هر موقع کتاب «دختر کبریت فروش » را می خوانم ، همان حسی بهم دست می دهد که برای اولین بار این کتاب را خواندم . یادم می آید اولین بار یک شب سرد زمستانی بود و برف می بارید . کلاس دوم دبستان بودم و هنوز روخوانی ام خیلی قوی نبود . با اشتیاق اما به کندی کلمات را می خواندم و پیش می رفتم
بالاخره کتاب را تا به آخر خواندم ولی حس عجیبی پیدا کردم . پر از غصه بودم یا شایدم هم پر از ابراز همدردی . حس می کردم امشب هم شاید دخترکی تنها توی کوچه های شهر ما ، در پی فروش حداقل یک چوب کبریت پای برهنه روی برف راه می رود. این شاید اولین کتاب کودکانه غمگینی بود که تا به حال خوانده بودم. پرده اتاقم را کنار زدم . هنوز برف می بارید ولی دیگر حس برف بازی و خوشحالی نداشتم . شاید برف برای خیلی ها غصه و رنج بیاورد نه حس برف بازی.
هنوز هم این داستان را خط به خط به یاد دارم
متاسفانه این داستان تراژدی به ظاهر کودکانه ، واقعیت تلخ جوامع بشری است که در اکثر کشورها و در تمام طول تاریخ در جریان است.
کودکان کار که به جای لذت بردن از دوران شیرین کودکی و شکوفایی استعدادهای نهفته شان در این دوران ، نان آور خانه می شوند و تمام استعدادها و امیدهایشان به آینده خاموش می شود و از بین می رود. ( هانس کریستین اندرسون) نویسنده این کتاب ، به بهترین شکل ممکن خاموش شدن این نور امید و استعدادها را با کبریت هایی که دختر کبریت فروش با اندک امیدی برای گرم کردن خودش روشن می کند و در اندک زمانی خاموش می شود نشان می دهد.
شب کریسمسی که با بارش برف همراه است. همه در تدارک خرید هدیه سال نو ، جشن و مهمانی هستند.همه شاد و امیدوار در تلاش و تکاپو برای بهتر برگزار کردن لحظه هیجان انگیز تحویل سال بودند
اما دخترکی حدودا ۹ ساله با لباس های مندرس و کفشهای کهنه گشاد که گاهی از پاهایش در می آید با دسته های کبریت در دستش ، بلند می گوید: آهای کبریت دارم . کبریت دارم از من کبریت بخرید. دستانش از سرما کرخت و قرمز شده اند.
دخترک ( کودک کار) در کوچه ها ( جامعه ) خالی از امنیت و در میان مردمی بی توجه و غافل می گردد تا گرما را بفروشد کسی که خود بیش از بقیه به گرما محتاج است. شاید هم به مصداق شعر مولانا گرد شهر با چراغ به دنبال انسان می گردد .
شب کریسمس برای عده ای شادی آفرین و پر از هدیه است ولی برای دخترکی تنها و بی پناه فرقی با بقیه شبها ندارد . نا پدری اش تهدیدش کرده تا همه کبریت هایش را نفروخته به خانه بر نگردد.
به آسمان می نگرد شهابی در دل سیاه آسمان رد می شود . دخترک با خود می گوید : آه مادربزرگم همیشه می گفت عبور هر شهاب سنگ نماد پرواز یک روح به سمت آسمان است . امشب حتما کسی خواهد مرد.
دیگر کسی در کوچه ها نیست او مانده است و سرما ( سرمایی که هم از درون طفل است و هم از برون )...
کنار دیواری می نشیند و برای اینکه خودش را اندکی گرم کند یکی از چوب کبریت هایش را آتش می زند . در میان گرما و نور ، میزی پر از غدا می بیند آه که چقدر گرسنه است . با خاموشی کبریت غذا ها هم ناپدید می شوند . کبریت بعدی را روشن می کند . و در میان نور درخت کریسمس را می بیند آری امشب کریسمس است ولی به کل از یاد برده که روزی او هم کنار درخت سال نو منتظر گرفتن هدیه بود.
کبریت خاموش می شود و به دنبال آن درخت ناپدید می شود
کبریت بعدی را روشن می کند
این دیگر کیست!؟؟؟چقدر آشناست
مادربزرگ است ... مادربزرگ است ....
