برای منی که نوشتن در حیطه زنان جزو علاقمندیهایم است و اگر بخواهم صریح باشم شاید بیشترین چیزی که ذهن من را درگیر میکند زنان هستند؛ هر مشکلی که زنان را در تنگنا قرار دهد میتواند موضوعی برای قلم به دست گرفتن من باشد.
همین مطلب اخیری که راجع به مادران نوشتم بازخوردهایی داشت که قابل تامل بود. مادرانی که در بیرون از خانه وقتی موقع شیر بچهشان میرسد معذب میشوند. بیشتر از اینکه شرمنده بچهای شوند که به خاطر نیاز به شیر نق و نوق میکند، شرمنده نگاه اطرافیان میشوند که چرا با بچه شیرخوار بیرون آمده است و سعی میکنند به هر طریق به غیر از شیر دادن، بچهشان را آرام کنند.
مساله دیگری که یکی از کاربران مطرح کرد مادران دارای کودکان مبتلا به اوتیسم است. این کاربر از من خواسته بود در این رابطه مطلب بنویسم. خود این کاربر به خوبی درد و رنجی را که یک مادر دارای فرزند اوتیسم میکشد توصیف کرده است، چیزی که هیچ به ذهن من نرسیده بود. من وقتی از مادر حرف زده بودم مادری با فرزند سالم مد نظرم بود، به ذهنم نرسیده بود که مادرانی هستند که هم مادرند و هم پرستار. مادری شغل سختی است و حالا تو مادر فرزندی باشی دارای معلولیت، آن هم در جامعهای پر از کاستیها. من فقط یک بار کودک اوتیستیک دیده بودم؛ یک بار که دخترم را داشتم از کلاس بسکتبال میآوردم پسرکی تقریبا ده دوازده ساله دست مادرش را ول کرد و حمله کرد به خوراکیای که دست دخترم بود. من هم ابتدا نگاه بدی کردم و بعد مادری دیدم شرمنده. بعد مادرانی دیدم که فس فس میکردند و میگفتند وقتی چنین بچهای داری نباید به کلاسهای ورزش شهرداری بیاوری، باید ببری مرکز خصوصی و هزینه کنی.
نوشته این دوستمان را که خواندم قیافه همان مادر شرمنده جلو چشمم آمد. مادری که خود را و بچهاش را محکوم به نشستن در خانه نکرده بود و رنج شرمندگی از رفتارهای احتمالی فرزندش را به جان خریده بود، حتمن هر بار که پا بیرون میگذارد این حس را هم با خود به یدک میکشد که امروز آیا شرمنده کسی خواهم شد یا نه؟
بعد از نوشته این دوستمان فکر کردم حتمن هستند زنان ترکمنی که دارای فرزندی با اختلال اوتیسم هستند. بسیاری از معلولیتهای فیزیکی و حتی ذهنی برای جامعه شناخته شده است اما اختلالی چون اوتیسم کمتر برای جامعه شناخته شده است. چنین مادری محکوم به وقف خود است. در جامعهای که اوتیسم چندان شناخته شده نیست زجری که یک مادر از اختلال فرزند خود میکشد یک مساله و درد ناآگاهی عمومی مسالهای دیگر است. روز دوم آوریل «روز آگاهی جهانی اوتیسم» است. هرچند بیهیچ مناسبتی این مطلب را مینویسم اما برای همدردی با مادری که دارای فرزندی با اختلال اوتیسم است آن هم در جامعهای که با این اختلال آگاهی ندارد، نیازی به مناسبت نیست. هر روز میشود آگاهی عمومی را نسبت به این اختلال افزایش داد. هم خود والدینی که دارای کودک اوتیستیک هستند نیاز به این آگاهی دارند و هم جامعه. از همان لحظهای که این دوستمان راجع به این بیماری خواستند بنویسم شروع به جستجو راجع به این بیماری کردم. حاصل جستجویم به اختصار به این صورت است:
یک خانوادهای که دارای یک کودک اوتیستیک است، تمام خانواده خواه ناخواه درگیر این بیماری میشود اما مادر چنین کودکی چارهای غیراز اینکه تمام قد دراختیار فرزندش باشد ندارد. من غیر از آن یک بار گذرا هیچ بار شاهد رنجهای مادری که دارای فرزند اوتیسم است نبودم. میدانم با این نوشته نمیتوانم چیزی از رنج آنها بکاهم، اما امید که مختصر آگاهی افزوده باشم و هر وقت مادرانه اندیشیدیم و یا خواستیم خدمتی به مادران بکنیم یادمان باشد مادر به علاوه اوتیسم به حمایتی بیشتر نیاز دارد. مادر به علاوه اوتیسم تمام وقت درگیر است، بیایید یک روز به جای فوروارد و یا درج بعضی از مطالب بیارزش صدای این مادران باشیم. متن صدای مادری که دوستمان با نام کاربری صفا برای ما ارسال کردند و بخوبی رنج چنین مادری را توصیف کردند در پی می آید: (توصیه میکنم حتمن آن را بخوانید)
صفا, [24.07.19 01:08]
سلام
مطلب مربوط به مادر و بیمارستان و کمبود امکانات رفاهی مادران را خوندم. جالب و عمیق بود.
ناخوداگاه با تیتر مطلب که مادر و محکوم کلید واژههای آن بودند به یاد مادرانی افتادم که در عین مادر بودن محکوم هم هستند. و چه ظالمانه؛ چون نه صدای رسانهای دارند و نه زبان گویای وکیلی و یا حتی نه درکی از جانب نزدیکترین افراد خانواده، همسایه و گاه حتی همسر...
صحبتم در مورد مادران کودکان اوتیسم این ملک است. مادرانی که محکومند تا از کودک خود در خفا و جفا نگهداری کنند. مادرانی که محکومند کشان کشان او را تا پای سرویس مدارس و یا سرویسهای عمومی و یا پای مطب پزشکان و یا بانکها و نانواییها بکشانند. این تازه به شانس او بر میگردد که کودکش چه قدر توان ذهنی دارد. آیا میتواند تحمل صف نانوایی را بیاورد. آیا میتواند تحمل بستنی دست کودک دیگر را بیاورد و ناحوداگاه حمله نکند. آیا می تواند تحمل نشستن در اتوبوس و یا قطار و یا هواپیما را بیاورد.
آیا مادر قصه ما میتواند تحمل نااگاهیها و یا متلکهای زننده دیگران را بیاورد.
«خانم بچهتون خیلی بی ادبه بستنی بچه منو گرفت»، «خانم بچهتون رو کمی ادب کنید پای منو لگد زده»،«خانم بچهتون رو ببرید تیمارستان چه قدر ونگ میزنه من خوابم میاد»...
تازه اینها در مورد کودکانی است که میشه از خانه خارجشون کرد. در مورد شدیدها که اگر بگویم مادر محکوم به حصر به همراه فرزند است، اغراق نکردهام.
این جملات را نوشتم که شما زحمت نوشتن مطلبی مرتبط و اگاهی دهنده در مورد این مادران نگارش کنید. هم قلم شیوایی دارید و هم خواننده خواهد داشت.
راستی تا حالا فکر کرده اید که مادری کودک معلول ذهنی خود را در بیمارستان و یا مطب و یا رستوران و یا صف بانک و یا نوبت دندانپزشکی و یا مراسم ختم متوفیان و یا ...چه کار میکند.
اگر فکر کنید که دیگران به کمک این مادر آمده و تا زمان مثلا انجام دادن کارش در دندانپزشکی از بچه او مراقبت میکنند، اشتباه می کنید. چنین مادری از خیر دندانش میگذرد چون کسی را یارای کمک به خود و به دست آوردن زمانی هر چند کوتاه نمییابد. آری این گونه است خواهر گرامی این مادران محکومند به حصر...اما هیچ گاه کسی صدایشان را نمیشنود چون رسانه و روزنامه و تی وی و تلگرام و واتساپ و ...وقت می خواهد که او ندارد.
چند روز پیش به دلیل بیماری جزئی دخترم مجبور شدم به بیمارستان طالقانی گرگان که تنها بیمارستان اطفال استان است، بروم. من و چند مادر دیگری که آنجا بودیم بچه شیرخوار داشتیم. به دلیل طولانی شدن نوبت، یکی از این شیرخواران وقت شیرش رسید. نق و نوق بچه که شروع شد رفتم پرسیدم که اتاق شیر دارند یا نه؟ شنیدن جواب منفی هیچ باعث تعجبم نشد؛ چرا که حدس میزدم چنین اتاقی نباید داشته باشند، اما باز هم با امید به اینکه چنین چیزی را ممکن است تعبیه کرده باشند، سوالم را پرسیدم.
مادر را اصلا نمیخواهد مقدس کنیم و یا بهشت نسیه را زیر پایش بگذاریم، بلکه مادر را در کنار همه آدمهایی که در جامعه زندگی میکنند قرار دهیم؛ با حقوقی برابر. وقتی از حقوق برابر نه برابر با مردها بلکه برابر با زنان دیگر حرف میزنیم حتمن خواهید پرسید مگر چه تبعیضی در حق مادران این سرزمین اعمال میشود؟
مادران این سرزمین، هرچند در ظاهر ارج و قرب دارند اما هر زنی وقتی که مادر میشود انگار محکوم است که در خانه باشد؛ چراکه هرچیزی که بخواهد راحتی او را در بیرون فراهم کند برای او موجود نیست.
در بسیاری از کشورها برای اینکه یک مادر با بچه شیرخوارش به تنهایی بدون استفاده از خودرو شخصی برای انجام خرید، گردش، تفریح و یا سایر احتیاجاتش بیرون برود، در مراکز خرید، بیمارستانها، پارکها و غیره اتاقی برای کودک و مادر تعبیه کردهاند که در آن اتاق، مادر هم میتواند با خیال راحت شیر دهد و هم پوشک بچه را عوض کند. مادر وقتی بیرون میرود دغدغه این را ندارد که کجا شیر دهد و یا اگر بچه خرابکاری کرد کجا عوض کند. خیالش راحت است که در صورت خرابکاری و یا نیاز به شیر به نزدیکترین مرکز خرید و یا سایر مراکز عمومی میتواند برود و به بچهاش برسد. متاسفانه در کشور ما چنین چیزی نه تنها در بیمارستانی که اسم کودکان را یدک میکشد وجود ندارد بلکه حتی در بزرگترین فرودگاه بینالمللیاش که مکانی برای حضور افراد از ملیتهای مختلف است نیز وجود ندارد.
یک مادر باید بچهاش را بگذارد در کالسکه تا بتواند این طرف و آن طرف برود و برای خودش بگردد، اما خود استفاده از کالسکه در معابر ما به یک معضل شبیه است. هیچ تسهیلاتی در پیادهروها برای استفاده از کالسکه تعبیه نشده است. تسطیح کردن یک گوشه از پیاده رو موقع ساخت آن هزینهای ندارد که نتوان انجامش داد؛ مساله، عدم توجه و اهمیت نداشتن این موضوع است. اصلا موضوع راحتی مادر جزو مسائلی نیست که به ذهن دستاندرکاران برسد. وقتی مادر میشوی یا باید ماشین شخصی داشته باشی تا بروی بیرون و یا محکوم به نشستن در خانه هستی.
