همزیستی نیوز - نشریه اروپایی فیزیک EPJE (در حوزه فیزیک بیولوژیک و مواد نرم) جایزه استادی سال 2017 خود را که به نام "پییر-ژیل دو ژن" نامگذاری شده، به رامین گلستانیان، فیزیکدان برجسته ایرانی اهدا کرد.
به گزارش ایسنا، این جایزه به دلیل مشارکتهای نظری برجسته دکتر گلستانیان به فیزیک ریزشناورها و تعاملات هیدرودینامیک آنها به وی اهدا شده است؛ مشارکتهایی که به زنجیرهای از یافتههای مهیج و نیز توسعه نظری در زمینه مواد فعّال منجر شدهاند.
این ششمین بار است که جایزه معتبر پییر-ژیل دو ژن که به نام برنده جایزه نوبل و بنیانگذار نشریه EPJE نامگذاری شده، به دانشمندان اعطا میشود. قرار است این جایزه در دهمین دوره کنفرانس علمی مواد مایع که از 17 تا 21 جولای سال میلادی جاری (26 تا 30 تیر 1396) در شهر لوبلیانا پایتخت کشور اسلوونی برگزار میشود، به پروفسور گلستانیان اهدا شود.
پیشتر و در رویدادی مشابه در سال 2014 ، به دلیل نقش پیشروی دکتر گلستانیان در زمینه مواد نرم فعال و به خصوص شناگران میکروسکوپی و ذرات کلوییدی فعال مدال «هولوک» (Holweck) نیز به وی اهدا شده بود. نشان Holweck، از جوایز عمده جهانی در رشته فیزیک است که هر سال در انتخاب مشترک انجمن فیزیک بریتانیا و انجمن فیزیک فرانسه به یک فیزیکدان میرسد. این نشان که جایزه نقدی هم به همراه دارد، یکی از چهار مدالی است که این دو انجمن به فیزیکدانان میدهند و به طور چرخشی به پژوهشگرانی داده میشود که در بریتانیا و فرانسه مستقر هستند.
رامین گلستانیان، کارشناسی فیزیک را در دانشگاه صنعتی شریف، کارشناسی ارشد و دکتری فیزیک نظری را در دانشگاه تحصیلات تکمیلی زنجان زیر نظر مهران کاردار از دانشگاه "ام.آی.تی" (MIT) و پسادکتری را در مؤسسه فیزیک نظری کاولی در دانشگاه سانتا باربارای کالیفرنیا به پایان رسانده و دارای کرسی علمی در دانشگاههای شفیلد و تحصیلات تکمیلی زنجان بوده و در حال حاضر استاد دانشگاه آکسفورد انگلستان است.
حوزههای پژوهشی مورد علاقه وی، فیزیک آماری غیرتعادلی (nonequilibrium statistical physics)، ماده نرم (soft matter) و فیزیک زیستی (biological physics) است.
همزیستی نیوز - معاون درمان وزیر بهداشت طی یادداشتی دستاوردهای طرح تحول سلامت در دولت یازدهم را تشریح کرد.
به گزارش ایسنا، دکتر محمدآقاجانی در یادداشتی با عنوان "یارانه سلامت، تیری که درست به هدف خورد، آورده است: «یارانه سلامت با هدفمند کردن واقعی یارانهها، لبخند سلامت را بر چهره ایرانیان نشاند. هدفمندی یارانهها، در دولت قبل مطرح و به یارانه نقدی برای همه ایرانیان تبدیل شد، نه جمعیت برخوردار از یارانه نقدی هدفمند انتخاب شدند و نه نوع هزینه آن به درستی هدف گیری شد. پرداخت یارانه نقدی به آحاد مردم، افزایش نقدینگی و تورم، سازههای اقتصادی کشور را آسیب جدی زد.
دولت یازدهم، با اولویت قرار دادن مسئله سلامت مردم و با تأکید مقام معظم رهبری در مورد کاستن از رنج بیماران، با انجام کارشناسی دقیق، تلاش کرد برای هدفمندی واقعی بخشی از یارانهها در قالب یارانه سلامت پرداخت گردد.
گروه هدف جمعیت با درآمد کم و متوسط که مراجعین بیمارستان های دولتی کشور بودند برای هزینه های درمانی خود از این یارانه بهره مند شدند. این اقدام تحقق شعار عدالت در سلامت را رقم زده و عزت مردم شریف ایران را به آنان بازگرداند. مردمی که قبل از این در بیمارستان ها برای پرداخت هزینه یا لوازم زندگی خود را می فروختند یا عزت آنان خدشه دار می شد.
اقدام بی سابقه دولت برای پوشش همگانی بیمه با بیمه شدن ۱۱ میلیون ایرانی به صورت رایگان ضمن حمایت مالی از مردم، متوسط پرداختی برای خدمات بستری را از ۲ میلیون تومان برای یک بار بستری به دویست هزار تومان کاهش داد. این یعنی رفع بحرانی جدی از خانوارهای ایرانی.
طی اجرای این طرح ۲۴ میلیون بیمار بستری در بیمارستانهای دولتی و ۴۴ میلیون بیمار در اورژانسهای بیمارستانی از یارانه سلامت برخوردار شدند. مراجعه کنندگان به کلینیک های دولتی به جای ۳۵ هزار تومان حق ویزیت فقط ۳۵۰۰ تومان پرداخته و ۱۲۵ میلیون بار ویزیت سرپایی تخصصی با پوشش بیمه و نرخ ارزان انجام شد.
در مورد هزینه دارو به ویژه داروی بیماران صعب العلاج و سرطانی با پرداخت سالیانه ۱۸۰۰میلیارد تومان مابه التفاوت نرخ دارو، پرداخت مردم به صورت چشمگیر کاهش یافت و دسترسی مردم به دارو و لوازم پزشکی ۴۴ درصد رشد یافت.
دولت یازدهم برای حفظ کرامت مردم در عرصه بهبود کیفیت و نوسازی بیمارستانهای فرسوده دولتی پیشگام شد و همزمان با تأسیس۱۲۲ بیمارستان جدید در کشور به ویژه در مناطق محروم، تعداد پزشکان متخصص در این مناطق را از ۱۴۰۰ نفر به ۵۷۰۰ نفر افزایش داد تا دسترسی عادلانه به خدمات سلامت محقق شود.
گام های بلند و اساسی در زمینه تأمین بهداشت مردم برداشته شد. شبکه بهداشت روستایی کشور که فرسوده و ناقص بود نوسازی و تکمیل شده و با افزایش تعداد پزشکان عمومی از ۴۳۰۰ به ۶۸۰۰ نفر، همه مراکز بهداشتی روستایی به ویژه مناطق محروم دارای پزشک شدند.
راه اندازی ۲۷۰۰ واحد بهداشتی جدید، اقدام برای ساخت ۶۲۰۰ واحد بهداشتی دیگر و بازسازی و تجهیز ۲۰هزار واحد بهداشتی زیرساخت های بهداشت کشور را توسعه داد. ۱۱ میلیون نفر از ساکنین حاشیه شهرها که تا قبل از این دولت از خدمات سلامت مناسب محروم بودند، تحت پوشش خدمات سلامت قرار گرفته و پرونده بهداشتی برای آنان تشکیل شد و مراقبین سلامت وظیفه حفظ تندرستی آنان را عهدهدار شدند.
این اقدامات تنها بخشی از کارنامه دولت تدبیر و امید در حوزه سلامت است دولتی که لبخند سلامت را بر چهره ایرانیان نشاند.
نهالی که در ابتدای دولت یازدهم با تلاش خدمتگزاران عرصه سلامت کاشته شد، اکنون درختی بارور است و ثمره آن تحقق خواسته مقام معظم رهبری که فرمودند: "مردم در زمان بیماری نباید جز رنج بیماری دغدغه دیگری داشته باشند".
اما آنچه اکنون اهمیت بسیار دارد تداوم این طرح برای رسیدن به اهداف به مراتب بلندتر از دستاوردهای کنونی است و تداوم دولت تدبیر و امید- دولتی که سلامت مردم را در اولویت کار خود قرار داد میتواند این آرزوی ایرانیان را جامه عمل بپوشاند.»
همزیستی نیوز - نوشابههای گازدار از جمله پرمصرفترین نوشیدنیها در جهان هستند اما این نوشیدنیهای پرطرفدار چندان به سود سلامت انسان عمل نمیکنند.
عصر ایران به نقل "ریدرز دایجست" نوشت: «به هر دلیلی که قصد داشته باشید مصرف نوشابههای گازدار را کاهش دهید، یا آنها را از رژیم غذایی خود کنار بگذارید، در مسیری درست حرکت خواهید کرد زیرا سلامت کلی خود را بهبود میبخشید.
محرومیت از مواد مغذی ضروری
افرادی که به جای نوشیدنیهای سالمی مانند شیر کمچرب و آبمیوههای طبیعی به مصرف نوشابههای گازدار تمایل دارند، احتمال کمتری دارد به میزان کافی مواد مغذی مانند ویتامین A، کلسیم و منیزیم دریافت کنند. افزون بر این، نوشابههای گازدار حاوی اسید فسفریک هستند که از بین رفتن کلسیم و منیزیم را موجب میشود. کلسیم و منیزیم به عملکرد بهینه سیستم ایمنی بدن کمک میکنند.