نور کبریت کم می شود دخترک می داند که اگر کبریت خاموش شود مادربزرگ هم ناپدید می شود کبریت ها را یکی پس از دیگری به آتش می کشد مادربزرگ واضح و واضح تر می شود.
به آغوش مادربزرگ می رود . گرم می شود . بعد از این همه سختی چقدر آزاد و سبک است. آرام می پرسد : مادربزرگ چرا دیگر گرسنه نیستم؟؟
با آمدن صبح همه مردم شهر از خواب غفلت بیدار می شوند . و در کوچه ای تنگ ، دختر بچه ای را می یابند که با کبریت های سوخته در دستش روی برف ها به خواب ابدی فرو رفته.
کسی نمی داند که او در میان شعله های کوچک کبریت آرزوهای بزرگش را دیده ، که با خاموش شدن کبریت ، همگی به یاس و سراب تبدیل شدند. بالاخره فرشته نجات ( فرشته مرگ) به شکل مادربزرگ از راه می رسد و او را به بهشت می برد. جایی که خبری از گرسنگی، سرما ، غم و اندوه نیست.
صدای ناقوس کلیسا به خاطر اعلام مرگ دخترک به صدا در می آید. مردم بی اعتنا شهر حالا برای غفلتی که کردند و موجب مرگ انسانی شدند اشک می ریزند.... اما آیا کسی صدای دیگر بچه های کار که با کور سوی امیدی در پی لقمه نانی کوچه های سرما زده ، خالی از امنیت و مهربانی را زیر پا می گذارند توجه می کند
این داستان من را یاد ترانه زیبایی می اندازد
زمستون برای تو قشنگه پشت شیشه
بهاره زمستونها برای تو همیشه
تو مثل من زمستونی نداری
که باشه لحظه چشم انتظاری
گلدون خالی ندیدی نشسته زیر بارون
گلهای کاغذی داری تو گلدون
هاجر مظاهری
پشت میزم نشسته بودم و با خودکار روی کاغذهای چک نویس خطوط ممتد و گاهی دایره می کشیدم . نمی دانم هوس نوشتن به سرم زده بود یا نقاشی کشیدن. خودم هم نمی دانستم اما دستم فقط می خواست با خودکار روی کاغذ مشغول باشد . کتاب (( علاالدین و چراغ جادو)) زیر برگه های چک نویسم بود. روی کاغذ چراغ جادو را نقاشی کردم . می خواستم غول آبی رنگش را هم بکشم که فکری از ذهنم گذشت.
راستی اگر غول چراغ جادو رو به رویم ظاهر می شد چه آرزویی می کردم ؟
چشمانم را بستم و پیش خودم گفتم: ای کاش غول چراغ جادو پیش رویم ظاهر می شد و سه تا از مهم ترین آرزوهایم را بر آورده می کرد. ناگهان صدایی شنیدم که گفت: در خدمتم ارباب. چشمانم را باز کردم. از تعجب شاخ در آوردم ....
این غول آبی رنگ چراغ جادو بود که رو به رویم ایستاده بود. بریده بریده گفتم: طبق داستان ها و افسانه ها الان باید سه تا از آرزوهایم را بر آورده کنی؟؟!
گفت: بله در خدمتم ارباب. اما باید بگویم که شما فقط دو آرزو برایتان باقی مانده
با تعجب پرسیدم: چرا ؟؟؟
غول با آرامی جواب داد: چون اولین آرزویتان این بود که من پیشتان بیایم .
بدون معطلی گفتم: خوب که اینطور . پس آرزوی دومم این است که روز تولدم را از من بگیری تا از شر این دنیا راحت شوم.
غول با کمی تعجب گفت: ارباب اگر این آرزویتان را برآورده کنم تا قبل از غروب خورشید بیشتر در این دنیا حضور ندارید و بعد از آن برای همیشه از صحنه روزگار حذف می شوید. آیا واقعا تصمیم تان را گرفته اید؟؟
با تحکم گفتم: تصمیمم قطعی است. خیلی وقت است که این آرزو را دارم.
غول گفت: همین الان آرزویتان برآورده شد. نمی خواهید از این فرصت کوتاه برای خداحافظی از این دنیا استفاده کنید؟؟
سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم. در درون چه می گذشت. پر بودم از حرف های نگفته از عشق و محبت، از بخشیدن ها و گذشت ها ، به دست آوردن ها و از دست دادن ها، از راه های نرفته، از ترس های فرو خفته، از آرزوهای دور و نزدیک و از دلتنگی ها.