من یک مادرم با یک بچه شیرخوار؛ نیازهایی دارم که جامعه با کمترین هزینه میتواند آن را به من بدهد. من یک مادرم با افسردگی پس از زایمان، نیاز دارم که مانند سایر انسانها در جامعه حضور داشته باشم و به دنیا آمدن بچه مانعی برای حضور من در جامعه نباشد. من مادرم، نیاز دارم که با روحیهای شاد و قوی بچهام را تربیت کنم. خود را تنها محکوم به نگهداری بچه کردن باعث پایین آمدن راندمان من میشود، من را عصبی میکند، دچار توهم میکند. من مادرم، نیاز به هوای آزاد دارم، نیاز دارم کودکم را در کالسکه بگذارم و قدم بزنم بدون اینکه از احتیاجاتی که کودک به من تحمیل میکند بترسم.
من مادرم، با همین کمبودهایی که جامعه به من تحمیل میکند؛ انتظار ندارم تمام پیادهروها را اصلاح کنید برای من، انتظار ندارم در متروهایی که آسانسور تعبیه نشده برای کالسکه، آسانسور بگذارید، انتظار ندارم برای اصلاح گذشته، چیزی هزینه کنید که اگر داشته باشم هم انجام نخواهد شد؛ اما انتظار دارم که از این به بعد اگرپیادهرو ساخته میشود نگاهی نیز به این مساله داشته باشید، اگر مرکز خرید جدیدی، بیمارستانی، مترو و یا فرودگاهی چیزی میسازید اتاق مادر و کودک فراموشتان نشود. بگذاریم اهمیت به نیازهای مادر در وجود ما نهادینه شود تا جامعه به مادری که با شیرخوارش به تفریح یا گشت و گذار میرود به چشم ترحم و یا به چشم مادری که کودکش را نادیده گرفته، نگاه نکند.
من یک مادرم اما محکوم نیستم.
صدیقه جاذبی
پ ن: اینها نیازهای اولیه یک جامعه است و من از اینکه برای درخواست چنین مسایل ابتدایی دست به قلم شدم، خجلم!
■ صدیقه جاذبی:
چند روزی است که در زادگاهم هستم، در این چند روز هم مشاهدات خوب و هم مشاهدات ناامید کننده داشتم. یکی از این مواردی که به شدت من را آزار داد و ذهنم را مشغول کرده ازدواج دختران در سنین بسیار کم و حتی در سیزده سالگی است. چندین مورد ازدواج دختران سیزده سال را به چشم خود مشاهده کردم. وقتی دلیلش را پرسیدم گفتند که خود دخترانشان تمایل به ازدواج دارند. رفتم سراغ خود دختران. راست میگفتند این والدین. دخترانشان انگار افتخار میکردند که در این سن ازدواج کردهاند. قصه عشق؛ هرکدام از این کودکان درگیر عشقی شده و درنهایت با کمترین مخالفت والدین تن به ازدواج داده بودند. و حتی وقتی یک روز به مرکز بهداشت رفتم دخترکی چهارده ساله را دیدم که سه ماه است از همسر هفده سالهاش بچهدار شده بود.
به یکی از این زنان کوچک که اکنون شانزده ساله است و دو سال پیش ازدواج کرده، گفتم یک وقت بچهدار نشوی، پیشگیری کن. گفت اتفاقا دوست دارم اما بچهدار نمیشوم، دکتر هم رفتم. مادرش هم در آرزوی این بود که زودتر صاحب نوه شود.
برایش گیج کننده بود که من از او چنین خواهشی میکنم. برای او تعریف ازدواج یعنی بعدش بچهدار شدن. البته تعریف سنتی ازدواج چیزی غیر از این نیست، اما در جهان مدرن امروز ازدواج دختر زیر هجده سال یعنی ازدواج در کودکی. چنین چیزی را دیگر جهان مدرن قبول نمیکند.
این روزها حتی در شبکههای اجتماعی هم شاهد گله از سوی عدهای مبنی بر ازدواج دخترکان کم سن بودهام. پس این مسالهای است که دارد همهگیر میشود.
اما چه چیز باعث میشود که یک دخترک چهارده ساله راضی به ازدواج شود، یک مساله و چه چیز باعث میشود تا والدین این خانوادهها راضی به ازدواج دختران خردسالشان میشوند، مسالهای اساسیتر است.
پاسخ به این سوال به یک بررسی جامعهشناسانه نیاز دارد و من امیدوارم کسانی که در این حیطه کارشناس هستند ضمن بررسی این مساله راهکارهای آن را هم پیدا کنند. وقتی به عنوان یک فعال اجتماعی به این مساله نگاه میکنم، دلایل متعددی را برای این امر میبینم.
اما یک دلیل که به نظرم قابل بررسی است تجربه نسل قبلتر یعنی دهه شصتیها است. شاید جمله «فعلا میخواهم درسم را تمام کنم و قصد ازدواج ندارم» به یک شوخی شبیه بود، اما واقعیتی است که در بین دختران این دهه رواج داشت. حرص برای تحصیل برای کسب شغلی آبرومند و داشتن آیندهای بهتر و مهم تر از همه استقلال و به اصطلاح عامیانهاش دست توی جیب خود داشتن باعث شد که دختران این نسل ازدواج را به تاخیر بیندازند.
دخترانی که ازدواجشان را به تاخیر انداختند تا درعوض استقلال مالی داشته باشند به دلیل بحران کار نتوانستند جایی مشغول شوند، هم از این طرف ماندند هم از آن طرف. ادامه تحصیل و تلاش و تقلا برای بهتر کردن وضعیتشان هم سن ازدواج آنها را بالا برد. نسل بعد که شاهد تلاش بیهوده نسل پیشتر از خود بودند از درس و ادامه تحصیل دلزده شدند. برایشان واضح شده بود که با درس خواندن به جایی نمیرسند. به همین دلیل کمی ولنگارانه با مساله درس و مدرسه برخورد کردند.
البته الان خود مساله درس خواندن در کشور یک نوع معضل است و ما با دو نوع تیپ مدرسه رو مواجه هستیم. عدهای که حتمن میخواهند دکتر شوند و در رقابتی تنگاتنگ دارند درس میخوانند (این هم ناشی از همان تجربه دهه شصت است، چون کسانی که پزشکی خواندند صاحب شغلی پردرآمد شدند) و عدهای که ککشان هم نمیگزد برای درس معتقدند به اینکه با درس خواندن به جایی نمیرسند. همین تیپ دوم هستند که دلشان میخواهد ازدواج کنند. البته در دل تیپ اول هم هستند دخترانی که ازدواج کردند و دارند درسشان را هم ادامه میدهند.
به همین دلیل معتقدم پایین آمدن سن ازدواج باید دلایل متعددی داشته باشد. دلیل این معضل را جایی در دل جامعه، در دگرگونی روش زندگی، در خانه و خانواده جستجو کرد. این دخترکان هنوز خیلی کم سن هستند. حتی اگر خودشان هم تمایل به ازدواج داشته باشند والدین چنین دختری اول از خودش باید بپرسند من کجا اشتباه کردم که دخترم چنین خواستهای دارد نه اینکه آنطور که شنیدم خودشان استقبال کنند. هم جامعه باید بپرسد ما کجا اشتباه کردیم که دخترانمان زیر هجده سال دارند ازدواج میکنند.
من به عنوان یک زن ترکمن دوست ندارم دخترکان ترکمنم زیر هجده سال ازدواج کنند، دوست دارم بعد از کسب تجربیاتی از زندگی و لمس خوشیها و ناخوشیهایش و با درک و شناخت بهتری از خود زنانهشان و دنیای اطرافشان ازدواج کنند. حتی اگر درس نخوانند گزینه دیگرشان ازدواج نباشد. زندگی دو گزینهای نیست که یا درس باشد یا ازدواج.
جامعه ما به زنانی قدرتمند و آگاه نیاز دارد تا جامعه را متعالیتر کند، نه اینکه بچههایی ازدواج کنند و بچههایی بیاورند و چه خواهد شد نتیجه تربیت بچههایی که توسط این دخترکان بزرگ خواهند شد. ما نیاز داریم جامعهمان را بهتر کنیم و این میسر نمیشود مگر با زنانی آگاه.
والدین عزیز! لطفا اگر دخترتان درس خواندن را دوست ندارد یا سربه هواست کاسه چه کنم ازدواج به دست نگیرید. بگذارید بچههای مان بچگی کنند. اگر بلوغ زودرس دامان بچههای مان را گرفته است دلیل آن را در خود و در جامعه جستجو کنید. چراکه بسیاری از همان هایی که بین دو گزینه درس و ازدواج یکی را برای بچههای شان خواستند مجبور شدند گزینه طلاق را هم تیک بزنند.
با کامی تلخ، میخواهم دربارۀ نتیجۀ یک نظرسنجی بنویسم که واقعاً قابلتأمل و به تعبیری تکاندهنده است.
دکتر محمدرضا جوادییگانه استاد جامعهشناسی دانشگاه تهران که در دورۀ جدید شهرداری تهران و در انتخابی درست و متناسب، معاونت فرهنگی این نهاد عمومی را نیز برعهده دارد نوشته است:
«براساس پیمایش وضعیت اجتماعی، فرهنگی و اخلاقی جامعۀ ایران 29.8 درصد از مردم، تمایل به زندگی در کشوری به جز ایران دارند.»
بله، به جز ایران! همین ایرانِ خودمان. وطن و سرزمینمان با چند هزار سال قدمت که تا سرود «ای ایران» را میشنویم موی بر تنمان راست میشود و با غرور، گردن برمیافرازیم. همان ایران که هر چه ترانۀ سالار عقیلی را دربارهاش می شنویم سیر نمی شویم:
ایران! فدایِ اشک و خندۀ تو/ دلِ پُر و تپندۀ تو…
فدایِ حسرت و امیدت/ رهاییِ رمندۀ تو…
شاید تصور شود این نظر سنجی مخاطبان خاصی داشته که به چنین نتیجهای انجامیده اما هم دکتر جوادی یگانه آدم موثقی است و هم قاعدتا در این پیمایش اصول علمی مراعات شده و هم محدود به یکی دو جا نبوده و 426 شهر مرکز شهرستان و 82000 نمونه را در برمیگیرد و مربوط به سال 1395 هم هست که اتفاقا وضعیت رضایت و امید اجتماعی بهتر بود.
پس در این نظر سنجی نمیتوان تشکیک کرد و داستان همان است که در توییت جامعهشناس ایرانی آمده است: «نزدیک به یک سوم مردم ایران تمایل به زندگی در کشوری جز ایران دارند».
این گزاره خیلی تکاندهنده است. واقعا تکاندهنده. در فرهنگ ما و خیلی از کشورها از وطن به عنوان «مام میهن» یا مادر یاد میشود. مثل این است که فرزندانی بگویند آرزو دارند در آغوش هر مادری باشند جز مادر خود.
