سر دارد. 

  • نگو که هوس رو پشت بوم خوابیدن کردی؟!
  • قربون دستت اینارو بردار ببر رو پشت بوم!

با اشاره به تشک و پتوهای دم در، بی اعتنا به پرسش من گفت. خوب می دانست که راضی کردن من برای روی بوم خوابیدن همیشه به بن بست می رسید، پس قبل از اینکه اعتراض من بلند شود، به سرعت خود را به آشپزخانه رساند تا از تیر رس من به دور باشد. 

  • فقط همین یه امشب، خب؟ شب های دیگه خودت تنها باید بری ها...

همانطور که به سمت تشک و پتوها می رفتم با صدای بلند گفتم تا به گوش مادر برسد. یک جفت تشک، یک جفت پتو و یک جفت بالشت. بهتراز این دیگر نمی شد!

آرام از آشپزخانه بیرون آمد. امشب بعد از سال ها وقتی مادرم مرا پتو به بغل دید که به پشت بام خانه می روم، توانستم برق عجیبی را در چشمانش ببینم . بحث زیر آسمان خوابیدن که به میان می آمد، انگار که

بچه می شد. می توانستم از ذهنش بخوانم که دارد به چه فکر می کند. چون درذهن من هم همان خاطرات، دوباره نقش بست. خاطراتی که یادآور خانه بی بی جون بود. خاطراتی که فقط تا یک جایی از آن خوب بود.  

خانه بی بی جون خاطرات داشت، خانه بی بی جون داستان داشت! اما آن روزها،  خانه  خودمان داستانی نداشت ...! چه خوب که آنجا بودم. آخر جایی نبود! شب ها در خانه  بی بی جون با آن شلوار گل گلی مخصوص آنجا، پشتی و تشک زیر بغل به دنبال مادر تا ایوان می رفتم. زیر آسمان خدا خوابیدن از دوست داشتنی های مادرم بود. حق داشت! روزها وقتی گوشه  چادر مشکی اش را می گرفتم تا گم نشوم، زیر چشمی می پاییدمش. هنوز قدم به بلندی مادرم نشده بود اما گودی زیر چشم هایش چیزی نبود که از آن فاصله نشود دید .. در چشمانش برق انتظار بود . تماشای ستاره ها در شب در خانه  بی بی جون انتظار ساده ای بود! 

خلاصه که شب می شد. در ایوان، کنارش دراز می کشیدم. صدای جیرجیرک درختی را که می شنیدم پتو را تا گردنم بالا می کشیدم و تمرکزم را روی آسمان بالای سرم می گذاشتم. وقتی خسته می شدم به مادرم نگاه می کردم. آرام بود؛ خیلی آرام. فقط نگاه می کرد. هیچ وقت نمی فهمیدم  درآن آسمان به دنبال چه می گردد. همیشه برایم از دب اکبر و ستاره ی نمی دانم چه می گفت، یا با دستانش در آسمان دنباله ای از ستاره ها را نشان می داد و به اسب و خرس و کمان تشبیه شان می کرد. هرچه دقیق تر نگاه می کردم چیزی شبیه اسب نمی دیدم پس درجوابش به سر تکان دادنی اکتفا می کردم. مادرم چیزهایی می دید که من نمی دیدم؛ این تنها چیزی بود که آن شب ها فهمیدم. آنجا زیر آسمان تاریک، مادرم با من بود. من با مادرم بودم.

شب هم با ما بود؛ اما شب هم تا صبح بیشتر با ما نبود. 

از آن وقت سال های زیادی گذشت. در یکی از همان شب ها بود که فهمیدم انتظارم از شب برای ماندن،  زیادی بود. من مادرم را داشتم و مادرم مرا . در آخرین شبی که با مادر در ایوان خوابیدم، برای اولین بار بدون انتظار چشم برهم گذاشتم و از آن شب به بعد، دیگر هیچ وقت زیر آسمان شب نخوابیدم. 

پشت بام خانه  اجاره ای مان به اندازه ایوان خانه مادربزرگ با صفا نبود اما هنوز هم می توانستی گهگاهی صدای جیرجیرکی بشنوی یا از میان روشنایی شهر، تک و توک ستاره ای را در آسمان ببینی. بالشت به بالشت هم دراز کشیدیم. من خیره به نیم رخ مادرم و او خیره به آسمان بالای سرش. انگشت سبابه اش را بالا آورد و شروع کرد به کشیدن خطوطی فرضی روی آسمان . خطوطی که فقط برای خودش معنا داشت .