افزایش احتمال ابتلا به بیماری دیابت
نوشابههای گازدار حاوی شربت ذرت فروکتوز بالا و همچنین سطوح بالای رادیکالهای آزاد هستند که با آسیب بافتی، ابتلا به دیابت و عوارض دیابتی پیوند خوردهاند.
بطریهای آسیبرسان
بطریهای پلاستیکی نوشابههای گازدار و آب حاوی ماده شمیایی سمی به نام بیسفنول A (BPA) هستند که میتوانند از بطری به نوشیدنی و در نهایت بدن انسان نفوذ کنند. شواهد روزافزون بیسفنول A را با بیماریهای بیشمار از جمله افت عملکرد سیستم ایمنی بدن پیوند دادهاند. کارشناسان سلامت توصیه میکنند که کودکان را در برابر محصولات حاوی بیسفنول A به ویژه آنهایی که مصرف میشوند یا استفاده روزانه دارند، محافظت کنید.
افزایش وزن
مصرف نوشابههای گازدار رژیمی در واقع به افزایش وزن کمک میکنند! مطالعهای که با حضور ۱,۵۵۰ نفر انجام شد، نشان داد افرادی که نوشابه رژیمی مصرف میکردند با خطر افزایش یافته ۴۱ درصدی ابتلا به اضافه وزن یا چاقی برای هر بطری نوشابه در روز مواجه بودند. مشخص شده است که هر مزه شیرین به سلولهای بدن سیگنال ذخیره چربی و کربوهیدراتها را ارسال میکند که باعث گرسنگی بیشتر فرد میشود. مزههای شیرین ترشح انسولین را نیز افزایش میدهند که توانایی بدن برای چربیسوزی را مختل میکند. تاکنون هیچ مطالعه منتشر شدهای ثابت نکرده است که نوشابههای رژیمی به کاهش وزن کمک خواهند کرد.
قند بیش از اندازه
یک قوطی نوشابه گازدار حاوی ۱۰ قاشق چایخوری شکر است که میزان قابل توجهی محسوب میشود. تغذیه بدن با این میزان قند که در حالت مایع قرار دارد، قند خون را به شدت افزایش میدهد و موجب یک واکنش انسولینی در بدن میشود. مصرف نوشابه گازدار به طور منظم میتواند در نهایت به افزایش وزن، بیماری دیابت، مقاومت به انسولین و دیگر مشکلات سلامت منجر شود.
محتوای اسید فسفریک
اسید فسفریک توانایی بدن برای جذب کلسیم به طور طبیعی را مختل میکند. عدم دریافت کلسیم به میزان کافی میتواند به نرمی استخوان، پوکی استخوان و پوسیدگی دندان منجر شود. همچنین، اسید فسفریک میانه خوبی با اسید معده ندارد، جذب مواد مغذی را مسدود و گوارش را کند میکند.
کمآبی بدن
مصرف نوشابههای گازدار به دلیل محتوای بالای قند، سدیم و کافئین موجود در آنها میتواند به کمآبی بدن منجر شود. بسیاری از مردم به همراه وعدههای غذایی خود به جای آب، نوشابههای گازدار مصرف و تامین آب مورد نیاز روزانه بدن را فراموش میکنند.
شیرینکنندههای مصنوعی
نوشابههای رژیمی حاوی آسپارتام هستند که جای شکر را پر میکند و این ماده میتواند برای بدن مضرتر از قند باشد. گزارشها نشان دادهاند که آسپارتام میتواند به شکلگیری تشنج، تومورهای مغزی، بیماری اماس، دیابت، اختلالات عاطفی و بسیاری مشکلات سلامت دیگر منجر شود.
فاقد مواد مغذی
نوشابههای گازدار فاقد هر گونه ارزش غذایی است. هیچ اثر مثبتی به استثنای مزه خوب از مصرف نوشابههای گازدار نصیب شما نخواهد شد.
آسیب دندانها
هنگامی که به طور مرتب نوشابه گازدار مینوشید با تشکیل پلاک روی دندانهای خود مواجه خواهید شد که میتواند پوسیدگی دندان و بیماری لثه را به همراه داشته باشد. همچنین زمانی که باکتریهای موجود در دهان با محتوای قند نوشابه تغذیه میشوند به تولید اسید اقدام میکنند. اسید میتواند به پوسیدگی دندان منجر شود.
همزیستی نیوز - «روز دندانپزشک»، روز جشنی برای دندانپزشکان و بهداشتکاران است که از دنداندرد و بیماریهای دهان و دندان جلوگیری میکنند.
به گزارش مفدا(پایگاه اطلاع رسانی معاونت فرهنگی و دانشجوی وزارت بهداشت) در تقویمهای ایران و جهان روزهای متفاوتی برای گرامیداشت جامعه دندانپزشکی و توجه بر بهداشت دهان و دندان وجود دارد. با هم مرور کوتاهی خواهیم داشت بر این روزها و مصداق نامگذاری هر کدام از آنها و در ادامه درباره به روز ۲۳ فرودینماه که پس از انقلاب به عنوان روز دندانپزشکی در نظر گرفته شده است، وجه تسمیه آن و نگاه جامعه دندان پزشکی درباره لزوم تغییر این روز یا حفظ ان میپردازیم.
در کشورهای مختلف روزهای متفاوتی بهعنوان روز دندانپزشک تعیین شده است درآمریکا روز شش مارس «روز دندانپزشک» و ماه فوریه، ماه «بهداشت دهان و دندان کودکان» است. انجمن دندانپزشکی آمریکا و فدراسیون بینالمللی دندانپزشکی، افدیآی، نیز روز دوازدهم سپتامبر را بهعنوان «روز جهانی بهداشت دهان و دندان» انتخاب کردهاند. روز نهم فوریه نیز به عنوان «روز جهانی دندانپزشک» نامگذاری شده است.
وجه تسمیه این نامگذاری به شکل قطعی مشخص نیست. اما احتمالا باید آن را مرتبط با داستان زندگی Apolonia دانست. سنت اپولونیا، دختر یکی از مقامهای برجسته اسکندریه و معتقد به مسیحیت بود که در زمان شورشهای محلی علیه مسیحیان به شهادت رسید. روایت شده که او را شکنجه دادند و تمام دندانهایش را با خشونت بیرون کشیده یا شکستند تا از اعتقادات خود دست بردارد. اما او از اعتقادات خود دست نکشید، پس او را به درون آتش انداختند و سوزاندند. این اتفاق در نهم فوریه سال ۲۴۹ رخ داده است. و به همین دلیل این روز را به نام «روزApolonia» و همچنین «روز دنداندرد» و «روز جهانی دندانپزشک» میشناسند. این روز جشنی برای دندانپزشکان و بهداشتکاران است که از دنداندرد و بیماریهای دهان و دندان جلوگیری میکنند.
از سال ۱۳۴۳، روز ۲۴ دیماه، سالروز تأسیس جامعه دندانپزشکی ایران به نام «روز دندانپزشکی» نامیده شد و در تقویمهای آن زمان منعکس گردید. در این روز تلاش همه جانبهای از طرف جامعه دندان پزشکی ایران با همکاری صدا و سیما و سه وزارت خانه (آموزش و پرورش، دفاع، کار و امور اجتماعی) برای شناساندن و گسترس بهداشت دهان در سطح جامعه و بهخصوص مدارس سراسر کشور صورت میگرفت. استقبال مخاطبین از این حرکت موجب شد از سال سوم، روز دندانپزشکی به هفته دندانپزشکی تبدیل شود. در این هفته دندانپزشکان و دانشجویان، در یک حرکت خودجوش، علیرغم سرمای روزهای پایانی دیماه، به مدارس میرفتند و ضمن معاینه دهان کودکان به آنها آموزش بهداشت دهان میدادند. شرکتها و تولیدکنندگان لوازم بهداشت دهان نیز حمایت نیز با اهداء مسواک و خمیردندان از این حرکت حمایت میکردند. این جنبش علمی- بهداشتی طی سالها تأثیر به سزایی در اذهان عمومی گذاشت.
وجه تسمیه روز دندانپزشک
در سالهای اول پس از انقلاب، روز دندانپزشکی تغییر کرد. مجلس شورای اسلامی در۲۳ فروردین سال۱۳۶۰ بهمنظور گسترش و پیشرفت خدمات درمانی و بهداشتی دهان و دندان در مناطق محروم کشور و روستاها، قانونی با عنوان «طرح تربیت بهداشتکاران دهان و دندان» را تصویب کرد. در این قانون، مجلس، وزارت بهداشت و درمان را موظف کرد که داوطلبانی را برای تربیت در این دوره، جذب کند و پس از دادن آموزشهای لازم، با مدرک فوق دیپلم، آنان را در مناطق محروم به خدمت گمارد تا از این طریق، ضمن ارائه خدمات اولیه، از شیوع بیماریهای دهان و دندان جلوگیری نموده و اصل پیشگیری را مورد نظر قرار دهند.