اما چرا این اتفاق افتاده است؟ چرا چنین سخنی گفته میشود؟
1. آیا ملی گرایی ایرانیان تحت تأثیر ترجیح گفتمان ایدیولوژیک بر ناسیونالیسم در دهههای اخیر افول کرده است؟ اما اگر چنین باشد اتفاقا به عکس باید با گفتمان غالب همداستانی کنند حال آن که می توان حدس زد کسانی که از گفتمان های سیاسی و فرهنگی راضی نیستند بخش غالب این مجموعه را تشکیل میدهند.
2. نوع نگاه مردم با «انقلاب هوش» و ظهور رسانههای مدرن و هوشمند تغییر کرده است. تأثیرپذیری مردم از رسانههای جدید امری اجتناب ناپذیر است و قضیه جدی تر از آن است که به صرف این که عنوان های تازه ای در کتاب های درسی به این موضوع اختصاص یابد امید داشته باشیم نسلی که در معرض رسانه های جدید است هر رسانۀ نوشتاری و دیداری و شنیداریِ غیر را مصداق جنگ نرم و تهدید نرم بداند.
این رسانه ها نوع دیگری از زندگی اجتماعی را چه واقعی و چه بعضا اغراق شده یا گزینشی پیش چشم مردم قرار داده اند و از این رو افرادی که کم شمار هم نیستند احساس نارضایتی می کنند.
روزگاری شخص همۀ عمر خود را در همان منطقهای که به دنیا آمده بود میگذراند و از بیرون خبر نداشت اما امروز و به یاری فناوریهای مدرن و انقلاب هوش و رسانه ها اگر هم فیزیکی و جسمی سفر نکند ذهنی و غیر فیزیکی سوار بر سفینه رسانه ها به نقاط مختلف جهان سفر می کند و انگاره های او تغییر یافته است.
3. بخشی از مردم از این همه تناقض به ستوه آمدهاند. این همه خانۀ خالی و دغدغۀ بخش قابل توجهی از جامعه تأمین اجارۀ خانه؟ این همه نقدینگی و کارآفرینان ناچار از گذار از هفت خوان و بعضا به هر طریقی متوسل شدن برای وام با بهره گرفتن؟ این همه دختر جوان و پسرانی در آرزوی زندگی مشترک؟ این همه ستایش شعور مردم در رسانۀ رسمی و قلع و قمع نصف کاندیداها در آستانۀ هر انتخابات و تازه از کار انداختن منتحبان آنان؟
شاید بخش قابل توجهی از خستگی و میل به زندگی در هر جای دنیا به جز اینجا به خاطر همین احساس باشد. یا چون منحصر به تهران هم نیست و شهرهای دیگر را نیز در برمی گیرد ناشی از احساس بیگانگی در عین زندگی در وطن باشد. مردمانی که با بومی ناگزینی مواجه اند و مدیرانی که از میان آنان انتخاب نمی شود و احساس می کنند در وطن - به مفهوم زادگاه خود- بیگانه اند.
4. از ضربالمثلهای ماست که «مرغ همسایه غاز است». مادام که مرغ همسایه را ندیدهای گمان میکنی غاز است و برای این که بدانی غاز نیست باید ببینی. وقتی سفر به خارج از کشور این همه دشوار شده و به خاطر ویزا و ارز گران عملا امکان سفر و آگاهی از بیرون مرزها برای کثیری فراهم نیست تصوراتی دارند که می تواند با واقعیت فاصله داشته باشد.
5. جالب است که پاسخ دهندگان نگفتهاند الزاما کشورهای اسکاندیناوی که استانداردهای زندگی در آنها بالاست یا امریکا و کانادا و استرالیا و اروپای غربی که از نظر توسعه انسانی خیلی بالا به حساب می آیند (ایران، بالا و کشورهایی چون عراق متوسط به حساب می آیند). بلکه گفته اند هر جا به جز ایران.
این هر جا شاید به خاطر آن باشد که از نظر سیاسی و اقتصادی هر وضعیتی داشته باشند به نوع پوشش آنان گیر نمی دهند. انصافا یک کشور در دنیا معرفی کنید که پلیس آن پیامک بفرستد به خاطر پوشش و دو بحث پوشش و خودرو را به هم ربط بدهند. در حالی که در قانون مجازات بی حجابی و نه بد حجابی مشخص شده است. نمی گویم ارسال این گونه پیامک ها درست است یا نادرست، اما انصافا منحصر به فرد نیست؟!
روی دیگر سکه هم این است که کجای دنیا هر ماه به حساب شهروندان پول می ریزند؟ درست است که اندک است اما به هر حال میپردازند. 4 ساعت در مرکز قلب تهران بودیم و کل هزینه 10 هزار تومان شد. اما چرا با این هزینه برای بهداشت و آموزش و پرداخت یارانه احساس رضایت با نوع مخارج متناسب نیست؟
6. در دنیای مدرن «لذت» از «رنج» برتر دانسته می شود. نسل های جدید تحت تأثیر کتاب های موفقیت معتقدند یک بار زندگی می کنند و دوست دارند این یک بار مطابق میل آنان باشد. تازه در فرهنگ خودمان هم سعدی می گوید:
سعدیا حُبّ وطن گرچه حدیثی است شریف
نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم
وطن در نگاه سعدی البته تنها زادگاه است و در آن زمان قلمرو کشور مانند امروز مطرح نبوده اما او هم به صراحت می گوید چون در جایی به دنیا آمده ام دلیلی ندارد که همین جا هم بمیرم.
در دنیای مدرن اما همان گونه که مردم با انتخابات حاکمان را تغییر می دهند یا طلاق اگرچه تلخ است اما غیر عادی نیست و افراد محل و نوع کار خود را تغییر می دهند دوست دارند کشور محل زندگی خود را نیز تغییر دهند و این الزاما از سر نارضایتی و اصطکاک سیاسی هم نیست و می تواند به خاطر کنجکاوی هم باشد.
همه هم به دنبال لذت نیستند. گاه به دنبال «احترام» می خواهند جای دیگری باشند. بعضی ها هم از این نظام آموزشی به ستوه آمده اند. اصرار بر یک قالب آموزشی و تحمیل محفوظات و همۀ ایران هم با نسخۀ واحد از طاقت برخی خارج است.
7. از غلامرضا تختی ایراندوستتر کی؟ نوۀ او اما سال هاست که در آمریکاست. چرا؟ چون پدرو مادرش ( بابک تختی و منیرو روانی پور) اهل کتاب و قلم اند و از سانسوریا کتاب ناخوانی ایرانیان یا زندگی زیر انتظارات فوقالعاده از این نام به تنگ آمدند و رفتند. این دو نام فرزند خود را البته غلامرضا گذاشتند. روزی در مدرسه اما معلم از غلامرضای نوجوان می پرسد:
این غلامرضا تختی که این همه در فضای اینترنت حضور دارد با تو چه نسبتی دارد؟ وقتی نواده نوجوان تختی پاسخ می دهد پدر بزرگ من بوده معلم با شگفتی می پرسد: وقتی مردم کشورت پدرت را اسطوره خود می دانند پس تو اینجا چه می کنی؟
او ننوشته چه پاسخی داده و آن زمان البته در سنی نبوده تا بتواند پاسخ ژرفی بدهد اما باید دید امروز چه پاسخی دارد. ضمن این که کوچ این گونه افراد بر نوع نگاه دیگران هم اثر می گذارد.
8. نباید تصور کرد انگیزۀ همه سیاسی است. برخی دوست دارند جای دیگری باشند تا از مسابقه پول نجات پیدا کنند. اینجا همه محکوم به شرکت در مسابقه و در معرض مقایسه اند و می خواهند جایی باشند که لازم نباشد مدام بدوند و تازه نرسند. می خواهند از این مسابقه و مقایسه برهند.
9. این پاسخ که دوست دارند هر جایی باشند جز اینجا می تواند ناشی از احساس «ناشکوفایی» هم باشد. همه نمی خواهند وزیر و وکیل و پولدار شوند. می خواهند شکوفا شوند و احساس می کنند نمی توانند. فردی که دنبال شکوفایی است الزاما به دنبال غرب نیست. در پی رؤیا هم نیست. تنها به دنبال خود شکوفایی است. به تعبیر مولانا:
چون خیالی در دلت آمد نشست
هر کجا که می گریزی با توهست
دوست دارند دنبال این خیال بدوند ولو تجربۀ موفقی هم حاصل آن نباشد. زندگی اما بیش از آن که رسیدن باشد رفتن و شدن است و در فرهنگ ما به آن «صیرورت» می گویند. اقبال لاهوری میگوید: هستم اگر می روم، گر نروم نیستم. این شوق رفتن میتواند از سر میل به «هستن» باشد. اگر احساس کنند همینجا میتوانند «باشند» نمیگویند دوست دارند بروند و میمانند.
10. هیچ حسی مانند احساس تعلق، آدمی را به ماندن تشویق نمیکند. این پاسخ را تنها می توان با شعر جاودانۀ احمد شاملو توصیف کرد:
بر خاکی نشستهام که از آنِ من نیست
از رنجی خستهام که از آنِ من نیست
همان شاملو البته می گفت «آبم از این کوزه ایاز میخورد و چراغم در این خانه میسوزد... در مجموع دو سه سالی از عمرم را خارج از ایران گذراندهام ولی این دو سه سال را جزو عمرم به حساب نمیآورم.»
اما بامداد شاعر هم احساس میکرد چشمۀ خلاقیت او در محیط غیر پارسی زبان نمیجوشد و او نیز به دنبال شکوفایی بود.
آقایان! این آمار را جدی بگیرید. درست است که گاه در قالب یک آرزوست یا بخشی از آن ناشی از پدیدۀ جهانی شدن و ممکن است یک آمریکایی یا فرانسوی هم دوست داشته باشد جای دیگری زندگی کند یا از زندگی به ستوه آمده و زبان به اعتراض میگشاید، اما از فقدان احساس تعلق یا کاهش آن در جامعۀ ما حکایت میکند.
به نظر نمیرسد گزینهای جز افزایش حس تعلق با بها دادن به تنوع و شکوفایی شهروندان و حذف بودجههای غیر ضروری و اختصاص همۀ آن هزینهها به تأمین اجتماعی، این روند را کاهشی کند...
مهرداد خدیر
منبع: عصر ایران
محمدعلی نجفی، ۶۸ ساله و دانشآموخته دانشگاه صنعتی شریف و دانشگاه معتبر MIT، وزیر علوم دولتهای دهه ۶۰، وزیر آموزش و پرورش دولت هاشمیرفسنجانی، معاون رئیسجمهور و رئیس سازمان برنامه و بودجه دولت سیدمحمد خاتمی، عضو دوره سوم شورای اسلامی شهر تهران، رئیس سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری و مشاور اقتصادی دولت حسن روحانی و دوازدهمین شهردار تهران، به قتل همسر دوم خود "میترا استاد" در روز هفتم خرداد، اعتراف کرده است.