با صدایی که به زور شنیده می شد گفتم: اگر به دنبال کارهای باقی مانده ام بروم دوباره وابسته دنیا می شوم. بهتر است به همین شکل از گردونه روزگار حذف شوم.
غول گفت: بسیار خوب، اما ارباب تا وقت تان تمام نشده آرزوی سوم تان را هم بگویید.
توی چشمان درشت و بی فروغ غول زل زدم و گفتم: اگر تو به جای من فقط یک آرزو داشتی، چه آرزویی می کردی؟؟
غول گفت: آرزو دارم به جای اینکه یک غول سنگ دل باشم که ابراز احساسات بلد نیست، انسان باشم .... تا بتوانم عشق بورزم و دیگران را دوست بدارم. شعر بگویم و دنیا را پر کنم از سرودها و ترانه های زیبا. بابت کارهای بدم عذرخواهی کنم و دیگران را ببخشم. به دنبال رویاهایم بروم و از زندگی ام تا لحظه مرگ لذت ببرم
با لبخندی خطاب به غول آبی رنگ گفتم: آرزوی سومم این است که تو به آرزویت برسی.
غول با خوشحالی وصف ناپذیری در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: ارباب این آرزویت هم برآورده شد ... بعد از غروب خورشید من برای همیشه انسان می شوم . ارباب سپاسگزارم تو بهترین انسانی هستی که تا به حال دیده ام .
_ از صمیم قلب آرزو می کنم که از زندگی در این دنیا لذت ببری .
سپس هر دو از پنجره اتاق محو تماشای خورشید شدیم. خورشیدی که خرامان خرامان می رفت تا پشت کوه ها غروب کند.
هاجر مظاهری
کتاب «جنگی که نجاتم داد» اثر « کیمبرلی بروبیکر بردلی*» نویسنده آمریکایی، اسمش برایم خیلی عجیب است. جنگ که همیشه باعث مرگ، ویرانی و آوارگی است، چطور می تواند نجات بخش باشد!
احتمال دادم از آن کتاب های عجیب و فانتزی گروه سنی نوجوانان است که با تخیلات و اوهام درهم آمیخته و هیجان کاذب در خواننده ایجاد می کند.
وقتی ده صفحه اول کتاب را خواندم، دیدم با داستانی کاملا واقع گرا و درام رو به رو هستم.
« آدا دختر یازده ساله انگلیسی همراه برادرش ( جیمی ) و مادر نه چندان مهربانش در لندن زندگی می کند. یکی از پاهای آدا مشکل مادرزادی دارد و به اصطلاح پا چنبری است. از این رو آدا نمی تواند راه برود و همین باعث شده که مادرش که بچه هایش او را ( مام ) صدا می زنند آدا را در خانه حبس کند. تنها راه ارتباطش با دنیای بیرون، پنجره خانه است که از آن فقط منظره خیابان پیداست. از نظر مادر، آدا یک موجود بی خاصیت و مفت خور است که مستحق توهین، سرزنش و تحقیر است.
در این هنگام، انگلستان ناگهان درگیر جنگ جهانی دوم می شود. ارتش انگلستان بچه های شهرهایی که با خطر درگیری و حمله هوایی مواجه هستند را ثبت نام می کند و آن ها را با قطار به شهرهای امن برده و به دست خانواده های ساکن آن شهرها می سپارد.
مام، جیمی را ثبت نام می کند، ولی از ثبت نام آدا سر باز می زند، چون اعتقاد دارد زندگی نکبت بار آدا لایق مرگ است .
آدا تصمیم می گیرد که از این زندان خانگی فرار کند و همراه جیمی با قطار از لندن به شهرهای امن برود. او در یک جنگ درونی قرار می گیرد، شاید جنگی سخت تر از آن چه که در بیرون اتفاق افتاده، جدال بین رفتن و ماندن .....»
................................................................................................
ساعت از دو نیمه شب گذشته است. خواب بر من مستولی شده. وقتی چراغ اتاقم را خاموش کردم تا بخوابم احساس کردم ( آدا) از توی کتاب من را صدا می زند. توی رختخوابم دراز کشیدم و چشمانم را بستم، اما ذهنم هم چنان درگیر ( آدا) و تصمیم جدیدش بود. آخر دلم را به دریا زدم . از رختخواب بیرون آمدم چراغ اتاقم را روشن کردم و دوباره به سراغ ادامه داستان آدا رفتم.