هیات وزیران در تاریخ اول دیماه ۶۲، بنا به پیشنهاد جامعه اسلامی دندانپزشکان ایران، روز بیست و سوم فروردینماه هر سال را که مصادف با تاریخ تصویب این طرح بود را به عنوان روز دندانپزشک نامگذاری کرد و مصوبه آن به امضای نخست وزیر وقت، رسید
همزیستی نیوز - ماجرا در روستای حسین آباد از توابع بخش بوشکان شهرستان دشتستان اتفاق افتاد. جایی که واژه ها برای بیان محرومیتش ناتوانند. حسین آباد گویا متعلق به هیچ جایی نیست که اگر بود هنوز مردمانش مثل انسان های اولیه مجبور نبودند آب از چاه بکشند و برای مصارف روزانه اشان استفاده کنند.
مرضیه جهاندیده در سایت جنوب نیوز نوشته است: پدرش چند بز و گوسفند دارد و از همین راه چرخ های زندگی خانواده اش را با مکافات می چرخاند. خشکسالی و کم آبی این چند سال اخیر روزگار همه ی مردم روستا را سیاه کرده، نه دیگر آبی ته چاههای کشاورزی شان مانده و نه علفی برای چرای دام هایشان. آنها که توانایی کرایه خانه ای در شهرهای همجوار را داشته از روستا رفته اند و اما آنها که مانده اند فقط خدا می داند که در این برهوت محرومیت های همه جانبه فقط صورتشان را با سیلی سرخ نگه داشته اند و فقط زندگی می کنند که نمیرند!
از میان بازمانده ها وضعیت آنها از همه بدتر است. بقیه حداقل دانش آموزی ندارند که مجبور باشند خرج تحصیلش را بدهند یا نگران رفت و آمدش به شهرهای دیگر برای ادامه ی تحصیل باشند. وقتی حتی پایه ی دبستان در روستا نیست و از کلاس اول دبستان بچه ات باید آواره ی جاده و غربت باشد، گرفتن حداقل مدرک تحصیلی یعنی شق القمر کردن و سفید شدن موهای پدر و مادر.
فریبا تنها دانش آموز و کودک روستاست. تا شهر بوشکان 3 کیلومتر فاصله دارند. پدر و مادر تصمیم دارند هر طور شده او را به مدرسه بفرستند و دخترشان را در لباس دانش آموزی ببینند. با راننده ی ماشینی که از روستای شلدان چند دانش آموز را به بوشکان می برد توافق می کنند که سر راهش فریبا را هم سوار کند. بدین ترتیب فریبا هر روز با همین سرویس به مدرسه می رود برمی گردد.
از خانه تا جاده ی اصلی روستا حدود 400 متر خاکی وجود دارد و راننده ی سرویس حاضر نیست این مسافت خاکی را طی کند و فریبا را از درب منزلشان سوار کند. مادر هر روز فریبا را برای رسیدن به سرویس مدرسه همراهی می کند. جاده باریک و دو طرفه است و فاقد شانه ی خاکی .برای برگشت به خانه سرویس وسط جاده توقف می کند و فریبای 7 ساله باید عرض جاده را طی کند و بعد از 400 متر پیاده روی به خانه برسد.والدین خطر این عبور را می فهمند: مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد. چند سال پیش بود که همین جاده جان برادرش را وقتی که دانش آموز کلاس سوم راهنمایی بود گرفته بود؛ آنهم درست وقتی که با موتورسیکلت از مدرسه برمی گشت. او زیر چرخ های خشن تراکتور در حالیکه خواهر بزرگترش پشت سرش نشسته بود جان داد. آنها دیگر تحمل جان دادن جگرگوشه شان روی آسفالت جاده ها را ندارند.
اولین شنبه ی بعد از تعطیلات نوروزی است. معلم کلاس از دانش آموزان برتر تقدیر می کند. نام فریبا را می خواند و دخترک چنان خوشحال می شود که برق شادی را همه در چشم هایش می بینند.لحظه شماری می کند که زنگ آخر زده شود و سوار سرویس شده و خبر جایزه اش را به پدر و مادرش بدهد. اگر کمی خودش را لوس کند می تواند جایزه ای هم از آنها بگیرد. وقتی سوار ماشین می شود کیفش را محکم در آغوش می کشد و تمام مسیر به این فکر می کند که چطور غافلگیرشان کند. با خودش می گوید باید تا شب که پدر از چرای دام ها برگشت صبر کند و با انگشتانش حساب می کند که تا شب چند ساعت دیگر مانده. امشب دیرتر از همیشه به نظرش می رسد...
سرویس مثل هر روز وسط جاده توقف می کند.مادر از خانه بیرون زده که خودش را به سمت دیگر جاده برای تحویل گرفتن فریبایش برساند.این بار ثانیه ها با هم جور نیستند.یا سرویس زودتر رسیده یا شاید مادر کمی تاخیر کرده است. راننده مسافرش را وسط جاده ای باریک و دو طرفه و بدون شانه پیاده می کند. مسافر دختری 7 ساله است. او نمی تواند منتظر آمدن مادر بماند و بلافاصله بعد از پیاده شدن از ماشین کیفش را برمیدارد و قصد عبور می کند. هنوز از پشت سرویس دید خوبی ندارد. مادر آنسوی جاده پیاده شدن دخترش را می بیند. ماشینی از سمت مخالف می آید. مادر فریاد می زند فریبا نیاااااا. دخترک 7 ساله اش چیزی نمی شنود. اولین قدم را برمی دارد. این بار اما ثانیه ها خوب با هم جور شده اند. اولین قدم دخترک مساوی است با رسیدن دقیق چرخ های ماشین به جایی که باید قدم دوم را بگذارد. ماشین ترمز می کند، فریبا به هوا پرت می شود و مادر باز هم کیف پاره می بیند و کتاب های غرق در خون و دانش آموزی که برای همیشه در کلاس اول ابتدایی خواهد ماند .فریبا پدر و مادرش را تا همیشه غافلگیر کرد.
راننده ی سرویس گاز ماشینش را می گیرد و به خانه اش می رود و فردا صبح باز هم چند دانش آموز منهای فریبا را به مدرسه می رساند و لابد ته دلش وقتی یاد خنده های او می افتد می گوید:"دخترک شیرینی بود. حیف شد". معلم و مدیر مدرسه در مراسم ختم دانش آموزشان شرکت می کنند و پیام تسلیت برای خانواده اش می فرستند. نیمکت خالی فریبا دل معلمش را به درد می آورد. ازمسئولین آموزش و پرورش شهرستان و استان اما هیچ خبری نیست. حتی یک پیام تسلیت خالی نیز برای دل داغدار مادرش نمی فرستند. اصلا شاید اطلاع ندارند که دانش آموزی در حوزه ی مسئولیت آنها پرپر شده است. یا اگر هم مطلع شده اند دخترک عشایر دامداری در یکی از دورافتاده ترین روستاهای استان را قابل عرض تسلیت و رسیدگی به پرونده ی مرگش نمی دانند. این سکوت دردآور آموزش و پرورش استان چه معنایی دارد؟ آیا صدای ضجه های پدر و مادر فریبا را نمی شنوند؟
فردا و فرداهای آینده جان چند فریبای دیگر باید گرفته شود تا نظارت دقیق تری روی سیستم حمل و نقل دانش آموزان و تامین امنیت آنان حتی در دورافتاده ترین مدارس کشور صورت بگیرد.باور کنید مظلومیت مرگ فریبا و جگر سوخته ی مادرش برای استعفای وزیر آموزش و پرورش کشور کافی است مسئولین استانی که جای خود دارند.
صرفا جهت اطلاع مسئولین آموزش و پرورش استان بوشهر:
"طبق بندج ماده ی یک دستورالعمل اجرایی آییننامه حمل و نقل دانشآموزان مدارس مصوب هیأت وزیران می بایست فردی واجد شرایط تحت عنوان"مراقب دانش آموز" جهت حفاظت از دانش آموزان در مقابل حوادث احتمالی و کمک به رانندگان در طول زمان سرویس در خودروهای حمل و نقل دانش آموزان حضور داشته باشد."