به گزارش ایسنا، "علی سرزعیم" درباره این اتفاق تکاندهنده مطلبی با عنوان "ماجرای آقای نجفی؛ ریشهها و عبرتهایش" به ایسنا ارسال کرده است که متن کامل آن به شرح زیر است:
«ماجرای محمدعلی نجفی مساله شوکهکنندهای بود که هنوز جامعه در مورد آن به جمعبندی درستی نرسیده است. اما فارغ از این مساله به نظر میرسد چند نکته مهم در این زمینه وجود دارد که باید به آن اشاره کرد که میتوان به عنوان عبرتهای آن تلقی کرد. پیش از هر چیز باید اشاره کرد که این مساله یک قضیه چند سر باخت بود. یعنی همه در این قضیه باختند و کسی منتفع نشد. خود نجفی، همسر اول و دخترش، همسر دوم و خانوادهاش و فرزندش و نهاد سیاست در ایران و نخبگان سیاسی و از همه مهمتر جامعه.
نهاد سیاست نیز از این قضیه به شدت آسیب دید. اگر مشابه این قضیه برای بسیاری از دیگر سیاستمداران رخ میداد، خسارت نهاد سیاست تا این حد بزرگ نبود. زیرا بسیاری از سیاستمداران به فضیلت اخلاقی متصف نیستند و روحیات فردی آنها برای کسانی که از نزدیک با آنها کار کردهاند جذابیتی ندارد اما دکتر نجفی شخصی بود که منش فردیاش همه را در برخوردهای نزدیک تحت تأثیر قرار میداد. این قضیه یک اعتبارزدایی از شخصیت سیاستمداران ایجاد کرد و انتظارات جامعه از این گروه را به شدت کاهش داد.
به اعتقاد من خسارت بزرگتر مربوط به جامعه است. انعکاس این مسئله احتمالاً قبح همسرکشی را در جامعه کمتر میکند که جای تأسف دارد و تأسف دیگر آنکه کشور از یک فنسالار (تکنوکرات) ممتاز محروم شد. به باور من دکتر نجفی نماد فنسالاری در ایران بود که اینگونه ارزان از دست رفت. اگر باور داشته باشیم که توسعه کشور منوط به اصلاح دولت است و در این اصلاح دولت، فنسالاران نقش مهم و کلیدی خواهند داشت، این خسارت برای توسعه ایران برجسته میشود.
اما چه شد که چنین شد؟
یک دیدگاه متعارف آن است که همه مطلوبات این دنیایی با هم قابل جمع نیست. اگر کسی دنبال پست و مقام، شهرت و احترام اجتماعی میرود و به یک شخصیت اجتماعی یا سیاسی و حتی فرهنگی، هنری، ورزشی و روشنفکری تبدیل میشود، باید از برخی مطلوبات دیگر نظیر ثروتاندوزی یا کامجویی شهوانی دست بکشد. باید دست به انتخاب زد یا مسیر ثروتاندوزی و عشرت جویی شهوانی را دنبال کرد اما گمنام بود یا باید به سراغ فعالیتهایی رفت که فرد را در جامعه برجسته و انگشتنما میکند و چون ثروتاندوزی یا کامجویی شهوانی غالباً با رسواییهایی همراه است، باید فرد از این امور صرفنظر کند تا به آن هدف دیگر خللی وارد نشود. جمع این امور با هم سازگار نیست. حداکثر تخفیفی که این رویکرد میدهد این است که شخص باید در جوانی کامجویی شهوانی و در میانسالی ثروتاندوزی را دنبال کند و نهایتاً در کهنسالی وارد عرصه سیاست شود تا کمتر اسیر چنین وسوسههایی شود.
در این تفسیر آقای نجفی اگر مسیر سیاستمداری، وزارت و پستهای سیاسی را دنبال کرده، باید قید امیال و تمناهای درونیاش در عرصه جنسی را میزد و آنها را کماکان نادیده میگرفت و عمر را به سلامت طی میکرد تا میتوانست تا پایان عمر خوشنام زندگی کند و کماکان از احترام اجتماعی وسیعی برخوردار بماند. این رویکرد ورود زودهنگام به عرصه سیاسی در دوره جوانی را ریشه گرفتار شدن ایشان در این بدنامی و این بدعاقبتی میداند.
یک دیدگاه بدیل نیز این است که باید انتظاراتمان را از انسانها کمتر کنیم و انسانها را بیشتر از قبل اسیر و وابسته خواستههای دنیایی بدانیم و این تمناهای دنیایی را بیش از قبل به رسمیت بشناسیم. در این صورت دیگر از اختلاس یا شهوتجویی فلان فرد معروف شوکه نمیشویم بلکه تلاش میشود چارچوب مقبول و مورد اجماعی برای دنبالهروی این تمناها ایجاد کرد و آن را در قضاوتها مبنا گذاشت. در این رویکرد، انسان گناهکارتر از چیزی است که در گذشته تصور میشد و جامعه باید انتظارات خود را با این استاندارد پایینتر تنظیم کند.
به نظر میرسد، جامعه ما دارد آرام آرام این مسیر را میرود و در مورد روابط اجتماعی عادی حداقل در کلانشهرهای ایران این رویکرد به تدریج فراگیر میشود. این رویکرد مستلزم آن است که در مورد مسئولان، سیاستمداران و چهرههای برجسته جامعه نیز به تدریج تفکیکی میان رفتار اجتماعی آنها و حریم خصوصیشان قائل شویم و ربط میان این دو عرصه را کاهش دهیم. یک مسئول دولتی، یک شخصیت سیاسی و یک چهره اجتماعی باید کارکرد مورد انتظارش را داشته باشد و کمتر انتظارات ایدهآل از رفتارهایش در حریم خصوصی داشته باشیم. همانطور که وقتی یک لولهکش به خانه ما میآید تا ترکیدگی لوله را مهار کند ما به حریم خصوصی او در خانه کار نداریم و تنها به مهارتش در ترمیم لوله و عملکردش در این زمینه تمرکز میکنیم باید به عملکرد شخصیتها در عرصه عمومی تمرکز کرد و حساسیت جامعه را نسبت به زندگی آنها در عرصه خصوصی کاهش داد.
تا قبل از ترامپ، دو فرهنگ سیاسی در غرب وجود داشت. رویکرد اول در آمریکا و رویکرد دوم در اروپا رواج داشت. در آمریکا برای رأیدهندگان اهمیت بسزایی داشت که یک کاندیدا به انجیل معتقد باشد، اهل رفتارهای جنسی غیرمتعارف نباشد و به خانواده پایبند بوده و سابقه طلاق یا طلاقهای پی در پی نداشته باشد. در اروپا چنین حساسیتی به گذشته و عملکرد فردی وی در عرصه خصوصی و باورهای شخصیاش وجود ندارد و تنها بر این مساله تمرکز میشود که سابقه مالیاتیاش مخدوش و ابهام برانگیز نباشد. به همین دلیل در میان سیاستمداران اروپایی مواردی بوده که فرد همجنسگرا یا فاحشه بوده اما رأی آورده و یا سابقه طلاقهای پی در پی داشته اما به سمتهای مهم دولتی گمارده شده است. مهمترین کاری که ترامپ در عرصه فرهنگ سیاسی آمریکا کرد، این بود که این استانداردها را به هم زد و به عنوان کسی که در همه این امور بدسابقه بوده، بازهم توانست به کرسی ریاست جمهوری دست یابد.
در این زمینه فرهنگ سیاسی ایرانیان بسیار به فرهنگ سیاسی آمریکاییها شباهت دارد. به همین دلیل رفتار افراد مشهور در حریم خصوصی برایشان اهمیت دارد و آن را در ارزیابیهای خود اثر میدهند. با این حال به نظر میرسد که فرهنگ سیاسی ایرانیان به تدریج به سمت فرهنگ سیاسی اروپایی سوق پیدا کند گرچه بعید است انطباق زیادی با آن پیدا کند. البته خطری که جامعه ایران را در این عرصه در کوتاهمدت تهدید میکند همانند بسیاری از عرصههای دیگر، افراط و تفریط است. یعنی اگر در گذشته برای شخصیتهای سیاسی تصورات منطبق با قدیسان قائل بودیم، بیم آن میرود که با موج تبلیغاتی ناشی از این وقایع اخیر به سمت دیگر فرو بغلتیم و بدبینی شدید را حاکم کنیم و همه را دزد و زنباره و اهل خوشباشی تلقی کنیم.
به اعتقاد اینجانب گزینه بهینه آن است که در چارچوب دین و قانونی که برآمده از دین و عرف رایج در کشور است، باقی بمانیم و حلالهای قانونی (و شرعی) را حرمت نهیم و این چارچوب را در قضاوتهای خود وارد کنیم و حرامهای شرعی و قانونی را تخطئه کنیم. امروزه عرصه فعالیت اجتماعی عرصه کنشها و کنشگران متعددی است که هر کدام سعی دارند جامعه را به سمت خود سوق دهند. اما به گمانم خیر بلندمدت ما التزام به چارچوبی است که سابقا به آن اشاره شد. اگر اهل دین تفسیرهای تنگنظرانه و گاه مندرآوردی مثل حرمت به ورزشگاه رفتن زنان یا دوچرخهسواری بانوان یا برگزاری کنسرت و نشان دادن ساز و پخش صدای ربنای شجریان را کنار بگذارند و به احکام دین آنگونه که هست ملتزم بمانند، جامعه ایران در این کشاکش تمدنی میتواند مسیر خود را برود و الگوی خاص خود را در جهان کنونی عرضه کند؛ در غیر این صورت کشاکش تمدنی در ایران حول انتخاب بین تمدن عربی و تمدن غربی خواهد بود و با توجه به هیمنه مادی و جذابیت دنیایی تمدن غرب، غلبه این تمدن و اجزایش بر فرهنگ جامعه ایران دور از ذهن نخواهد بود. مبادا که چنین شود.
نکته دوم به محاسبات شخص آقای نجفی برمیگردد. در عالم سرمایهگذاری در بورس، ایده ساده اما مهمی است به این معنا که هنگام خرید یک سهم به انگیزه فروش و استفاده از مابه التفاوت قیمتی باید به عنوان یک خط قرمز توجه داشت. زیرا بسیار میشود که سرمایهگذاران سهمی را به امید گران شدن میخرند اما بر عکس انتظار آنها، این سهم ارزان میشود. سهامدار امروز یا همان سرمایهگذار مذکور چون باور دارد که قیمت سهام باید بالا برود از فروش سهم خودداری میکند تا زیانی را قبول نکند. اما سهم باز هم پایین میرود. شخص تقریباً متقاعد میشود که بازار در ارزشگذاریاش کاملاً اشتباه کرده که چنین سهم ارزشمندی را چنین پایین قیمت میگذارد. لذا باز هم صبر میکند و از فروش آن خودداری میکند. به این ترتیب زیان شخص پیوسته افزایش مییابد تا جایی که آنقدر صبر میکند که زیانش دیگر غیرقابل توجیه میشود و مجبور میشود به نازلترین قیمتی که در ابتدای مسیر تصورش را هم نمیکرد، آن سهم را بفروشد. به همین دلیل گفته میشود سرمایهگذاران باید خط قرمز خود را قبل از خرید سهم معرفی کنند. این خط قرمز اصطلاحاً stop loss یا "توقف زیان" گفته میشود. یعنی شخص از قبل با خود مشخص میکند که اگر سهم تا چقدر پایین رفت دیگر وسوسه حفظ سهم برای بالا آمدن مجدد سهم نمیشود و آن را خواهد فروخت!