...................................................................................................
« آدا موفق می شود به همراه برادرش به وسیله قطارهایی که مخصوص حمل بچه هاست به یکی از شهرهای ساحلی انگلستان برود.
در آن شهر هیچ کس مایل به پذیرش آدا و جیم نیست. ماموران دولتی آن دو را به دست سوزان که زنی منزوی و تنهاست می سپارند.
سوزان زنی بسیار ساکت و درعین حال فوق العاده مهربان است. آدا برای اولین بار در زندگی اش مورد توجه و محبت قرار می گیرد. سه وعده غذای گرم و مطبوع به همراه دسر و نوشیدنی می خورد. زندگی در خانه بزرگ و تمیز را تجربه می کند و با عصا راه می رود ....
وقتی برای اولین بار اسب می بیند سرشار از هیجان و امید می شود
در دنیای بزرگ ترها جنگ است جنگی سخت بین تمام دنیا ولی در دنیای درون آدا صلح است. کنارخانه آنها فرودگاهی است پر از هواپیما های جنگی، شهر پر است ازسربازان با اسلحه. همه جا پراز آشوب است با بمباران های وقت و بی وقت. خاموشی های شبانه و ...
اما دنیای درون آدا پراز قشنگی است. پر از رنگ، پر از بوهای خوب، اسب سواری و اوج گرفتن در مزارع.
دیگر کسی او را تحقیر نمی کند. روزی که او مچ یکی از جاسوسان دشمن را می گیرد و با گزارش به موقع به سربازان خودی شهر را نجات می دهد قهرمان می شود.
جنگ برای او آزادی و بزرگی به همراه آورده.
تا اینکه ناگهان ( مام) از راه می رسد و او و جیمی را به لندن بر می گرداند.
دوباره جنگ است، چه در دنیای بیرون، چه در دنیای درون آدا. همه چیز زشت و مخوف است حتی تنها منظره پنجره.
اما ناگهان نور امیدی سوسو می زند و سوزان برای نجات او و جیمی از راه می رسد. در یک کش و قوس بین مام و سوزان بالاخره سوزان موفق می شود بچه ها را از مام پس بگیرد. و دوباره آن ها را به خانه اش برگرداند.
اما در مقابل چشمان حیرت زده آن ها، دیگر از آن خانه زیبا خبری نیست.
بمب دشمن خانه را با خاک یکسان و همه چیز را تمام کرده. آیا باز هم امیدی هست؟ آیا باز سوزان آن ها را نگه می دارد؟؟
و در اوج تمام این پریشانی ها و جدال های درونی، سوزان رو به بچه ها می گوید: بچه ها من از شما متشکرم. شما جان من را نجات دادید. اگه من دنبال شما نیامده بودم الان حتما کشته شده بودم.
و خورشید در آسمان زندگی آن ها دوباره طلوع می کند. اما همچنان جنگ است و جنگ
جنگی که می تواند بکشد و مرگ آور باشد و در نقطه مقابل آن، جنگی که می تواند نجات بخش باشد.
اما قانون همه جنگ ها، یکی است، هرگز، هرگز تسلیم نشو!
*کیمبرلی بروبیکر بردلی، زاده 24 جون 1967، نویسنده آمریکایی کتاب های کودک و نوجوان است.
برحسب عادت همیشگی توی غرفه کودکان« خانه کتاب» قشم داشتم دنبال یک کتاب نوستالوژیک می گشتم، با این نوع کتاب ها به دوران خوش کودکی سفر می کنم. روزگاری که هیچ دغدغه ای نداشتم. کتاب « شنل قرمزی » را از توی قفسه برداشتم. به رغم این که این داستان شهرت جهانی دارد اما در تمام طول زندگی ام داستان مورد علاقه ام نبوده است. دلیلش را چند روز پیش که می خواستم این داستان را برای کارگاه آموزشی دوستم تحلیل کنم، فهمیدم. نمی دانم داستان شنل قرمزی دو پهلو است یا برداشت من این گونه بوده؟؟!