این تنها یک بند از این دستورالعمل اجرایی آیین نامه حمل و نقل دانش آموزان مدارس کشور بود. مسئولین آموزش و پرورش استان بعد از مطالعه ی کامل این دستورالعمل و بررسی دقیق پرونده ی مرگ فریبای 7 ساله به افکار عمومی پاسخ بگویند که چند بند از این آیین نامه نقض شده است؟چه کسی و کسانی مقصر هستند و با خاطیان پرونده چه خواهند کرد؟
همزیستی نیوز - شوراها در چهار دوره گذشته تا امروز تحولات زیادی را در درون و بیرون خود شاهد بوده و ایجاد کردهاند؛ تحولاتی که عموماً در همان شروع کار یا در ادامه منشأ تحول و انتخابی مفید و مؤثر بودهاند، اما مسأله مهم این است که شوراها در درون خود به آن قوت و قوام لازم رسیدهاند یا حداقل در آن مسیر درست قرار گرفتهاند یا نه؟
روزنامه «شرق» افزوده است: عملکردها نشان میدهد که در هر دوره شوراها شاهد حجم زیادی از آزمون و خطا بودهایم؛ آزمون و خطاهایی از انتخاب نامزدها گرفته تا جزئیات آییننامهای و تعامل با دستگاههای اجرایی و ... خیل عظیم داوطلبانی که در این دوره افزایش ١٤ درصدی در کل کشور داشتهاند و تنوع بسیار آنها در گرایشها، سنوسال و حضور بیشتر زنان این سؤال مجدد را مطرح میکند که آیا اینبار انتخابهای بهتری خواهیم داشت؟ چه کسانی با چه تخصصی وارد شورا میشوند؟ اصلاً این تخصصیشدن که در دوره چهارم بنای آن گذاشته شد چقدر لازم است؟ افراد متخصص با این شرایط اجرایی در کشور و قوانینی که دستوپای شوراها را بسته چقدر میتوانند موفق باشند؟
دراینباره به شکلی اجمالی نظر تعدادی از افراد صاحبنظر و تا حد زیادی مرتبط با شهر و مردمان آن و شوراها و شهرداریها را جویا شدیم و از آنها پرسیدیم چه افرادی به شورا وارد شوند برای شهر بهتر است؟
در ستایش اهلیت
سیدمحمد بهشتی
«در روندی که در دورههای گذشته شورا تا کنون داشتهایم، از نظر جامعه شهری کسانی انتخاب شدهاند که اصطلاحاً سلبریتی بودند، چه چهرههای سیاسی و چه چهره ورزشکار و هنرمند و... الان هم خیلیها تلاش میکنند که لزوماً تکنوکراتها که تخصصشان نزدیک به مباحث شهری است، انتخاب بشوند، مسلماً انتخاب متخصصان خیلی بهتر از سلبریتیهاست، اما به نظر من با توجه به جایگاه حقوقی و مدیریتی شوراها، باید کسانی انتخاب شوند که اهلیت شهر محل انتخاب را داشته باشند، اهلیت چیزی فراتر از تخصص است، منظور من داشتن ذوق و ذائقه و دلسوزی و دلبستگی برای شهر محل انتخابشان است؛ مثلا اگر شهر مورد بحث تهران است باید تهران و جذابیتهایش را بفهمد و دوست بدارد، به خیابان ولیعصر و چنارهای آن و بلندیهای البرز و باغهای شهر نگاهی صرفا کاربردی و کمّی نداشته باشد. نگاه کمّی و بدون کیفیت همین چیزی میشود که در این سالها در تهران شاهدش بودهایم. درختها و باغهای اصلی و قدیمی را که هویت شهر بودهاند قطع کردند و به جایش درختهای یکی، دوساله بیهویت غیربومی در اطراف شهر کاشتند و اسمش را گذاشتند کمربند سبز تهران و اعلام شد به سرانه فضای سبز شهر فلان مقدار اضافه شد. خیابانها و گذرگاههای شهر را به جاده و بزرگراه تبدیل کردند و با افتخار اعلام میکنند مسیر یکساعته، بیست دقیقه شد؛ انگار که مردم قرار است از خانه به محل کار شلیک بشوند و برعکس. اینکه ترافیک میشوداولویت شماره یک شهر، ناشی از همین نگاه بیتوجه به کیفیت است که همهچیز برایش در کمیت خلاصه شده. ترافیک اگرچه مهم است، اما هیچوقت اولویت شماره یک شهر نیست، مثل اینکه شما در خانه خودتان راهرو و پلکان خانه را در اولویت قرار بدهید و هرچه دارید خرج آن کنید. راهرو و پلکان مهم است، اما همه خانه نیست؛ خانه آنجاست که در آن لطف و صفا باشد. وقتی حافظ میگوید خوشا شیراز و وضع بیمثالش و هنوز هم درباره این شهر صدق میکند، قطعا به خاطر ترافیک و سیستم فاضلاب و آسفالت خیابانها و بزرگراههای شیراز نیست، کسی برای دیدن این چیزها که به شیراز نمیرود، آن چیزی که شیراز را شیراز کرده، هویت و صفای این شهر است. مشابه همین مثالها حتی درباره یک آدم هم صدق میکند؛ یک آدم اهل فهم و ذوق و شعر و هنر و... خیلی آدم باصفایی است، این آدم باصفا، البته باید معدهاش خوب کار کند و پاهایش سالم باشد و... اما صرفا داشتن معده و پای سالم یک آدم را باصفا و جذاب نمیکند.»
توانایی ارجح بر محبوبیت
محمدرضا نیکنژاد، فعال صنفی معلمان
«با توجه به مشکلات موجود در شهر، بهویژه در کلانشهرها نیازمند حضور متخصصان هستیم. بیش از آنکه بخواهیم به محبوبیت افراد بیشتر از تواناییهای آنها توجه داشته باشیم، مسأله اصلی برای ما باید تمرکز روی تخصص و توانایی برای حل مشکلات شهری باشد. این مشکلات روزافزون آسیبهایی جدی به شهر زده است. اینکه افراد بهواسطه محبوبیت و شهرت و پشتوانه سیاسی با لابی وارد شورای شهر بشوند، به صلاح شهر و مردم نخواهد بود. تجربه ما از دورههای اول شورا و درگیریهای سیاسی تا امروز نشان داده راههای غلطی را پیمودهایم و مسائل شخصی را بر مشکلات شهری ارجح دانستهایم. این مسأله خود ما مردم هم هست که فردی را به هر دلیلی دوست داریم و مدالآوری او برایمان باارزش است به او رأی میدهیم و او را وارد شورای شهر میکنیم. به نظر من شناسایی افراد متخصص و توجهنکردن به چهرههایی که درکی از مسائل اجتماعی ندارند، میتواند وضعیت شوراها را بهتر کند. ما نیازمند نیروهایی متخصص هستیم. همانطور که برای رئیسجمهورشدن یک فرد، ستارهبودن در ورزش یا سینما اهمیتی ندارد، در مرتفعکردن مسائل و مشکلات شهری نیز باید به توانمندیهای اجتماعی و سابقه آنها در این حوزه توجه کرد.»
نیاز به متخصصان اجتماعی
عباس دیلمیزاده، مدیرعامل مؤسسه تولد دوباره
«همانطور که در تمام دنیا کلانشهرها را مردم و نمایندگان مردم اداره میکنند، من فکر میکنم ما هم میتوانیم آرامآرام و بهتدریج این تغییر را در ساختار شورای شهر به وجود بیاوریم و به جای واردکردن افراد سیاسی و ورزشی در شورای شهر، فرصت را به افراد متخصص دارای تجربه و صلاحیت کاری مربوط به حوزههای مختلف شهری بدهیم. از بخشهایی که شورای شهر بسیار نیازمند ورود افراد متخصص است، قطعا حوزه اجتماعی است. ما نیازمند متخصصان اجتماعی هستیم که هم تخصص و دانش کافی داشته باشند و هم اینکه در این حوزه فعالیت و کاری انجام داده باشند و سابقه درخشانی را در ارائه خدمات اجتماعی داشته باشند. نمایندگانی برای ورود به شورای شهر نیازمند هستند که مسائل و مشکلات شهری را بشناسند و با اداره شهر در کشورهای مختلف آشنا باشند. از طرفی ما باید روی برنامههای نمایندگان شورا تمرکز کنیم. هر فردی در حوزهای که صاحبنظر است، باید به مردم برنامه ارائه دهد و مردم براساس برنامهای که قابل ارزیابی و سنجش و اندازهگیری است، تصمیم به رأیدادن بگیرند.»
دلمان برای شهر بسوزد
نیره توکلی، جامعهشناس و استاد دانشگاه
«مهمترین مسأله برای ورود یک فرد به شورای شهر، داشتن تخصص در حوزه اجتماعی است. ما نه قرار است به استادیوم برویم و ورزشکاران را تشویق کنیم و نه در سالن سینما به دیدن یک فیلم سینمایی بنشینیم. البته اگر بازیگر یا ورزشکاری در حوزه اجتماعی تخصص هم داشته باشند، بحث بسیار فرق خواهد کرد. اما تخصص حلقه مفقوده در بسیاری از نهادهایی است که به صورت روزانه با مردم سروکار دارند. در دورههای مختلف شورای شهر روزهای بد و خوب فراوانی داشتهایم. این بد و خوبها به نوع عملکرد نمایندگان ما در شورای شهر بستگی دارد؛ نمایندگانی که با نشستن روی صندلی شورای شهر وظیفه خطیر تصمیمگیری برای شهرها و مردمی را برعهده دارند که با هزاران امید و آرزو نمایندگان خود را به شورای شهر میفرستند. نمایندگان باید بدانند در شهرها جایی برای معلولان وجود ندارد، زنان از کمترین حقوق اجتماعی و شهری در شهرها برخوردار میشوند، ترافیک بیداد میکند. آنها باید بدانند نماینده مردم هستند و شهرداری باید به نمایندگان شورای شهر به عنوان نمایندگان تمامقد مردم نگاه کند. حداقل کار پنجساله در حوزه اجتماع و تحصیل در حوزههای اجتماعی و مدیریت شهری برای نمایندگان شورا لازم است. فارغ از لیستها، تخصصها را و دلسوزیها را از یاد نبریم. نبض شهرهایمان کُند میزند، دلمان برایشان کمی، فقط کمی بسوزد.»