در رفتارهای اجتماعی نیز افراد به تدریج در مسیرهایی میافتند که اگر برای خود خط قرمز یا توقف زیانی مشخص نکنند، ای بسا به مرحلهای برسند که پایانش برایشان قابل پیشبینی نباشد. احتمالاً آقای نجفی هیچ وقت تصورش را هم نمیکرد که در پایان این مسیر به جایی برسد که دست به قتل بزند. اگر از ابتدا خط قرمز میداشت شاید کار به اینجا نمیرسید. اگر حاضر بود به سادگی از بخشی از محبوبیت و شهرتش بزند کارش به جایی نمیرسید که کل این محبوبیت و شهرت را از دست بدهد و بدنامی را پذیرا شود. در دوران معاصر نیز نداشتن خط قرمز در جریانها و احزاب سیاسی گاه موجب شد که برخی از آنها به تدریج آنچنان از مسیر اولیه خود دور بیفتند که با دشمنان این کشور همپیمان شوند و خسارت دنیا و آخرت را به جان بخرند. در مورد افراد، خود آنها باید خط قرمز خود را مشخص کنند و اگر در این زمینه غفلت کردند دوستان و نزدیکانش باید مشفقانه این غفلت و مخاطرات آن را گوشزد کنند و به فرد کمک کنند که تا وقتی خسارت اندک است به آن تن دهد تا به خسارت بیشتر مبتلا نشود. ای کاش اهالی سیاست در زمانی که آقای نجفی در سراشیب قرار گرفت به جای طرد کردن به او کمک میکردند تا افت محبوبیت را با سهولت بیشتر و فشار روانی کمتر به جان بخرد و در مسیر خود تجدیدنظر کند تا کار به اینجا نرسد.
در نهایت؛ باید گفت که شهرت و معروفیت برخلاف آنچه که در بادی امر به نظر میرسد دشواریها و مشکلات خاص خود را دارد و محدودیتهای خاص خود را بر فرد تحمیل میکند. جدا شدن و اعلام علنی یک اشتباه در برقراری یک رابطه زناشویی برای مردم عادی به مراتب آسانتر از کسی است که رسانهها روی او تمرکز دارند! و همین امر گاه مانند بختکی میشود که فرد را از توقف در زیان بازمیدارد. اینجاست که اگر انسانها آن روی دیگر معروف شدن را هم ببینند شاید دیگر به داشتن آن ترغیب نشوند! به همین دلیل ضروری است که افراد باید همزمان با محبوب شدن، توان روحی و روانی خود در فاصله گرفتن از این معروف شدن و حتی مواجهه با مغضوب شدن اجتماعی را در درون خود تقویت کنند. اینک روشن میشود که چرا یکی از دستورات صوفیان گذشته به مریدان خود، اقدام عامدانه برای بدنام شدن و تحمل جفای خلق بوده است! اینها تمرینهایی بوده تا شخص را از بند معروفیت و اشتهار نجات دهد و ای کاش سیاستمداران ما نیز مراقب باشند تا بیش از حد گرفتار چنین عناوین و اعتباریاتی نشوند.
به هر حال این قضیه مانند دیگر حوادث طبیعی و غیرطبیعی که جان جامعه ایران را آزرد، تبعات ماندگاری خواهد داشت. ای کاش بتوانیم در این مورد هم مثل موارد دیگر درسهای سودمندی برای آینده پیش رو بگیریم.»
الهام زن سی و پنج ساله، سه ماه است که با همسر و تک فرزندش آمده است استانبول تا زندگیاش را از این به بعد در این شهر سپری کند. بیشتر از اینکه یک مهاجر باشد، گشت و گذارش در این شهر او را به یک توریست مانند کرده است. در یکی از همین یکشنبهها در «ییلدیز پارک» با او همصحبت شدم. معتقد است ایران دیگر جای زندگی نیست اما کارشان هنوز در ایران است. آنها در ایران رستوران دارند. آنجا یک نفر از اقوام را بالای سر کار گذاشتهاند و خودشان درآمد حاصل از آنجا را در اینجا خرج و از این طریق امرار معاش میکنند. از این وضعیت ناراضی هم نیستند. درآمد کافی برایشان از ایران میرسد و زندگی نسبتا مرفهی در کشوری که حداقل آزادیهای اجتماعی را به آنها میدهد، دارند.
وضعیت سارا و همسرش منصور با دوتا دخترانشان با اندکی تفاوت، همانند خانواده الهام است. آنها در ایران آتلیه عکاسی و فیلمبرداری دارند، هرچند همان آتلیه و درآمد حاصل از آن سرمایه و دلگرمی آنها برای یک زندگی راحت در استانبول است اما در اینجا نیز اقدام به تاسیس آتلیه کردهاند. با اینکه بیشتر مشتریانشان ایرانی است اما تصمیم دارند از ترکها هم سفارش قبول کنند.
یکشنبهای دیگر در پارک «چوکور بستان» با خانوادهای دیگر آشنا شدم. یک زن و شوهر اصفهانی که موهای سفیدشان حکایت از رد کردن میانسالی داشت، به همراه دو فرزند جوان که باید در حوالی سی سالگی باشند. در اینجا یک هتل آپارتمان زده و آن را به گردشگرانی که از ایران میآیند اجاره میدهند.
مینا زن جوانی که با پسر نوجوانش حدود دو سال پیش آمده و یک کانال فروش آپارتمان در تلگرام دارد. میگوید "«بیلیکدوزو» و «اسنیورت» این روزها جان میدهد برای کسانی که بودجه کمی برای خرید آپارتمان در استانبول دارند و به زودی این دو محله پر خواهد شد از ایرانیان طبقه متوسطی که بیشترشان به خاطر آینده بچههایشان به اینجا آمدهاند". مینا یک واسطه فروش آپارتمان به ایرانیان است. هرچقدربیشتر ایرانیان را ترغیب به خرید آپارتمان کند همانقدر به نفع مینا است. هرچند مینا واقف است که با هر آپارتمانی که در اینجا میفروشد پول از کشور مادریاش، همانجا که هنوز زندگی مادرش و برادرانش در جریان است، خارج میکند. اما او دیگر قصد برگشتن به آنجا را ندارد و فعلا کمیسیونی که بابت فروش هر آپارتمان میگیرد زندگی او را اداره میکند.
ترکیه آدرسی سر راست برای کسانی است که معتقدند دیگر ایران برایشان جای زندگی نیست. کسانی که بیشترشان از طبقه متوسط و کمی رو به بالا هستند و بیشتر مواقع دار و ندارشان را جمع کرده و برای خود در اینجا زندگی تشکیل میدهند.
درحالی که بیشتر کسانی که از کشورهای دیگر به ترکیه آمدند، اینجا را تنها به عنوان یک منبع درآمد نگاه میکنند و ماحصل کارشان در کارگاههای ترکیه را به خانوادههای خود در کشور مادر خود میفرستند، اما وضعیت ایرانیان برعکس است. نور زنی 55 ساله از ارمنستان است. حدود هفده سال است که اینجا زندگی میکند و بیشتر درآمد خود را به کشورش میفرستد. مسعود از افغانستان جوانی است که سعی میکند با کمترین خرج پولش را به کشورش بفرستد. حتی اگر این پسانداز کردن به قیمت زندگی در یک خانه کوچک با ده نفر باشد. اولگا از روسیه و مهری از ترکمنستان نیز همینطور. درآمدشان حداقل وابسته به کشور خودشان نیست. مالیاتشان را حداقل از پولی میپردازند که از این کشور در میآورند.
اما در مورد ایرانیان این مساله برعکس است؛ بسیاری از آنها نه تنها خود مصرف کننده پولی هستند که از ایران میآورند بلکه ادامه حیاتشان نیز منوط به جذب پول از ایران میشود. چه بسیار افرادی که با فرستادن پوشاک به ایران امرار معاش میکنند. درحالیکه در فرودگاهها تجارت چمدانی را زیر ذره بین گرفتهاند تا از این طريق به زعم خود راه را برای ورود کالاهای ترکی بسته و از تولید داخل حمایت کنند اما با سر زدن به یکی از همین کارگوها متوجه میشوی که سخت گرفتن برای چند تا چمدان در فرودگاه هیچ دردی را دوا نمیکند.
رضا یکی از کسانی است که در «مرتر» کارگو (دفتر ارسال بار) دارد. به او ميگويم سی کیلو بار دارم کیلویی چند میبری؟ همین سی کیلو برای او کافیست تا خیلی تحویلم نگیرد. با بیتفاوتی گفت که دفترشان کمتر از 500 کیلو بار قبول نمیکند. در «مرتر» ایرانیانی که کارگو دارند زیاد است. درحالی که بعضیها یک کیلو بار را هم قبول میکنند صاحب این دفتر به انبوه بارهایی اشاره کرد که هر روز از طرق مختلف وارد ایران میکنند. کسانی که بارشان را به صورت تنی میفرستند. چیزی که از صحبت با رضا متوجه شدم این بود که این بارها از مجرای قانونی وارد کشور نمیشود. هرکدام از اینها آدمهای خودشان را دارند که بار آنها را با کمترین هزینه وارد کشور میکند.
موج سوم مهاجرت از ایران درحالی به مقصد ترکیه صورت گرفت که بسیاری از اینها نه تنها سرمایهشان را از ایران میآورند بلکه برای ادامه حیات چارهای غیر از جذب پول از ایران ندارند. هتل آپارتمانهایی که اجاره کنندگان آنجا فقط ایرانیان هستند، پوشاکی که از اینجا میرود و بسیاری موارد دیگر سرمایه را از کشور خارج میکنند. اتوبوسهایی که تنها مسافر نمیبرند بلکه بخشی از درآمدشان حاصل باری است که از مقصد ترکیه وارد کشور میکنند.
با هر مهاجری که از ایران وارد ترکیه میشود نه تنها باری از کشور کاسته نمیشود بلکه بخشی از سرمایه کشور نیز وارد کشور میزبان میشود. هرچند با تمام این مزایایی که یک ایرانی برای این کشورمیزبان دارد اما مردم این کشور از این وضعیت چندان دل خوشی ندارند. از آن طرف ایرانیانی که ترکیه را بهعنوان میزبان انتخاب کردند می گویند از سر ناچاری است. آنها هم دل خوشی ندارند. اینجا نیامدهاند که در بهشت باشند بلکه آمدهاند تا آن را پیدا کنند، آیا موفق می شوند؟
همزیستی نیوز - جراحی ایمپلنت دندان اقدامی نسبتا رایج است، اما کاملا بی خطر محسوب نمی شود. میزان موفقیت این عمل جراحی مربوط به دندان تقریبا 98 درصد است و همه چیز طبق انتظار پیش رفته و در نهایت بیماران ایمپلنت دندان یا دندان های جدید و محکمی را در اختیار خواهند داشت که وظیفه خود را به خوبی انجام می دهد.
به گزارش گروه سلامت عصر ایران به نقل از "اکتیو بیت"، اما جراحی ایمپلنت دندان با خطرات کوتاه و بلند مدت نیز مرتبط است. در ادامه با برخی از مهمترین آنها بیشتر آشنا می شویم.