داستان خیلی ساده پیش می رود. دختر بچه مهربانی که حدودا هشت سال دارد. زمانی که می فهمد مادربزرگش نا خوش احوال است تصمیم می گیرد به عیادتش برود. مادر شنل قرمزی کلوچه هایی را که خودش پخته، همراه با یک بطری شربت تمشک داخل سبد شنل قرمزی می گذارد تا برای مادربزرگ ببرد. شنل قرمزی در راه خانه مادربزرگ ازجنگل می گذرد و بر حسب اتفاق گرگ را می بیند. گرگ او را فریب می دهد. شنل قرمزی به گرگ می گوید که می خواهد به خانه مادربزرگش برود.
گرگ زودتر خود را به خانه مادربزرگ می رساند و او را می خورد.
شنل قرمزی به خانه مادربزرگ می رسد و گرگ با پوشیدن لباس های مادربزرگ او را فریب می دهد و او را نیز می خورد. پس از مدتی هیزم شکن از راه می رسد و با پاره کردن شکم گرگ، آنها را نجات می دهد.
آدم های خوب داستان (مظلوم) نجات پیدا می کنند و گرگ (ظالم) به سزای اعمال پلیدش می رسد، پیروزی خیر بر شر. قصه به خوبی و خوشی به پایان می رسد.
اما این فقط ظاهر ماجراست. گاهی حقیقت در لایه به لایه ظواهر گم می شود، بی آنکه کسی سراغ حقیقت را بگیرد یا حتی به آن فکر کند.
شاید اول گرگ مقصر و باعث تمامی این اتفاقات است و در واقع نقش منفی این داستان را بر عهده دارد، اما نباید از یک نکته مهم غافل بمانیم وآن نقش والدین در تربیت کودکان است. مادری که کودک ۸ ساله را تنها به خانه مادربزرگ می فرستد با علم به اینکه برای رسیدن به خانه مادربزرگ باید از جنگل گذشت. جنگل یا همان جامعه با قوانین خاص خودش پر از انسان های درنده و گرگ نما.
کودک به تنهایی وارد جنگل می شود و با گرگ رو به رو می شود. گرگ بنا به ذات حیوانی اش شکارش را فریب می دهد و با طعمه خوش رفتاری می کند. کودک هم که بر اثر تربیت اشتباه والدین همان اول با غریبه خطرناک ( گرگ ) دوست می شود و به خاطر اعتمادی که به غریبه می کند به راحتی از رفتنش به خانه مادربزرگ می گوید( دادن اطلاعات شخصی به افراد بیگانه) و حتی آدرس خانه مادربزرگ را هم به او می دهد.
گرگ جامعه که قدرتمند است هر دو را می خورد هر دویی که قشر ضعیف و به شدت آسیب پذیر جامعه هستند ( کودکان و افراد سالخورده)
بالاخره هیزم شکن ناجی از راه می رسد و از خواب غلفت گرگ استفاده می کند.
شکم گرگ را می شکافد و مادربزرگ و شنل قرمزی را نجات می دهد.
و همه این دردسرها از یک اشتباه سرچشمه می گیرد. اشتباهی که والدین مرتکب آن می شوند و نتیجه اش دامن کودک بی گناه را می گیرد.
کاش بیاموزیم کودکان مان را نا آگاهانه و تنها، در جامعه ای پراز گرگ رها نکنیم، به راحتی اعتماد نکنیم و فن مهم « نه » گفتن را به کودکان مان بیاموزیم و نگذاریم داستان شنل قرمزی هر روز و هر روز در جامعه اتفاق بیفتد.
با تمام این تفاسیر، شنل قرمزی هم چنان داستان مورد علاقه بچه ها در دوران مختلف و در کشورهای مختلف است.
هاجر مظاهری
کتاب «چارلی و کارخانه شکلات سازی» به جرات می توان گفت کتابی مناسب برای همه سنین است.« رولد دال » یکی از بزرگ ترین نویسندگان کتاب کودک و نوجوان اهل انگلستان، خالق این کتاب ارزشمند و زیباست.
من به عنوان یک بزرگسال وقتی کتاب های «رولد دال» را می خوانم به شدت لذت می برم. داستان های قهرمان محور که اکثر آنها کودکان هستند. قهرمانانی که به راحتی تسلیم نمی شوند، ناامیدی برای آنها معنایی ندارد و همیشه در بدترین اتفاق، بهترین تصمیم را می گیرند. بعضی از کارشناسان براین باورند که کودکان بعد از خواندن آثار «رولد دال» سرشار از انرژی و انگیزه می شوند.