اشتباه انتخاب نکنیم
محمد درویش، مدیر کل مشارکتهای مردمی سازمان حفاظت محیط زیست
«با توجه به این نکته که هماکنون ٧٠ درصد مردم ما در شهرها زندگی میکنند و وضعیت شهرها از معیارهای اصلی برای رصد کیفیت زندگی در ایران است، باید توجه داشت که اگر وضعیت شهرها خوب باشد؛ یعنی حقوق شهروندی بهبود پیدا کرده، اشتغال افزایش یافته، آلودگیها کاهش یافته و در مجموع کیفیت زندگی بهبود یافته است، بههمیندلیل اگر مردم در انتخابات شوراها درست عمل کنند و افرادی را که در حوزه شهرسازی تخصص دارند و صاحب دیدگاه هستند، انتخاب کنند بیتردید میشود به بهبود کیفیت زندگی در کشور دست پیدا کنیم. به اعتقاد من راهیافتگان به شوراهای شهر باید کسانی باشند که به تمام مؤلفههای ضروری در سکونتگاههای شهری توجه کنند، البته و متأسفانه در چهار دوره انتخابات شوراها این موارد رعایت نشده و معمولا بیشتر به چهرههای جناحی و همچنین به افراد محبوب ورزشی و هنری رأی دادهایم و چون این افراد تخصصی در حوزه شهر نداشتهاند، هم اعتبار خود را از دست دادند و هم وضعیت شهر را خراب کردند. به نظرم باید در دوره جدید ما بهعنوان شهروندان شیوه رأیدادنمان را تغییر دهیم، چراکه شرایط بیشتر کلانشهرهای کشور نشان میدهد تاکنون شیوه انتخابهای ما اشتباه بوده است و باید در آن تجدید نظر کنیم. در بیشتر کلانشهرهای کشور اعضای شوراها نهتنها بهموقع عملکرد شهرداریها را پایش نکردهاند، بلکه در بسیاری از مواقع با اقدامات غلط شهرداریها همراهی کردهاند. وقتی شهرداری تصور میکند برای ساخت شهر باید هرچه بیشتر تونل و بزرگراه و سازههای بزرگ بسازد و شهر را براساس خودرومحوری توسعه دهد، در حقیقت یک اشتباه راهبردی انجام میدهد و اعضای شورا هم در برابر این اقدامات سکوت میکنند یا از آن حمایت میکنند. این وظیفه ما بهعنوان شهروندان شهرهاست که با انتخاب متخصصان و کارشناسان درست، این روند را برای بهبود وضعیت تغییر دهیم و اصلاح کنیم.»
باید به پویش مردمی در شهرهای بزرگ امیدوار بود
محمدرضا رستمی، معاون ساماندهی امور جوانان وزارت ورزش و جوانان
«در این سالها شهرداری و شورای شهر تهران، تا حد کمی شهر را بهمثابه یک موجود زنده و پویا در نظر گرفتهاند و بههمیندلیل نتوانستهاند نیازهای آن را بهخوبی برآورده کنند. به نظر من نگاه به شهر نیاز به بازنگری دارد چون شهر بهعنوان موجوی زنده که جمعیت انسانی در آن مستقر است، نیاز به جامعهشناس، جمعیتشناس و روانشناس و بهلحاظ جسم و کالبد شهر هم نیاز به معمار و شهرساز و انواع تخصصهای شهری دارد. علاوه بر اینها شهر نیاز به افرادی دارد تا عناصر زیباییشناسی و تبلیغاتی را در شهر بهخوبی ارزیابی و پرورش دهند، چراکه با این کار شهر برای مردمانش زنده و جذاب و قابل سرمایهگذاری میشود. عملکرد شورا و شهرداریها در شهرهای مختلف از جمله در پایتخت که الگوی شهرها بوده نشان میدهد چنین نگاهی به شهر وجود نداشته است. واقعیت این است که در دورههای قبلی شورای شهرها افراد زیادی با اعمال قدرت یا جریانسازی توانستهاند وارد شوراها شوند و ما شاهد حضور افرادی در شوراها بودهایم که کوچکترین ارتباطی با تخصصهای مورد نیاز شهر نداشتهاند، اما وارد شوراها شدهاند. این مقام مسئول در امور جوانان بر این باور است که به دلیل همین شرایط، شوراها و شهرداریها در انجام وظایف اصلی خود؛ یعنی سیاستگذاری صحیح و نظارت کارنامه بسیار ضعیفی داشتهاند. پویش جدید مردمی اجتماعی که به راه افتاده اتفاق خوبی است و میتوان امیدوار بود که مردم فارغ از نگاههای سیاسی و حزبی، نسبت به تخصصها و نیازهای شهر توجه بیشتری داشته باشند. دراینمیان ورود تخصصی بسیاری از جوانان در دوره پنجم اتفاق خوبی است که مورد استقبال جریانهای سیاسی هم قرار گرفته. به نظر میرسد مردم شهرهای بزرگ در سالهای اخیر به شکل ملموس و نزدیکتری با چالشهای مهم شهری از جمله ترافیک و آلودگی هوا مواجه شدهاند و بههمیندلیل نسبت به انتخاب افرادی متخصص و مرتبط با شهر حساسیت بیشتری دارند؛ اما در شهرهای کوچکتر هنوز این روند آگاهسازی شکل نگرفته است. او معتقد است رسانهها و بهخصوص رسانه ملی نقش بسیار مهمی در این آگاهیبخشی دارند و میتوانند روی تغییر نگاه مردم اثرگذار باشند.»
همزیستی نیوز - پای حرفهای چند نفر از افرادی که چمدانهایشان را بستهاند و به دنبال موطن دیگری هستند، با بهانههای مختلف که بیشتر اجتماعی است و بعضا اقتصادی.
سكانس اول؛ موسسه آموزش زبان انگلیسی
چند نفر نشستهاند و در نوبت تعیین سطح هستند، چند نفر دیگر هم منتظرند كلاسشان شروع شود و در حال ورق زدن كتاب و مرور درسهایشانند. از قابلیتهای چهارگانه حرف میزنند؛ اینجا در این موسسه زبان، به آنها كه میخواهند آزمون آیلتس بدهند، یاد میدهند چطور با تسلط، به زبان انگلیسی حرف بزنند، بشنوند، بنویسند و بخوانند. اینجا اغلبِ دختران و پسرانِ جوان، خواب فرودگاه میبینند، خواب دانشگاههای خارجی، خواب كار در یك سرزمین دیگر، زندگی با مردم دیگر، خوابیدن و بیدار شدن زیر یك آسمان دیگر.
مهسای بیستوچهارساله یكی از اینهاست. میخواهد برود و مهم نیست كجا، مهم نیست چطور: «راستش را بخواهید برای من فرقی ندارد كه كدام كشور بروم، یعنی هنوز انتخاب نكردهام كه با مدرك تحصیلی من كجا راحتتر میتوانم پذیرش بگیرم. فعلا آمدهام اینجا مدرك زبان بگیرم و از چند ماه دیگر هم شروع میكنم به انجام مراحل پذیرش گرفتن از دانشگاههای خارجی. بالاخره یك جایی پیدا میشود كه من را بخواهد! من دیگر اینجا نمیمانم، به خانوادهام گفتهام برای تحصیل میروم، فكر میكنند عاشق رشته تحصیلیام هستم و قرار است هزینه دانشگاهم را بپردازند، اما در هر رشتهای كه بتوانم پذیرش بگیرم میروم. چون شما غریبه هستید میتوانم حرفم را راحتتر بزنم، مهم برای من ادامه تحصیل نیست، مهم این است كه اینجا نباشم. هر كسی این را درك نمیكند كه هرطور شده میخواهی بروی، ولی وقتی پای درس و دانشگاه باز شد، همه موافقت میكنند.»
كتابش را ورق میزند و انگار چیزی یادش افتاده باشد: «من یك خواهر بزرگ مجرد دارم، هر روز باید حرف و حدیث مردم را تحمل كند، نه میتواند مستقل شود و نه مورد خوبی برای ازدواج داشته، غصهخوردنهای او را كه میبینم دلم نمیخواد این آینده را داشته باشم. خارج كه باشم حداقل میتوانم یك زندگی معمولی بدون دخالت مردم داشته باشم، آزادی عمل داشته باشم، اینجا هم خانواده، هم فامیل و هم دوست و آشنا روی تمام كارهای خواهرم نظارت دارد، چهل سال دارد ولی اجازه نمیدهند تنها زندگی كند. جرمش فقط این است كه ازدواج نكرده. با این كه سر كار میرود و از نظر مالی مستقل است ولی هنوز یك شخصیت كامل محسوب نمیشود. چرا باید بمانم تا مثل او شوم؟ به خواهرم هم گفتهام، من میروم و بعد او را پیش خودم میبرم كه از این شرایط نجات پیدا كند.»