حتی زمانی که جراحی ایمپلنت دندان خوب پیش می رود، پس از این جراحی ممکن است با شرایطی ناخوشایند مواجه باشید. ایمپلنت دندان یک جراحی جدی در بخشی حساس از بدن انسان است که شامل سوراخ کردن استخوان می شود. بدون در نظر گرفتن این که عمل جراحی تا چه اندازه خوب انجام شده است، پس از آن با مقداری تورم و ناراحتی مواجه خواهید شد. این شرایطی مورد انتظار است و برای مقابله با آن معمولا می توان از داروهای مسکن استفاده کرد. اگر آستانه تحمل درد بسیار پایینی دارید ممکن است گزینه هایی قویتر برای شما تجویز شود.
دهان میزبان باکتری های مختلف است که در صورت عدم مراقبت دندانپزشک یا بیمار، این باکتری ها می توانند زخم های جراحی را در معرض خطر قرار دهند. دندانپزشک باید ابزار و محیط کار خود را به خوبی ضدعفونی کند. حتی زمانی که همه چیز به خوبی انجام شده است، به عنوان یک اقدام احتیاطی اضافه برای بیماران پس از جراحی ایمپلنت دندان آنتی بیوتیکتجویز می شود.
عفونت می تواند به واسطه عدم پیروی بیمار از دستورات پزشک پس از جراحی نیز شکل بگیرد. برخی عفونت ها می توانند طی یک یا دو هفته خود را نشان دهند، در شرایطی که برخی دیگر می توانند پیشرفت آرامی داشته و پس از یک ماه یا بیشتر ظاهر شوند. اگر مساله ای درست به نظر نمی رسد، بلافاصله به دندانپزشک خود مراجعه کنید زیرا تشخیص زودهنگام مشکل همچنان می تواند موفقیت جراحی ایمپلنت دندان را تضمین کند.
برخی افراد نسبت به دیگران نامزدهای بهتری برای ایمپلنت های دندان هستند. اگر یک یا چند دندان خود را از دست داده اید، به طور کلی گزینه ای مناسب برای ایمپلنت دندان هستید، اما برخی بیماری ها یا عوامل موجود ممکن است موجب شوند تا دوباره درباره این کار فکر کنید. پیش از هر اقدامی آگاه ساختن پزشک از این شرایط اهمیت دارد.
شرایطی مانند سرطان، اعتیاد به الکل، بیماری لثه، دیابت، سیگار کشیدن، مصرف برخی داروها، پرتوافشانی فک و برخی بیماری های دیگر می توانند توانایی فرد برای تحمل جراحی ایمپلنت دندان و مهمتر از آن، بهبود درست را تحت تاثیر قرار دهند. اگرچه ابتلا به یک یا تعداد بیشتری از این شرایط احتمالا دندانپزشک را از انجام جراحی ایمپلنت دندان منصرف نخواهد کرد، اما ممکن است به اقدام های اضافه پیش از جراحی برای حصول اطمینان از کسب موفقیت نیاز باشد.
تبدیل شدن به یک جراح ماهر به گذر زمان و کسب تجربه بستگی دارد و در واقع یک تکنیک آموختنی است. با مد نظر قرار دادن این مساله، باید توجه داشته باشید که یک انسان عمل جراحی ایمپلنت دندان شما را انجام می دهد و انسان مستعد انجام اشتباه است. روند قرار دادن ایمپلنت در استخوان فک به طور طبیعی اقدامی تهاجمی است. یک جراح دندانپزشک ماهر می تواند این کار را به روشی که با کمترین میزان درد و تورم پس از جراحی همراه باشد، انجام دهد، در شرایطی که یک جراح دندانپزشک کم تجربه یا فردی که در انجام کار خود دچار اشتباه می شود می تواند موجب درد بیشتر، طولانیتر شدن مدت زمان بهبودی، عفونت، یا شکست کامل جراحی ایمپلنت دندان شود. پیش از انجام جراحی ایمپلنت دندان بررسی های لازم درباره انتخاب فردی که قرار است این کار را انجام دهد، ایده خوبی است. انتخاب جراحی ماهر به ویژه اگر حجم استخوان کمی دارید یا استخوان ها بسیار متراکم هستند، اهمیت بیشتری دارد.
ایمپلنت های دندان قرار نیست هیچ گاه در جای خود حرکت کنند. پس از انجام این جراحی تقریبا به 15 تا 17 هفته زمان برای بهبودی کامل نیاز است. طی این بازه زمانی استخوان روند مدل سازی مجدد و کانیسازی را پشت سر می گذارد. عدم حرکت ایمپلنت طی 8 تا 12 هفته نخست پس از جراحی اهمیت ویژه ای دارد.
اگر ایمپلنت تکان بخورد، استخوان به خوبی اطراف آن شکل نمی گیرد. این می تواند به شل شدن ایمپلنت و حرکت در بافت نرم به جای سفت شدن در استخوان فک منجر شود که شرایطی بسیار دردناک است.
بر همین اساس، به طور کلی توصیه می شود که ایمپلنت های فوری صورت نگیرد. روند جراحی ایمپلنت دندان به طور معمول شامل دو مرحله است. ابتدا، پایه در استخوان فک قرار داده شده و اجازه داده می شود روند بهبودی طی شود و پس از آن دندان مصنوعی روی پایه خود نصب می شود. اگر هر دو مرحله به صورت همزمان انجام شود، احتمال این که دندان مصنوعی فشار بیش از حد روی پایه وارد کند، به عنوان مثال هنگام غذا خوردن، و موجب جنبش های بسیار ریز شود، بیشتر است. ایمپلنت های فوری با خطر بالاتر شکست جراحی همراه هستند و دندانپزشک احتمالا مصرف غذای نرم یا رژیم غذایی مایع را به مدت دو تا سه ماه برای ایمن نگه داشتن ایمپلنت توصیه خواهد کرد.
ایمپلنت باید محکم در استخوان فک جای بگیرد تا جراحی موفقیت آمیز باشد. نه تنها استخوان فک باید قوی باشد، بلکه در حالت ایده ال استخوان بیشتری باید اطراف ایمپلنت رشد کند زیرا در غیر این صورت به احتمال زیاد جراحی موفق نخواهد بود. خوشبختانه برای مقابله با این شرایط می توان اقداماتی را انجام داد.
اگر دندان مورد نظر مدتیست که افتاده است، احتمالا استخوان کمتری در این منطقه نسبت به دندانی که به تازگی افتاده است، وجود دارد. دندانپزشک می تواند یک پیوند استخوانی انجام داده یا منطقه را به روشی تغییر دهد که رشد استخوان را تشویق کند. پیش از جراحی ایمپلنت دندان ممکن است در روندی جداگانه مجبور به انجام این کار باشید.
مراقبت پس از جراحی یکی از بزرگترین عوامل برای موفقیت جراحی ایمپلنت دندان است و کنترل آن به طور کامل در اختیار بیمار قرار دارد. در همین راستا، به توصیه ها و دستورات دندانپزشک خود به دقت گوش داده و آنها را انجام دهید. دستورالعمل های مراقبت پس از جراحی معمولا ساده هستند، اما باید به دقت دنبال شوند تا موفقیت حاصل شود. پرهیز از انجام فعالیت جسمانی سنگین، تمیز نگه داشتن منطقه جراحی شده، پرهیز از مصرف برخی غذاها یا سیگار کشیدن و مصرف داروهای تجویزی از آن جمله اند.
برخی بیماران پس از چند روز احساس بهتری داشته و فکر می کنند که دیگر لازم نیست از دستورات ارائه شده توسط دندانپزشک پیروی کنند. این ایده خوبی نیست و آغاز درد و عوارض دیگر می تواند خیلی زود این افراد را متوجه اشتباه خود سازد. به دندانپزشک خود اعتماد کرده و از دستورات ارائه شده توسط وی به دقت پیروی کنید.
خطرات بلند مدت
اگرچه شرایطی نادر است، اما ممکن است جراحی ایمپلنت دندان به یک آسیب عصبی در منطقه منجر شود. این می تواند موجب احساس درد، بی حسی، یا سوزن سوزن شدن در دندان، لثه ها، یا ناحیه چانه شود. اگر شرایط وخیم شود، ممکن است به جراحی های اضافه برای خارج کردن ایمپلنت یا تلاش برای کاهش آسیب عصبی نیاز باشد.
مشکلات سینوس نیز شرایطی نادر است، اما ممکن است به واسطه ایمپلنت های دندان که در فک بالایی به خوبی قرار نگرفته اند، شکل بگیرند. این شرایط می تواند موجب درد، و مشکلات دیگر در تنفس، خواب و سردرد شود.
اگرچه دندان ها مصنوعی هستند، اما این به معنای آن نیست که نباید آنها را به خوبی تمیز کنید. دندان های واقعی که اطراف ایمپلنت قرار دارند همچنان به پاکسازی منظم نیاز دارند. برای این که ایمپلنت یا ایپملنت ها همچنان محکم در جای خود باقی بمانند، حفظ سلامت لثه ها و ریشه های دندان ها اهمیت دارد. در برخی موارد، بیماران دندان خود را به واسطه عدم رعایت بهداشت دهان و دندان از دست داده اند و ایجاد تغییر در عادات آنها می تواند دشوار باشد.
مسواک زدن و استفاده منظم از نخ دندان را فراموش نکنید و برای بررسی شرایط دندان های خود مراجعه منظم به دندانپزشک را مد نظر قرار دهید.
در شرایطی که ایمپلنت های دندان به گونه ای طراحی شده اند که محکم و قوی باشند و احساس یک دندان واقعی را در فرد ایجاد کنند، برخی عوامل می توانند موجب بروز مشکلات بلند مدت شوند. در این مورد، ما درباره فشارهای خارجی که به طور معمول از دندان های دیگر وارد می شوند، صحبت می کنیم. این شرایط به طور معمول زمانی رخ می دهد که یک دندانپزشک وظیفه قرار دادن پایه های ایمپلنت را بر عهده داشته و دندانپزشک دیگر دندان های مصنوعی را روی آن قرار داده است. اگر این دو نفر به خوبی با هم در ارتباط نباشند ممکن است دندان ها به خوبی روی پایه ها قرار نگیرند و شاید شکست جراحی ایمپلنت دندان را در پی داشته باشد.
احتمالا ضرب المثل هر چقدر پول بدهی همانقدر آش میخوری را شنیده اید. این ضرب المثل درباره ایمپلنت های دندان صادق است. در مرحله برنامه ریزی، دندانپزشک باید از پشتیبانی بی نقص و درست ایمپلنت اطمینان حاصل کند و این که آنها بیش از حد کوتاه یا کوچک نباشند یا در زاویه ای قرار بگیرند که در آینده موجب استرس و فشار بیش از حد نشوند را باید بررسی کند. برخی شرکت های تولیدکننده ایمپلنت نمونه های ارزانتر را تبلیغ می کنند. در شرایطی که این نمونه ها می توانند برای برخی بیماران کارآمد باشند، اما پیش از استفاده باید پژوهش بیشتری درباره نیازهای خاص خود انجام دهید.