و اما کتاب «چارلی و کارخانه شکلات سازی» داستان زندگی چارلی پسربچه نه ساله فقیر و تهیدستی که درعین حال بسیار خوشبخت است. او همراه پدر و مادر خودش، پدر و مادر پدرش، پدر و مادر مادرش درکلبه محقر کوچکی زندگی می کند، اما این کلبه کوچک پراز صفا و محبت است و اعضای این خانواده به هم عشق می ورزند. پدر چارلی شغل جالبی دارد، او در کارخانه خمیر دندان سازی مسئول بستن درب خمیر دندان هاست.
آن سوی کلبه کوچک و فقیرانه آنها، بزرگترین کارخانه شکلات سازی دنیا قرار دارد که شکلات هایش را به سرتاسر دنیا صادر می کند. کارخانه ای زیبا، بزرگ و درعین حال رمز آلود. بعد از اینکه فرمول مخفی ساخت شکلات های آقای «ویلی وانکا» صاحب کارخانه، به صورت ناجوانمردانه لو می رود، آقای «وانکا» کارخانه را تعطیل و تمام کارکنانش را اخراج می کند. اما بعد از گذشت مدت نسبتا طولانی دوباره کارخانه شروع به کار می کند، اما هیچ کس نمی داند کارمندان جدید چه کسانی هستند.
روزی از روزها، آقای «وانکا» تصمیم عجبی می گیرد، او پنج بلیط طلایی را داخل پنج شکلات مخفی کرده و اعلام می کند: «هر کودکی که بتوانند بلیط های طلایی را پیدا کند، یک روز به گشت و بازدید در کارخانه دعوت می شود و در نهایت کارخانه شکلات سازی به یکی از این پنج بچه که از همه شایسته تر است، می رسد و آن بچه صاحب این کارخانه عظیم می شود.»
چارلی عاشق شکلات است، اما به دلیل فقر بیش از حد، فقط روز تولدش شکلات هدیه می گیرد، آن هم فقط یک بسته.
چند اتفاق عجیب و غریب دست به دست هم می دهند تا اینکه درعین ناباوری دریکی از شکلات های چارلی، یک بلیط طلایی مخفی شده، پیدا می شود. روز موعود فرا می رسد و پنج بچه تقریبا همسن و سال با بلیط طلایی در دست به همراه والدین شان وارد کارخانه شکلات سازی می شوند.
اسامی این پنج کودک خوش شانس عبارتند از :
«آگستوس گروپ» که یک پسر چاق و شکموی حریص است، «وروکا سالت» دختری که والدین پولدارش او را لوس کردهاند، «وایولت بورگارد» دختری که آدامس میجود، «مایک تی وی» پسری که دیوانه تلویزیون و بازیهای رایانهای است و در نهایت «چارلی» فقیر و خوشبخت.
قرار براین می شود تنها بچه ای که تا آخرین لحظه از بازدید، کنارآقای«وانکا» بماند کارخانه به او می رسد.
بچه ها یکی پس از دیگری درهرمرحله از بازدید از کارخانه، بخاطر سر پیچی از حرف های آقای «وانکا» از ادامه بازدید حذف می شوند. درآخر، تنها چارلی و پدر بزرگ اش که همراه اوست تا آخرین مرحله بازدید کنار آقای «وانکا» می ماند و درعین ناباوری، چارلی صاحب بزرگترین کارخانه دنیا می شود. و این آغازگر مرحله جدیدی در زنگی چارلی است....
داستان «چارلی و کارخانه شکلات سازی» گرچه درابتدا یک داستان کودکانه است با قهرمانی که فقط نه سال دارد، اما هرچه داستان جلو می رود، بیشتر به قلم جادویی «رولد دال» برای انعکاس پیچیدگی های مسائل دنیای واقعی بزرگسالان در قالب نمادهای دنیای کودکان پی می بریم.
بلیط های طلایی آقای «وانکا» به همه بچه ها، فارغ از جنس، رنگ و طبقه اجتماعی و غیره آنها یک شانس مساوی برای تغییر و دگرگونی می دهد درست مثل زنگی واقعی مان ...
زندگی همواره به ما یک شانس طلایی می دهد، آن هم یک بار برای همیشه ... زمانی که بلیط طلایی را دریافت می کنیم باید مواظب باشیم که با حرص و طمع«آگستوس گروپ» غرور و خودخواهی« وروکا سالت» هوس«وایولت بورگارد» کنجکاوی کاذب«مایک تی وی» این بلیط طلایی «فرصت طلایی» را از دست ندهیم.