محمدرضا اما اینجاست چون میگوید به مدرك زبان برای مقطع دكتری احتیاج دارد. او برخلاف بسیاری از همكلاسیهایش كه خودشان را برای رفتن آماده میكنند، میگوید: «همیشه به همكلاسیهایم هم میگویم، اگر كسی اهل كار و تلاش باشد، اینجا هم میتواند به خواستههایش برسد. مگر خود من نیستم؟ از یك شهرستان كوچك توانستم در یكی از بهترین دانشگاهها پذیرفته شوم، دانشجوی نمونه بودم و تمام مقاطع تحصیلی را بدون وقفه و با موفقیت پشت سر گذاشتم. الان هم در حال تحصیل در مقطع دكتری هستم و در یك دانشگاه هم تدریس میكنم. به راحتی میتوانم از دانشگاههای خارجی پذیرش بگیرم و پیشنهادهای كاری هم دارم، اما نمیخواهم بروم، ممكن است فكر كنید شعار میدهم اما عمیقا معتقدم انصاف نیست وقتی از تمام امكانات این كشور برای رشد و پیشرفت استفاده كردهام، حالا بروم دانش و تخصصم را در اختیار مردم كشورهای دیگر بگذارم. قبول دارم كه ما كشور در حال توسعهای هستیم و از بسیاری امكانات هنوز محرومیم، اما اگر همهمان به دلیل منفعتطلبی، از اینجا برویم، قرار است آینده این سرزمین را چه كسی بسازد؟»
رامونا هم سی ساله است. از تعیین سطح برگشته و برگههای ثبت نام را نگاه میكند؛ كلاسهای معمولی، فشرده و نیمهفشرده: «مجبورم كلاسهای فشرده را انتخاب كنم. تا یك ماه دیگر از كارم استعفا میدهم كه همه تمركزم را روی زبان بگذارم. یك مقدار پول پسانداز كردهام كه بتوانم چند ماه كار نكنم. قبلا هم كلاس زبان میآمدم ولی یك بام و دوهوا نمیشود. وقتی میخواهی بروی، باید از همهچیز دل بكنی، حتی از كار و درآمدت. من و همسرم تصمیم خودمان را گرفتهایم. میخواهیم بچهمان در یك كشور پیشرفته با بهترین امكانات به دنیا بیاید و زندگی كند. همسرم مهندس برق است، توانسته در كانادا كار پیدا كند، من هم بالاخره بعد از مدتی آنجا كار پیدا میكنم.»
اما چرا رفتن و دل كندن؟ اینجا برای مهندسها كار نیست؟ «اتفاقا همسرم شغل خوبی دارد، از دانشگاه معتبری فارغالتحصیل شده و همیشه پیشنهادهای كاری خوبی دارد. اما نمیخواهیم فقط امروز را نگاه كنیم. باید آیندهنگری كرد. وقتی بازنشسته شد چطور؟ خودتان در این شهر هستید؛ واقعا به این زندگی، میشود گفت زندگی؟ هر روز هزار نگرانی داریم؛ هزار دغدغه داریم، نمیدانیم چطور باید از زندگی لذت برد. در چند سفر خارجی كه داشتیم دیدیم چقدر كیفیت زندگی فرق دارد. مگر قرار است چقدر عمر كنیم؟ سی سال اینجا زندگی كردیم، دیگر جایی باشیم كه به ما احترام گذاشته شود. بله سختیهای مهاجرت را هم میدانیم اما مگر زندگی اینجا آسان است؟ به همسرم گفتم از این همه آلودگی و ترافیك و شلوغی خستهام، یا برویم یك شهر كوچك و روستایی زندگی كنیم، یا یك كشور دیگر. تا این كه توانست از طریق یكی از دوستانش در كانادا كار پیدا كند. میخواهیم زندگیمان را از این یكنواختی و كسالت دربیاوریم. میخواهیم آینده بهتری برای فرزندمان درست كنیم.»
سكانس دوم؛ دفتر مهاجرتی
محمدحسین از دفتر مشاوره خارج شده، در فاصلهای كه تاكسی اینترنتیاش برسد، دلیل حضورش را در این دفتر مشاوره میپرسم. جوابهایی كه میدهد طولانی است؛ انگار قبلا بارها و بارها عین همین جملهها را برای بقیه گفته باشد: «شما بگویید چرا نه؟ اگر حتی یك دلیل بیاورید كه من را قانع كند، میمانم. بحث انتخاب نیست، حالا دیگر فكر میكنم باید بروم، اگر تا دو سال دیگر ایران باشم، مناسبات خانواده و جامعه من را له میكند. وقتی دیدم اوضاع اقتصادی خراب است، وقتی دیدم شکافهای بین من و خانواده طوری است که نمیتوانم حمایت کافی داشته باشم، تصمیم گرفتم هم كار كنم و هم درس بخوانم، اما واقعیت این است که بعد از سه سال درس خواندن و دو سال و نیم کار کردن و حتی دو شیفت کار کردن، هنوز از لحاظ درآمدی به ثبات نرسیدهام و فکر میکنم به آنچه مستحقش هستم نرسیدم. تازه، هنوز سربازی هم نرفتهام.»
رفتن، معجزه میكند؟ همه مشكلات ناگهان حل میشود؟ محمدحسین 26 ساله به جواب این سوال هم فكر كرده: «ببینید مساله این نیست كه همه این مشكلات حل میشود بلكه فكر میكنم این تلاش را به خودم مدیون هستم. شاید وضعیت بهتر شد، شاید هم نشد و به ایران برگشتم. اما بهتر از این است كه اینجا وقت خودم را تلف كنم. الان من اگر بخواهم ازدواج كنم با یك ترس دیگر هم روبرو هستم؛ اینکه با ازدواج، احساس میكنم تن به شرایطی دادهام كه طبق میلم نیست. از مهریه ترس دارم، از طلاق و جدایی ترس دارم، از مخارج سنگین زندگی ترس دارم. خب، اگر ازدواج نكنم هم كه به چیزی دلبستگی ندارم، پس چرا باید فرصت تجربه زندگی در كشورهای دیگر را از خودم بگیرم؟ اصلا اشتباه كردم اینجا دانشگاه رفتم، همین زمان و هزینه را باید در یك دانشگاه خارجی صرف میكردم نه این كه اینجا فقط درسهایی بخوانم كه به درد كار كردن نمیخورد، حالا هم دیر نشده، رشته من مدیریت است، میروم آنجا این رشته را ادامه میدهم و در یك شركت معتبر كار پیدا میكنم. به خانوادهام هم گفتهام، من موفق میشوم و آنوقت همه آنها كه میگفتند نمیتوانی و نمیشود به من حسرت میخورند. باید بروم.»
سودابه نفر بعدی است كه از دفتر مشاوره بیرون میآید، او هم دلایل خودش را برای رفتن دارد: «لیست شمارهتلفنهای گوشیام را ببینید، چند نفر از دوستانم مهاجرت كرده باشند خوب است؟ یك جایی میبینی خودت هستی و خودت، نه دوستی نه آشنایی. هر كدامشان یك گوشه دنیا هستند. هركدامشان را هم كه میبینم از من موفقتر شدهاند. به اندازه هم كار میكنیم ولی درآمد آنها بیشتر است، وضعیت زندگی آنها بهتر است، شادیها و تفریح آنها بیشتر است. خب چرا نباید بروم؟ پیش میآید كه از سختیهای زندگی در خارج بگویند ولی اگر اینقدر سخت است، چرا برنمیگردند؟ چون هر طوری كه باشد بهتر از اینجاست.»
سودابه 37 ساله، تجربه یك ازدواج ناموفق هم دارد: «من یك بار اینجا ازدواج كرده و جدا شدهام. پدر و مادرم هم در قید حیات نیستند. پس حتی اگر بروم و موفق هم نباشم، چیزی برای از دست دادن ندارم. هنوز هم كه با شما حرف میزنم معلوم نیست بتوانم بروم یا نه. مشاور گفته تلاش میكند و من هر چه لازم باشد پول برای این كار هزینه میكنم، اما خب شغل من طوری نیست كه بتوانم از طریق آن اقدام كنم. یك راه كه میماند این است كه فعلا به عنوان دانشجو بروم و بعد ببینم آنجا چه پیش میآید. هرچند فكر میكنم تحصیل به یك زبان خارجی كار راحتی نیست، اما اگر چارهای نداشته باشم این راه را هم امتحان میكنم. در همین دفترهای مشاوره یك بار یك نفر پیشنهاد قاچاقی رفتن و پناهندگی داد، اما نه، این یكی را دیگر نیستم.»