اگر برنامه ریزی و قرارگیری ایمپلنت به خوبی صورت نگیرد، عوارض آن می تواند تا پنج سال پس از انجام جراحی نمایان شود.
برخی عادات شخصی بد می توانند موجب شکست جراحی ایمپلنت دندان شوند. پیشتر به سیگار کشیدن اشاره کردیم، اما موارد دیگری مانند جویدن یخ یا آبنبات و دندان قروچه نیز می توانند به ایمپلنت ها آسیب برسانند. اساسا باید از هر چیزی که فشار بیش از حد به ایملنت ها وارد می کند، پرهیز کنید.
اگر به دندان قروچه مبتلا هستید، در پی درمان این شرایط باشید. محافظ های ویژه دهان می توانند به محافظت از دندان های طبیعی و مصنوعی شما کمک کنند. جویدن آدامس را به جای یخ یا آبنبات را مد نظر قرار دهید. ترک سیگار نیز بهترین گزینه است. فراموش نکنید که یک عمر به دندان های خود نیاز دارید و جایگزینی مداوم آنها ساده و ارزان نخواهد بود.
معلمان با تک تک بچههای ما سر کار دارند و اگر نتوانیم شان آنها را حفظ کنیم بچههای ما ضرر خواهند کرد و متعاقب آن جامعه ضرر خواهد کرد.
برای ارتقاء جایگاه معلم این معلمان ما نیستند که برای آن باید تلاش کنند بلکه این جامعه است که باید چنین چیزی بخواهد. ما برای جایگاه و شان آنها در هر شغلی که هستیم باید تلاش کنیم و بگذاریم معلمانمان کارشان را انجام دهند.
صدیقه جاذبی- استانبول
ارمغان زمان فشمی:
پسربچه دست و پای مسافرهای مترو را میبوسد و جعبه کوچکش را نشان میدهد تا شاید چیزی بخرند. یکی از زنها میگوید:«اینها پاکستانیاند، دستفروشهای پاکستانی این کار را میکنند!»
کسی روی خوش نشان نمیدهد. تقریبا همه اخم میکنند و یکنفر او را بهتندی پس میزند. من از آن گوشه که نشستهام میبینم که پسربچه چطور این واکنشها را ذرهذره به خود جذب میکند و عضلات صورتش منقبض میشوند؛ انگار که هر اخم و هر کلمه ناخوشایند، مثل وزنهای سنگین بر جانش مینشیند و راهرفتن را برایش دشوارتر میکند.
آرام به طرف در واگن میرود. صبر میکند تا قطار مترو در ایستگاه متوقف شود. درست لحظهای پیش از آنکه در باز شود و او از واگن بیرون می پرد، رو میکند به طرف مسافرها و ناسزای رکیکی نثار همه ما میکند.
انگار در یک سکانس کوتاه نشانم دادهاند که چگونه فقر، تبعیض و عدم درک توسط دیگران میتواند به خشم فروخوردهای تبدیل شود و در یک لحظه سر باز کند.
استفاده از عباراتی مانند «پاکستانیها»، «معلولان»، «عربها»، «دستفروشها»، «گداگشنهها» و هر واژه و اصطلاح دیگری که با برچسبزدن به یک گروه اجتماعی خاص، آن را متمایز از دیگران و شایسته نسبتدادن یک صفت منفی مشترک به همه اعضای آن سازد، از جمله مصادیق خشونت به حساب میآید و نتیجهاش نیز از پیش مشخص است: تقویت احساس موردتبعیض قرار گرفتن و ایجاد خشم و خشونت در آن گروه اجتماعی.
۲۷ آذرماه، سالروز روزی است که نطق حسن روحانی، رییسجمهور ایران در سازمان ملل درباره جهان عاری از خشونت و افراطیگری مورداقبال قرار گرفت و مصوبهای دراین رابطه به اتفاق آرا به تصویب رسید. این روز در تقویم ایران روز مبارزه با خشونت و افراطیگری نامیده شده است.
شایسته است کشوری که مبدع پیشنهاد برای مبارزه با خشونت در سطح جهان میشود، بیش از پیش در فرهنگسازی برای حذف خشونت از در و دیوار خانه خود بکوشد.
خشونت فقط در آزار جسمی و روانی دیگران خلاصه نمیشود. درباره آنچه خشونت خانگی خوانده میشود، بسیار دیده و شنیدهایم. خشونت علیه زنان و کودکان و اقشار ضعیف جامعه را همه متهم میکنند اما انواع دیگری از خشونت هم وجود دارد که روزبهروز گستردهتر میشوند و مدام خود را بازتولید میکنند اما کمتر موردتوجه و بحث قرار گرفتهاند.
خشونت میتواند پلهها و میلههایی باشد که در کوچه و خیابان روبهروی ویلچرها سبز میشوند و ادامه حرکت را برایشان دشوار میکنند. خشونت میتواند نگاه معنادار بعضی افراد به کفشهای قرمز یک زن جوان باشد. خشونت خودروی روباز طلایی پسر فلان مقام مسئول است که اختلاف طبقاتی و ژن خوب صاحبش را بهرخ میکشد و میگذرد. خشونت در جایی اتفاق میافتد که اگر پول نداری و بیماری، باید بمیری. خشونت در سفره خالی پدربزرگی معنا میشود که پیش نوههایش شرمنده است و در جیب خالی کارگری معنا میشود که همسرش بهخاطر نداشتن صدهزارتومان پول، روبهروی چشم او جان باخته است. خشونت یعنی پذیرش دانشجو با توصیهنامه عمو و عمه، یعنی استخدام با توصیهنامه پدر و پدربزرگ، یعنی مهاجرت با رانت مادر و مادربزرگ.
خشونت یعنی نگاهی که جامعه مردسالار به زنان دارد و آنان را جنس دوم میپندارد؛ نگاهی که حضور یک زن را فقط در کنار یک مرد به رسمیت میشناسد و در برخی فضاها مانند ورزشگاه حتی با همراهی یک مرد نیز او را نمیپذیرد.
خشونت یعنی توقعی که جامعه مردسالار از مردان دارد، طوری که آنان را همواره قوی و مسئول حل مشکلات میداند و در عرصه زندگی به بهانه مرد بودن تنهایشان میگذارد. خشونت در مردی تبلور پیدا میکند که اجازه ندارد گریه کند، اجازه ندارد بهراحتی از احساساتش حرف بزند و اجازه ندارد کم بیاورد.
خشونت این است که فقط خودت را قبول داشته باشی و خیال کنی در جامعه جایگاهی بالاتر از بقیه داری. یعنی به دیگران از بالا نگاه کنی و ظاهر و باطن و عقایدشان را به سخره بگیری، بی آن که دلت بخواهد یا قصد داشته باشی آنها را برای بهتر شدن یاری کنی.
خشونت هرآن چیزی است که فضای رشد و پیشرفت را برای یک گروه از جامعه تنگ کند، انسانیت و اخلاق را به چالش بکشد و عدالت اجتماعی را زیرسوال ببرد.
خشونتهای پنهان را دریابیم!
همهچیز از آن عصر یکشنبه، بعد از مراسم کلیسا، شروع شد . داشت از کلیسا به خانه برمیگشت که مارتین را جلوتر از خود توی راه دید . او هم در راه خانه بود .
پدر مارتین، با گامهای محکم یک کشاورز پولدار، کنار دخترش راه میرفت . زیر بالاپوشش، نیم تنه ای خاکستری پوشیده بود و کلاه شاپویی با لبههای بزرگ به سر داشت . مارتین هم با کرست کمر , تنگی که تنها هفتهای یکبار تنش میکرد، شق و رق راه میرفت .
کلاهی گلآذین ساخت ایوتو ، بر سر داشت که پشت گردن پر و گرد و نرمش را آشکار میکرد که در هوای باز آفتابسوخته شده بود و رویش طره ای از مو افشان بود .
بنوا مارتین را فقط از پشت سر میدید، اما چهرهاش را خوب میشناخت؛ هرچند تابهحال او را اینهمه از نزدیک ندیده بود . ناگهان گفت : “وای خدا، چه دختر نازیه این مارتین” راه رفتنش را نگاه کرد و یک هو عاشقش شد؛ انگار که هوس گرفتنش را داشته باشد. نه، لازم نبود چهرهاش را دوباره ببیند . به اندامش خیره شد و باز به خودش گفت : “وای خدا، چه دختر نازی”
مارتین راهش را به راست کج کرد تا وارد “لا مارتینیر”، مزرعهی پدرش ژان مارتن، شود. همین که آمد بچرخد نگاهی به پشت سر انداخت و قیافهی مضحک بنوا را دید . گفت : “روز بهخیر بنوا” بنوا جواب داد : “روز بهخیر مارتین، روز بهخیر ارباب مارتن” و رد شد .
وقتی به خانه رسید، سوپ روی میز حاضر بود . روبه روی مادرش، کنار کارگر مزرعه و نوکرشان نشست . کلفت رفت شراب سیب بیاورد . چند قاشق سوپ که خورد بشقابش را کنار زد . مادرش پرسید : “حالت خوب نیست؟”
جواب داد : “نه، یه چیزی ته دلمو بهم میزنه . پاک بیاشتهام کرده”
غذا خوردن بقیه را نگاه میکرد و گاه گاهی برای خودش تکه نانی میبرید و بیحوصله به دهان میگرفت و آرام میجوید . به مارتین فکر میکرد : “چه دختر نازی” و در این فکر بود که چطور پیشتر این را نفهمیده و حالا چه ناگهانی این فکر به سراغش آمده و طوری هم آمده که دیگر غذا هم نمیتواند بخورد .
به راگو لب نزده بود . مادرش گفت : “بیا بنوا، سعی کن یک کم بخوری . گوشت گوسفنده، خوبت میکنه . وقتی اشتها نداری باید خودتو مجبور کنی یه چیزی بخوری”
چند لقمه پایین داد و باز بشقابش را کنار زد . گفت : “نه، دیگه اصلا نمیتونم بخورم”
بعد از غذا، وقتی همه از سر میز بلند شدند، گشتی در مزرعه زد و به کارگر مزرعه گفت که مرخص است و میتواند برود، چون خودش حیوانها را برای چرا بیرون خواهد برد .
دهکده در آن روز تعطیل خلوت بود . گاوها گوشه و کنار مزرعه ی شبدر لمیده بودند و با شکمهای پر، زیر آفتاب، غذایشان را نشخوار میکردند . چند گاوآهن در آخر شیارهای شخم رها افتاده بود و خاک زیر و رو شده و آمادهی بذرافشانی، پر بود از کاهبنهای خرمایی رنگ و کلشهای زرد گندم و جوی تازه دروشده . باد خشک پاییزی که از دشت میگذشت، خبر از غروبی خنک میداد که با رفتن آفتاب سر میرسید . بنوا کنار نهر آب نشست و کلاهش روی زانوهایش گذاشت ـ انگار میخواست کلهاش کمی باد بخورد ـ و در سکوت دهکده با صدای بلند گفت : “دختر ناز میخواستی؟ این هم دختر ناز”
شب که به تختش رفت و صبح که از خواب بیدار شد، باز در همین فکر بود . ناراحت نبود، ناراضی نبود؛ نمیدانست چه ش بود . هرچه بود رهایش نمیکرد و به ذهنش چنگ انداخته بود . فکری بود که از سرش نمیافتاد و دلش را میلرزاند .