«رولد دال» به زیبایی در چند صحنه از داستان، چهره فقر وغنا را در کنار هم قرار می دهد. نشان دادن کلبه کوچک و فقیرانه چارلی در کنارعظمت و بزرگی کارخانه شکلات سازی. پنج بچه با پنج دنیای کاملا متفاوت. یکی صاحب امکانات زیاد و رنگارنگ و دیگری در حسرت یک تکه شکلات .... اما از همه این ها که بگذریم، دنیای بچه ها درهر طبقه ای از اجتماع که باشند زیبا، رنگارنگ و شیرین است، درست مثل شکلات های آقای «وانکا»، اینطور نیست؟
هاجر مظاهری
همزیستی نیوز - محمدرضا باطنی، فرهنگنویس شناختهشده، زبانشناس و نویسنده برجسته، پساز دورهای بیماری در تهران در ۸۷سالگی درگذشت- خانوادهاش خبر دادهاند.
2️⃣ زندگی علمی باطنی در دوران پهلوی و نیز جمهوریاسلامی، دوبار از سوی حکومتها برهم خورده اما او هربار راه دیگری برای خدمت به زبان و فرهنگ یافته.
▫️باطنی در لندن زیر نظر مایکل هالیدی، زبانشناس بزرگ و اثرگذار، کوشید دستور زبانفارسی را تبیین کند، اما در سفری به ایران، بابت انتشار برخی یادداشتهای انتقادی و نشستوبرخاست با دانشجویان مخالف شاه در اروپا، بهدست ساواک بازداشت شد، بورسش لغو شد و نتوانست به لندن برگردد.
▫️اما باطنی همان رسالهای که قرار بود در لندن از آن دفاع کند، به فارسی برگرداند، و با آن از دانشگاه تهران دکترای زبانشناسی گرفت- رسالهای با عنوان «توصیف ساختمان دستوری زبان فارسی» و یکی از اولین دستورهای فارسی بر مبنای زبانشناسی جدید که کتاب مرجع دانشگاهی است و از ۱۳۴۸ تا ۱۳۹۷، ۲۷بار تجدید چاپ شده.
▫️او که در رشته زبانشناسی دانشگاه تهران درس میداد، برای یکسالی هم مدیریت آموزشی دانشسرای عالی تهران برعهده داشت اما در اختلافهایاش با ساواک و نخستوزیری، از اصولش کوتاه نیامد و هم کار مدیریت و هم از تدریس کنار گذاشتهشد؛ کارمندی وزارتعلوم را نپذیرفت و اجازه دادند او سراسر دهه ۵۰ را تا انقلاب برای مطالعه و تحصیل به فرانسه و آمریکا بود و در آمریکا یکسالی در کنار نوآم چامسکی، زبانشناس و متفکر و منتقد بزرگ آمریکایی بود.
3️⃣ پساز انقلاب هم باطنی که تازه ۴۷ساله بود از نخستین استادانی بود که با انقلاب فرهنگی، از کار برکنار و بهزور بازنشسته شد.
▫️او در شبی که مجله بخارا بهاحترام او برپا کردهبود، تعریف کرده: «... انقلاب فرهنگی شد. دانشگاهها تعطیل شد... یک روز اعضای ستاد انقلاب فرهنگی در دانشکده حقوق جلوس کردند و از استادان دانشکده ادبیات هم خواستند به آنجا بروند. آن ستاد عبارت بود از جلالالدین فارسی، عبدالکریم سروش، شمس آلاحمد و یکی دو نفر دیگر.
▫️در آن جلسه داشت وقت تلف میشد و من نخواستم وقت تلف بشود. گفتم آقایان، در فرهنگ نمیشود انقلاب کرد. فرهنگ چیزی است که ما از زیر کرسی یاد میگیریم. اگر هم عوض شود ذره ذره عوض میشود. با شیر اندرون شده با جان برون شود. حالا ما فرض میگیریم که در فرهنگ بشود انقلاب کرد. حالا برای این انقلاب ستادی لازم است؟ حالا فرض میکنیم که ستادی لازم باشد، آیا شما پنج نفر که اینجا نشستهاید بهترین آدمهایی هستید که میتوانستید این ستاد را درست کنید؟
▫️به محض این که این حرف از دهان من درآمد، مثل کبریتی بود که در انبار باروت انداخته باشند. استادانی که بغض گلویشان را گرفته بود، شروع کردند به کف زدن، زدن روی میز و پا کوبیدن. آقای سروش بلندگو را به دست گرفت که ما نیامدهایم اینجا که به ما فحش بدهید و بعد هم جنگ مغلوبه شد. از قبل هم یک تعداد از مستخدمین دانشگاه را آورده و گوشهای نشانده بودند و اینها هم بلند شدند و تکبیر فرستادند...