سكانس سوم؛ سفارت یك كشور اروپایی
میگوید اسمش مجید است، در صفی طولانی ایستاده و خسته است اما میداند این تازه اول راهی است كه میخواهد در آن قدم بگذارد: «نمیدانم چرا نگاه به كسانی كه مهاجرت میكنند اینطور است كه انگار آنها مقصرند، نه خانم، آنها فقط دنبال یك زندگی بهتر هستند همین. چرا یقه كسانی كه رنج مهاجرت را به ما تحمیل میكنند گرفته نمیشود؟ چرا این همه از «فرار مغزها» حرف میزنند ولی كاری برای نگه داشتن آنها نمیكنند؟ چه كسی دوست دارد از خانه و خانوادهاش جدا شود؟ انگار مهاجرت ساده است، نیست، ما هم میدانیم نیست. ولی گاهی شرایط آنقدر سخت میشود كه ترجیح بدهی برچسبهای غریبه و بیگانه و خارجی بودن را به جان بخری. من كِی فكر میكردم از وطنم دل بكنم؟ هیچوقت. اما حالا من را در این صف طولانی میبینید. من یك دانشجوی نمونه بودم، اما دیدم چیزی كه در دانشگاههای اینجا تدریس میشود، آنقدر دور از علم روز است كه من را به هیچ جایی نمیرساند. مدام خودم را با خواندن مقالات خارجی به روز نگه میداشتم اما میدیدم استادها كه باید جواب سوالهایم را بدهند از من عقبتر هستند. با چه انگیزهای اینجا بمانم؟ هر جای دیگری بودم الان چندین پروژه مهم به من سپرده میشد اما اینجا چون اهل پارتیبازی نیستم، باید مدام درجا بزنم. از چند دانشگاه خوب پذیرش گرفتهام چون مثل اینجا نیست كه ارزش تخصص و دانش را ندانند. هنوز گاهی فكر میكنم نباید رفت، اما بعد میبینم بمانم اینجا كه حیف شوم؟ مثل خیلیهای دیگر كه استعدادشان هدر رفته؟ تا وقتی كیفیت دانشگاهها و وضعیت اشتغال این است، شك نكنید كه فكر مهاجرت به ذهن بیشتر دانشجوها میرسد، حالا بعضیها آن را عملی میكنند و بعضی نه.»
زن جوانی كه در صف ایستاده، با تعجب به حرفهایش نگاه میكند و طاقت نمیآورد چیزی نگوید: «این حرفها كدام است؟ من خودم اینجا دانشجو هستم. الان هم كه میبینید اینجا هستم برای این است كه برای دیدن خالهام بروم كه مریض است. او را هم بچههایش برداشتند بردند به امید این كه یك زندگی بهتر داشته باشند، حالا یكیشان در رستوران كار میكند و یكی دیگر هم رفته و خبری از او نیست، خاله بیچاره من مانده و غصههایی كه اگر اینجا بود هیچكدامشان را نداشت. حداقل خانوادهاش را داشت كه در مریضی كنارش باشند. ایرانیها فكر میكنند آنطرف آبها برایشان حلوا خیرات میكنند، در حالی كه اینطور نیست، خیلی از نزدیكانی كه رفتهاند را میشناسم كه افسرده و پشیمانند، اما روی برگشتن به ایران را ندارند، در همان سختی زندگی میكنند كه مهر یك آدم شكستخورده به پیشانیشان نخورد، خیلیهایشان واقعیتها را به دیگران نمیگویند و همین میشود كه با چند عكس، بقیه فكر میكنند آنها ساكن بهشت شدهاند، در حالی كه نمیدانند روز و شبهایشان چطور میگذرد.
مجید در مقابل تمام این حرفها سكوت میكند. چند قدم جلو میرود، كاغذی را از كیفش بیرون میآورد، زیر لب آن را میخواند، برمیگردد و برگه را سمت من میگیرد: «هیچكس خانهاش را ترك نمیكند، مگر آن كه خانهاش، تا ساحل در تعقیبش نباشد، مگر آن كه خانهاش نگفته باشدش، قدمهایت را تندتر كن، لباسهایت را هم برندار، از دشتها سینهخیز برو، سینه به آبها بزن، غرق شو، نجات بده، گرسنگی بكش، گدایی كن، غرورت را زیر پا كن، كه بقای تو مهمتر از همه اینهاست، هیچكس خانهاش را ترك نمیكند، مگر آن كه خانهاش با آوازی در گوشش بگوید، برو، از من فرار كن، كه من نمیدانم به چه روزی افتادهام، اما این را خوب میدانم، كه هر جای دنیا، امنتر از اینجاست.» شعری از وارسان شایر، شاعر سومالیایی، ترجمه مجیب مهرداد.
همزیستی نیوز - "پایپره" یعنی پایپاره، اسمش به شما هشدار میدهد که راه رسیدن به آن سخت است، از "دیشموک" شهر کوچکی در اطراف "دهدشت" در استان "کهکیلویه و بویراحمد" تا رودخانهای که در مسیر این روستاست، حدود 13 کیلومتر راه است. بیش از سه کیلومتر آن خاکی است، بعد باید از رودخانهای که بسته به فصل، حجم آبش کم و زیاد میشود گذشت، و بعد از آن، تازه یک پیادهروی و کوهپیمایی در مسیری بیش از یک کیلومتر لازم است تا به روستا برسید.
مردم از غریبههایی که به روستا میآیند انتظارهای زیادی دارند؛ میگویند نان ندارند، آب ندارند، گاز ندارند و پول هم ندارند، منتظرند کسی بهشان کمک کند. پایپره یکی از فقیرترین روستاهای منطقه است، 35 خانوار در آن زندگی میکنند که میانگین جمعیت هر کدامشان 10 نفر است، مردم منطقه درخت گردو دارند، همینطور باغهای سیب و هلو در منطقه به خوبی ثمر میدهند، علاوه بر این عدهای از مردم گیاهان کوهی جمع میکنند، بیشتر خانوادهها هم چندتایی گوسفند دارند که به لطف ملینشدن زمینهای این منطقه از جنگلهای زاگرس، هنوز در میان درختان بلوط میچرند.
تعداد مردانی که در روستا باقی ماندهاند، انگشتشمار است، اینجا بچهها زود ازدواج میکنند و پسرها زود از روستا میروند، بیشترشان میروند اهواز دنبال کار، در حالی که زنها از بچهها و گوسفندها و درختها مراقبت میکنند، برای آتش درستکردن شاخههای بلوط می برند و نان میپزند.
روستا برق دارد، گاهی برای گرمکردن خانهها از بخاری برقی استفاده میکنند و بعضیشان هم آبگرمکن برقی دارند، در نتیجه قبضهای برقشان سنگین میشود و پرداختش عقب میافتد، همینطور زیرساخت رساندن آب لولهکشی به روستا وجود دارد، اما مردم میگویند توان پرداخت پول لازم برای نصب کنتور آب را ندارند و منتظرند کسی برایشان کاری انجام دهد تا مشکل رساندن آب لولهکشی به خانههایشان حل شود.
"سعیده" و "فاطمه" هر دو "شیرینیخورده"اند، یکی 17 ساله است و عقد کرده، دیگری 16 ساله است و نامزد دارد، هر دو تا تا پایان دوره ابتدایی درس خواندهاند. سعیده میگوید: « برای مدرسه راهنمایی باید میرفتیم دیشموک، برایمان سخت بود، پسرها که میروند فقط میتوانند آخر هفتهها برگردند، ما نمیتوانیم این همه راه را برویم، تازه درس میخواندیم که چی؟ آخرش آدم باید شوهر کند که ما شوهر کردیم دیگر.» نامزدش 18 ساله است و تازه سرباز شده، قرار است امسال تابستان عقدش کند، میگوید: « میخواهم چهار تا بچه بیاورم، شاید کم باشد، اما شاید همان چهار تا بس باشد.»
"اشنفی" 17 ساله است، بچهای که در بغل دارد یک و نیم ساله است، یکی دیگر هم در شکم دارد که میگوید بهار امسال به دنیا میآید. « هنوز نمیدانم دومی چیست، دو بار رفتیم پیش دکتر اما گفتند بچه پشتش به ماست و نگفتند جنسش چیست، حالا شوهرم که بیاید دوباره میرویم دکتر شاید این بار بگویند.»
اشنفی دو سال و نیم است که ازدواج کرده، میگوید: « شوهرم از قومهایمان است، اینجا به روستای دیگر دختر نمیدهند، بخت من هم همین بود.» شوهرش هر بیست، بیست و پنج روزی یک بار به او سر میزند، توی اهواز کارگری میکند، نان خشک جمع میکند میفروشد. او اینجا با مادرشوهرش زندگی میکند. نمیداند میخواهد چند بچه دیگر بیاورد. « بچه را خدا می دهد، من بزرگ میکنم. من که چهار تا را میخواهم، اما نمیدانم شوهرم چند تا میخواهد.»
"گلیجان" اول جوانی وقتی تازه پنج تا بچه داشت شوهرش را از دست داد، سه پسرش هر سه در اهواز کار میکنند و دو دخترش را هم شوهر داده، یکی را در 15 سالگی، آن یکی را هم در 16 سالگی، شوهر دخترهایش هم هر دو در اهواز کارگری میکنند. میگوید: « نان درمیآورند دیگر، دختر را نباید نگه داشت.»
عروسش که با او زندگی میکند فعلا سه تا بچه دارد و چهارمیاش قرار است بهار امسال به دنیا بیاید. میگوید: « دو تای اولی دختر شد، ولی سومی پسر است، چهارمی هم که بهار به دنیا میآید پسر است، یارانههایشان را میگیریم، شوهرم هم در اهواز کارگری ساختمان میکند، مادرش را هم سپرده است که ما مراقبتش کنیم، خودش هر ماهی دو ماهی یک بار میآید سر می زند.»