گاهی پیش میآید که خرمگسی توی یک اتاق گیر میافتد . صدای وزوزش را که دور و برت میشنوی؛ عذاب میکشی و اعصابت بههم میریزد . ناگهان صدا قطع میشود . فراموشش میکنی . اما باز از نو، صدا میآید و مجبور میشوی دنبالش بگردی . نه میتوانی بگیریاش، نه بیرونش کنی؛ نه میتوانی بکشیاش، نه ساکتش کنی . همین که یک لحظه آرام میشود، دوباره وزوزش به هوا میرود .
حالا هم مثل همان مگس توی اتاق، یاد مارتین ذهن بنوا را میآشفت .
بنوا دید خیلی دلش میخواهد مارتین را باز ببیند . برای همین چند باری از جلوی مارتینیر گذشت . سرانجام او را دید؛ داشت رختها را روی بندی پهن میکرد که که بین دو درخت سیب بسته بودند روز گرمی بود . مارتین فقط یک دامن کوتاه تنش بود و شمیزی که انحناهای بدنش را حسابی نشان میداد، بهخصوص وقتی حولهها را روی بند میانداخت . بنوا همانجا پشت پرچینها پنهان شد و یک ساعت تمام، حتی بعد از رفتن مارتین، آنجا ماند . و بعد، گرفتارتر از قبل، برگشت .
یک ماه تمام همهی فکر و ذکرش مارتین بود . هر وقت اسم او را جلویش میآوردند، میلرزید . غذای چندانی نمیخورد و شبها آنقدر عرق میکرد که نمیتوانست بخوابد .
یکی از یکشنبه ها، در مراسم دعا، چشم از مارتین برنداشت . مارتین هم متوجه شد و لبخندی زد .
سرانجام یک روز غروب، او را در راه دید . وقتی مارتین متوجه بنوا شد لحظهای ایستاد . بنوا به طرفش آمد و با اینکه از ترس و هیجان زبانش بند آمده بود، عزم کرد دیگر حرفش را بزند . منمنکنان گفت : “ببین مارتین، اینطوری دیگه نمیشه”
مارتین که انگار میخواست سربهسرش بگذارد گفت : “چی اینطوری دیگه نمیشه بنوا؟”
بنوا گفت : “که من همه ی ساعتهای روزم رو به تو فکر کنم”
مارتین دست به کمر زد : “من که مجبورت نکردم”
بنوا با لکنت گفت : “چرا، کردی . نه میتونم بخوابم، نه استراحت کنم، نه بخورم، نه هیچی دیگه”
مارتین آرام پرسید : “حالا که چی؟”
بنوا با دستهای آویزان، چشمهای خیره و دهان باز، ساکت و بیصدا ایستاد .
مارتین بیهوا مشتی به شکمش زد و فرار کرد .
از آن روز به بعد لب جاده، توی کوچه پسکوچهها و کنار مزرعه ـ وقتی هوا گرگ و میش بود و بنوا اسبهایش را به اصطبل میبرد و مارتین گاوهایش به طویله ـ همدیگر را میدیدند .
بنوا حس میکرد میل شدیدی، از تن و جانش، او را به طرف مارتین میکشد . دلش میخواست مارتین را در آغوش بگیرد، بفشارد، بخورد و تکهای از خودش کند . وقتی به این فکر میافتاد که همهی مارتین را ـ جوری که یکی شوند ـ برای خودش ندارد، از ضعف و بیتابی و جنون میلرزید .
مردم دهکده برایشان حرف درآوردند . گفتند نامزد کردهاند . همینطور هم بود؛ بنوا از مارتین پرسیده بود آیا همسرش میشود، او هم جواب داده بود : “بله” حالا منتظر فرصتی بودند که قضیهی ازدواج را با خانوادههایشان مطرح کنند .
اما، ناگهان، مارتین دیگر سر ساعت همیشگی سر قرار نیامد . بنوا هرقدر دور و بر مزرعه پلکید، دیگر اثری از او ندید . فقط در مراسم دعای یکشنبه توانست یک نظر ببیندش . و سرانجام یکی از یکشنبهها، کشیش بعد از موعظه، خبر از ازدواج ویکتوار-آدلد مارتن و ژوزفین-ایزیدور والن داد .
انگار یک سطل آب یخ روی سر بنوا ریخته باشند . گوشهایش زنگ میزد . چیزی نمیشنید . و بعد از مدتی دید اشکهایش دارد روی کتاب دعا میریزد .
یک ماه تمام خودش را در اتاق حبس کرد . بعد سر کار و زندگیاش برگشت . اما خوب نشده بود . ذهنش همچنان درگیر بود . از راههایی که به خانهی مارتین میرسید دوری میکرد تا چشمش حتی به درختان حیاطشان هم نیفتد . برای همین مجبور بود راه زیادی را صبح و عصر اضافه برود .
مارتین حالا دیگر زن والن، ثروتمندترین کشاورز منطقه، شده بود . بنوا و والن، هرچند از کودکی دوستِ هم بودند، دیگر با هم حرف نمیزدند .
یک روز غروب که بنوا از نزدیکی فرمانداری میگذشت، شنید مارتین آبستن شده . بهجای اینکه غمگین شود، دید برعکس، احساس آسودگی میکند . تمام؛ حالا دیگر همهچیز تمام شده بود . این اتفاق، بیشتر از خود ازدواج، آنها را از هم جدا میکرد . بنوا واقعا هم همین را میخواست .
ماهها و ماهها گذشت . بعضی وقتها مارتین را میدید که با گامهایی سنگینتر از قبل به دهکده میرود . هروقت بنوا را میدید سرخ میشد، سرش را پایین میانداخت و قدمهایش را تندتر میکرد . بنوا هم راهش را کج میکرد تا سر راه مارتین نباشد، مبادا که چشمشان به چشم هم بیفتد . از این فکر که روزی رودررو شوند و مجبور شود حرفی بزند، میترسید . حالا، بعد از همهی آن حرفها ـ که پیشترها موقع گرفتن دستش و بوسیدن موهای کنار گونهاش زده بود ـ دیگر چه میتوانست بگوید؟ بیشتر وقتها به آن دیدارهای کنار جادهشان فکر میکرد . بعد از همهی آن قول و قرارها، مارتین کار زنندهای کرده بود .
کمکم غم و غصه از دلش رفت و تنها ناراحتی مختصری به جا ماند . روزی راهی را پیش گرفت که از محل زندگی تازهی مارتین میگذشت . از دور سقف خانهاش را دید . خودش بود، همانجایی که او با دیگری زندگی میکرد . درختان سیب شکوفه کرده بودند و خروسها روی تـلی از کود میخواندند . خانه به کل خالی از سکنه به نظر میرسید . کشاورزها برای رسیدگی به کشت بهاره شان رفته بودند . بنوا دم ورودی مزرعه ایستاد و نگاهی به حیاط انداخت . سگ توی لانهاش خواب بود و سه تا گوساله پشت سر هم آرام به سمت آبگیر میرفتند . بوقلمون نر بزرگی جلوی در میچرخید و مثل خوانندههای اپرا، برای بوقلمونهای ماده خودنمایی میکرد .
بنوا روی چارچوب دروازه خم شد . حس کرد بیقرار گریه است . اما، ناگهان صدای جیغی شنید؛ کسی از درون خانه جیغ میزد و کمک میخواست . وحشتزده به نردههای دروازه چنگ انداخت و با دقت گوش داد . جیغ دیگری شنید؛ نالهای دلخراش و طولانی که به عمق پوست و گوشتش نفوذ کرد . مارتین بود که اینطور ناله میکرد . بنوا به سرعت خودش را تو کشید، از چمنها گذشت و در را هل داد . مارتین را دید که روی زمین افتاده بود و از درد زایمان پیچ و تاب میخورد . صورتش کبود شده و چشمانش گود افتاده بود .
بنوا لرزان و رنگپریدهتر از مارتین ایستاد و با لکنت گفت : “من اینجام، من اینجام مارتین”
مارتین بریده بریده جواب داد : “وای، تنهام نذار، تنهام نذار بنوا”
بنوا نگاهش کرد، نمیدانست چه بگوید و چه بکند . نالهی مارتین باز به آسمان رفت : “آی، آخ، مردم از درد . آه بنوا” به طرز وحشتناکی به خود میپیچید .
بنوا ناگهان احساس کرد باید به مارتین کمک کند تا دردش آرام بگیرد . خم شد، بلندش کرد و آرام روی تخت گذاشت . مارتین همچنان ناله میکرد . بنوا ژاکت، دامن و زیردامنی او را از تنش درآورد . مارتین دستهایش را گاز میگرفت تا جیغ نزند . بنوا همان کاری را کرد که بارها برای وضع حمل گاوها و میشها و مادیانها کرده بود . در زایمان کمکش کرد و نوزاد درشت گریانی را بیرون کشید . نوزاد را خشک کرد و در حولهای که جلوی آتش انداخته بودند پیچید و روی لباسهایی که برای اتو کردن روی میز گذاشته بودند خواباند . و خودش باز پیش مادر نوزاد برگشت . بلندش کرد و دوباره روی زمین گذاشت، بعد رختخوابها را عوض کرد و او را سر جایش روی تخت برگرداند .
مارتین بریده بریده گفت : “ممنونم بنوا، تو خیلی مهربونی” و اشکش سرازیر شد، گویی از کردهاش پشیمان بود .
بنوا دیگر حتی ذرهای مارتین را دوست نداشت . همهچیز تمام شده بود . چرا؟ چطور؟ نمیدانست . اما آنچه اتفاق افتاده بود بهتر از ده سال دوری تسکینش میداد .
مارتین بیرمق و لرزان پرسید : “بچه چیه؟”
بنوا آرام گفت : “یه دختر خیلی ناز”
باز هر دو ساکت شدند . چند لحظه بعد، مادر با صدایی کم جان گفت : “بهم نشونش بده بنوا”
بنوا نوزاد را مانند تحفهای مقدس در بغل گرفته بود و داشت به مارتین نشانش میداد، که در باز شد و ایزیدور والن تو آمد .
اول نفهمید اوضاع از چه قرار است اما ناگهان از قضیه سر درآورد . بنوا حیرت زده و با لکنت گفت : “من داشتم، داشتم از اینجا رد میشدم که صدای جیغ شنیدم و اومدم تو… این بچه ته والن”
شوهر با چشمانی گریان جلو آمد و کوچولویش را از بنوا گرفت و بوسید . تا چند لحظه از شدت احساسات نمیتوانست حرف بزند . بعد بچه را روی تخت گذاشت و دستهای بنوا را در دست گرفت و گفت : « دست بده بنوا . دیگه چیزی بین ما نیست . اگه تو بخوای، دوست میمونیم، دو تا دوست واقعی” و بنوا پاسخ داد : “معلومه که میخوام . حتما، حتما ”
گی دو موپاسان
Guy de Maupassant
مترجم : دامون مقصودی
منبع: parsseh.com