چرخیدم تا معصومیت بی رحمانه اش را نبینم .  

  • اون موقع ها که با هم می خوابیدیم تو ایوون هیچوقت دلم نمی خواست صبح شه ...

یکدفعه گفتم، درحالی که او همچنان مشغول خط کشی آسمان بود. 

  • بدم میومد وقتی چشمامو باز می کنم تیغه آفتاب صاف بره تو تخم چشمام! فکرشو کن! تازه جای خالی تو رو هم که کنارم می دیدم جیغم اول صبح می رفت هوا  ...  منم که میدونی ... بچه ننه ... تا خود شب بی بی جونو عاصی میکردم! خلاصه تا میومدی بیای دو سه تا نیشگون کوری بغل پا عایدم می شد!

باد خنک پاِئیزی رعشه ای بر بدنم وارد کرد و باعث شد پتو را تا گردنم بالا بکشم. 

- گوش میدی چی میگم ؟

تغییری در چهره اش بوجود نیامد. انگار که نشنیده باشد. با دستش همچنان نقاشی فرضی می کشید یا به خیال خودش نقشه ی آسمان را رمز گشایی می کرد .  

  • امشب که هوا نیمه ابریه . ستاره ای نیس تو آسمون آخه! با چی داری شکل می سازی؟!

بی حوصله گفتم و دستش را که رو به آسمان خشکیده بود با عصبانیت پائین کشیدم . ناراحت شد یا شاید نا امید از من. 

  • اینکه تو نمی بینی دلیل نمیشه نباشه!

دوباره بچه شده بود. دستم را کشید و سر انگشت اشاره ام را به نقطه ای در پهنای آسمان نشانه گرفت. 

_دقیقا همینجاس ... چشماتو ریز کن می بینیش. کنار اون ابر پف پفیه که از همه بزرگتره. 

دقیق تر شدم. راست می گفت. ستاره ای کوچک اما پرفروغ از کناره ی ابری سرک می کشید. چطور ندیده بودمش . آن طرف ترهم یکی دوتای دیگر بود اما کوچکتر و کم نورتر؛ بطوری که باید با دقت به دنبالش می گشتی. 

_اره راست میگی. دوتای دیگم هس ... اونجا و اونجا  با انگشت نشانش دادم و با لبخند حرفم را تصدیق کرد. 

_کم کم داری راه میفتی. باید یاد بگیری چطوری به آسمون بالا سرت نگاه کنی. آسمون میتونه باهات حرف بزنه؛ میتونه جواب سوالاتو بده... 

- یعنی اگه ازش بپرسم  بعد از آخرین شبی که باهم توی ایوون خونه بی بی جون خوابیدیم، کجا رفتی که دیگه حتی پشت سرتم نگاه نکردی، جوابمو میده؟ تو که هیچوقت برنگشتی که بهم بگی کجا رفته بودی! 

انگار که حرفامو نمی شنید. دوباره شروع کرده بود به کشیدن خطای فرضی روی آسمون. 

  • حالام که اینجایی جوابمو نمیدی؛ حداقل بزار بغلت کنم...

به سمتش چرخیدم تا بغلش کنم اما دستم جای خالی مادر را لمس کرد انگار که هیچوقت آنجا نبوده است . نگاهم را به آسمان تیره بالای سرم که حالا خالی از ابر شده بود دوختم. صدای مادر در گوشم پیچید: «آسمون میتونه باهات حرف بزنه»

حالا ستاره های بیشتری در آسمان دیده می شد. چشمک زنان و بدون وقفه در آسمان شب می درخشیدند،  گویی با هر بار چشمک زدن رمزی را برای من تکرار می کردند. حالا زبانشان را می فهمیدم. انگار که می گفتند «اگر تو مرا می بینی، من هم تو را می بینم»

مهرانه نائینی

نوشتن دیدگاه

نظراتی که حاوی توهین یا افترا می باشند، منتشر نخواهند شد.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

پیشخوان

آخرین اخبار