"آمنه" خانم فعلا پنج تا بچه دارد، پسر و دختر بزرگترش گوسنفدهای خودشان و همسایهها را میبرند در جنگل تُنُک اطراف روستا چرا کنند، شوهر او هم در اهواز کار ساختمان میکند. « بهار که بشود برمیگردد، چند وقت میماند، بعد دوباره میرود اهواز، پسرهایش بزرگ هستند، حواسشان به گوسفندها هست، خودش هم میآید سر میزند، باز میرود.»
میگوید هفت هشت تا گوسفند بیشتر ندارد. « همینها هم سخت است، دوشیدن میخواهد، زمستان خوراک میخواهد، ولی بچهها بیشتر کارها را میکنند. روستا این طور است دیگر، همه کارها را نمیشود یک نفر انجام بدهد.»
پسر بزرگش مدرسه را ول کرده، اول دومی و سومی هنوز به مدرسه ابتدایی روستا میروند، دخترش هم هنوز مدرسه ابتدایی است. « اگر پسرم میرفت مدرسه، دخترم هم باهاش میرفت، ولی تنهایی سختش میشود، حالا باید ببینیم چی میشود بعدا.»
"فرزانه" خانم، از معدود زنهایی است که شوهرش در روستاست، هفت تا بچه دارد که کوچکترینشان 10 ساله است و بزرگترینشان 22 ساله، یکی از پسرهایش در اهواز کارگری میکند و آن یکی سرباز است، برای هر دو تا زن گرفته و راضی است. میگوید: « اگر آب را هم لوله میکشی میکردند خوب بود، الان باید برویم پایین از رودخانه آب برداریم، بچهها همه کثیف، خودمان هم همهاش دل درد داریم، دکتر میرویم میگویند به خاطر آب است، باید آب را بجوشانید، برای آب جوشاندن هم هیزم میخواهیم، سخت است، آمدهاند کنتور آب بگذارند میگویند هر خانهای باید چهارصد پانصد هزار تومان بدهد، ما هم از این پولها نداریم.»
"بیات" خانم چهار بچه دارد، پسر بزرگترش با شوهرش در اهواز کار میکند. « شوهرم دست و پایش ناقص است، یک پایش ناقص است و با یک دستش، از اولش کارگر بوده، قبلا ساختمانسازی میکرد، حالا نان خشک جمع میکند، پسر دیگرم را برده که در کار کمک دستش باشد، من ماندم با سهتای دیگر، دخترم یک سالش نشده، پسر بزرگم 12 سالش شده، دومی 10 ساله است، سومی چهار ساله. هنوز مدرسه نمیرود.»
دخترش اول زمستان که هنوز سینهخیز میرفت، هر دو پا و پشتش را با آتش هیزم توی خانه سوزانده است، ولی برای پانسمانش باید به خانه بهداشت روستای دیگری که نزدیک پایپره است بروند. میگوید: « کرِم دادهاند که به پاهاش بزنم، میگویند بزرگ میشود جای سوختگیاش میرود.» شوهرش و پسر بزرگش هر چهل روزی یک بار به روستا برمیگردند. میگوید: « اینها هم که بزرگتر بشوند، میبردشان اهواز کمکدستش باشد، با یارانه که نمیشود زندگی کرد، باید بروند کار کنند، دختر میماند اینجا عصای دست من میشود.»
"مشتری" خانم 45 ساله است، با هشت بچه. « پنج تا دختر دارم، سه تا پسر، دختر کوچکم 14 ساله است، عقدش کردیم برای یکی از پسرهای قوم، 20 ساله است، سربازی میرود توی دادگستری دهدشت، تمام که بشود کار میکند.»
به غیر از بچهها زن حامله یکی از پسرهایش هم با او زندگی میکند: « قرار است بیاید برویم دکتر، همه ببینیم زنش چی دارد، هم خودمان را نشان بدهیم، اینجا همه سنگ کلیه دارند، به خاطر این که آب نیست، باید برویم آب از رودخانه برداریم، رخت هم بخواهیم بشوییم باید برویم لب آب، آن هم از این راه خراب.»
"لیلیجان" هنوز دو تا بچه بیشتر ندارد. « نمیدانم چند تا بچه دیگر میآورم، چهار تا که باشد خوب است دیگر، یارانهاش را میدهند.» شوهرش در اهواز کارگری میکند و خودش بچهها و چند تا بز و گوسفند نگه میدارد. میگوید: « نمیتوانیم از اینجا برویم، میخواستیم به دیشموک یا دهدشت برویم، ولی پول نداریم که از اینجا برویم، مادر من اینجاست، مادر شوهرم هم اینجاست، سخت است بخواهیم از روستا برویم، ولی اینجا هم خوب نیست، آب را برایمان لولهکشی نمیکنند، هیزم را باید از درختها ببریم، تازه اگر ما نباشیم که از درختها ببریم اینها همه خشک میشود، مگر نمیدانید باید شاخههای درختها را در زمستان ببرند تا بهار دوباره سبز بشود؟»
* اسامی برای حفظ حریم خصوصی افراد تغییر کرده است
ایسنا-عکس و گزارش از فاطمه کریمخان
همزیستی نیوز - «مسأله غذا در رستورانهای ایرانی واقعاً یک مسأله و یک بحران است. بنده و خانوادهام بارها و بارها و بارها بهدلیل پیدا نکردن رستوران تمیز گرسنه نیمه شب به خانه برگشته و به غذای ساده و سریع بسنده کردهایم. پایین شهر و بالاشهر تهران و شهرستانهم ندارد؛ تمام کشور دچار این بحران است...»
اردشیر رستمی در روزنامه «ایران» نوشته است: موضوع با مسأله تفاوت دارد و جامعه ایرانی اغلب این دو را با هم اشتباه میگیرد. جالب است که استادان دانشگاه و مدیران کلان هم این غلط را تشخیص نمیدهند و کلمه «مسأله» ورد زبانشان است در حالی که اغلب مسألهای وجود ندارد و بیشتر موضوع است.
اما مسأله غذا در رستورانهای ایرانی واقعاً یک مسأله و یک بحران است. بنده و خانوادهام بارها و بارها و بارها بهدلیل پیدا نکردن رستوران تمیز گرسنه نیمه شب به خانه برگشته و به غذای ساده و سریع بسنده کردهایم. پایین شهر و بالاشهر تهران و شهرستانهم ندارد؛ تمام کشور دچار این بحران است. مشکل ما در رستورانهای ایرانی چند لایه است؛
۱- کثیف هستند. بنده به چشم خود دیدهام که صاحب رستوران پس از کشتن مارمولک کوچک خانگی با چاقو با همان ابزار گوجه فرنگی و خیار شور خرد کرد!!
۲. تخصصی نیستند. این مسأله جدیداً به بحرانها افزوده شده و صاحب رستورانها به هر شکلی شده میخواهند همه را راضی نگه داشته و پول او را بگیرند برای همین در کنار آبگوشت و کوبیده، پیتزا و کنتاکی هم میفروشند و طبیعی است که نتوانند به همهشان روح و روان و حواس لازم را بدهند.
۳. همه کاره و اینکاره نیستند!! چند نفر را میشناسیم که پس از عوض کردن دهها شغل رستوران زدهاند و نمیدانند اصلاً رستوران و غذا یعنی چه!!
۴. آداب نمیدانند. از کلمه و سلام و احترام بیبهره هستند و تقریباً مشتری را دشمن خود میدانند!!
۵. مسئولیتپذیر نیستند؛ اگر تار مو یا لنگ و کله سوسکی از غذا پیدا شود آن را نمیپذیرند و به هر شکل شده در میروند. بنده وقتی کرمی را از غذا پیدا کرده و به صاحب رستوران نشان دادم آن را خورد و گفت نه کرم نبود!!
۶. زمانشناس نیستند، بهطوری که فاصله غذاها گاه تا یک ساعت طول میکشد و نصف میز گرسنه شاهد غذا خوردن نصفه دیگر است.
۷. ترسو و پر رو هستند. گارسنها و خدمه به چشم دیده نمیشوند تا مبادا چیزی از آنها خواسته شود برای همین برای یک خواهش چندینبار باید همه را صدا کرد و موارد بسیار دیگر که خودتان هم میدانید و تجربههای جالبتر داشتهاید. پیشنهاد من به هممیهنان عزیز این است که با تحقیق و پرسوجو از مردم بومی و صاحب تشخیص یک رستوران خوب پیدا کنید.
قطعاً کسی که پوشاک درستی به تن ندارد غذای خوب و رستوران خوب را هم نمیشناسد از آدمهای تمیز سؤال کنید. دچار گرفتاریهای ایرانی و چشم و همچشمیها نشوید بدن ما مهمترین داشته ماست و باید به آن توجه مضاعف داشته باشیم و این فرهنگ را به کودکانمان هم بیاموزیم. برای بچههاو نوجوانان سخت است چون آنها دوست دارند وارد اجتماع شوند و جهان را کشف کنند برای این کار با پرس و جو و پیدا کردن مکان مناسب به او نشان میدهید که به چه دلیل از این جور جاها پرهیز میکنید. وظیفه مسئولان ناظر جز به خودشان برکسی پوشیده نیست که آن هم یک بحران واقعی دیگر است که باید در مجال دیگری به آن پرداخت از دادن مجوز به هر از راه رسیدهای تا زیر میزی و بستن چشم که تقریباً در همه جا دیده میشود همهجا.