هم به خودم گفتند و هم برایم پیغام گذاشتند که یا تقاضای بازنشستگی میکنی و یا از دانشگاه بیرونت میکنیم.من هم تقاضای بازنشستگی کردم و آمدم خانه.»
▫️برای ماهها باطنی به افسردگی دچار میشود اما چندسال بعد، ۱۳۶۴، از جا برمیخیزد و به دنیای فرهنگنویسی در انتشارات فرهنگ معاصر پا میگذارد؛ فرهنگ معاصر؛ فرهنگ پویا، فرهنگ اصطلاحات و عبارات رایج فارسی (فارسی - انگلیسی)؛ از مهمترین کارهای باطنی در انتشارات فرهنگ معاصر از ۱۳۶۴ تاکنون است که این آخری در سال ۹۳، برنده سیودومین جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی شد اما از شرکت در مراسم و گرفتن جایزه ای که به کتاب تعلق می گرفت خودداری کرد.
4️⃣ جز فرهنگنویسی، از آثار مهم باطنی میتوان به تالیفها و ترجمههایی مرجع در رشتههای تخصصیاش، زبانشناسی اشاره کرد؛ مسائل زبانشناسی نوین یا زبان و تفکر. او در زبانشناسی، متاثر از نگرش مایکل هالیدی مسايل زبان را در بافت اجتماعی و در پیوند با نقش اجتماعی زبان مطالعه و بررسی میکرد و درس میداد.
▫️جز این آثار تخصصی، ترجمه درآمدی بر فلسفه اثر بوخینسکی و ترجمه چند اثر در حوزه علوم شناختی و ذهن، مثل «ساخت و کار ذهن» و «مغز و رفتار» در کارنامه سالهای گوشهنشینی و ملال اجباری باطنی در دهه ۶۰ دیده میشود.
▫️او در همین سالهای دهه ۶۰، رشته مقالاتی هم برای نشریات روشنفکری چون آدینه و دنیای سخن نوشت- مقاله او در نقد کتاب «غلط ننویسیمِ» ابوالحسن نجفی، با این عنوان که "اجازه بدهید غلط بنویسیم"، بسیاری توجهها را برانگیخت و از قوت موج درستنویسی و سرهنویسی که با این کتاب، خاسته بود، کاست.
از مهمترین کارهای جمعی زندگی علمی و مدنی محمدرضا باطنی میتوان به عضویت در «شورای بازنگری در شیوه نگارش و خط زبان فارسی» اشاره کرد. این شورا مجمعی از نویسندگان و صاحبنظران مسایل زبان فارسی بود که در آغاز دهه ۱۳۷۰ با کمک و تدارک مجله آدینه برای بازنگری در شیوه نگارش خط فارسی برپا شد.
این جمع با چاپ مقالهای بهقلم ایرج کابلی در شماره مرداد ۷۱ مجله آدینه پا گرفت؛ مقالهای با نام «فراخوان به فارسینویسان و پیشنهاد به تاجیکان» و برپایی یک شورا را برای برطرفکردن مشکلات زبان فارسی پیشنهاد داده بود و این شورا همان ماه در دفتر آدینه راه افتاد؛ «کریم امامی، محمدرضا باطنی، ایرج کابلی، علیمحمد حقشناس، احمد شاملو، کاظم کردوانی و دبیر تحریریه آدینه فرج سرکوهی»؛ بعدها، «محمدرضا شفیعی کدکنی، هوشنگ گلشیری، محمد صنعتی» هم بدین جمع پیوستند.
آنها «اساسیترین هدفشان را دست یافتن به شیوهای که به کمک آزمونهای عملی، خواندن و نوشتن فارسی را آسانتر کند» اعلام کردهبودند و اخبار کارشان را آدینه منتشر میکرد؛ این کار از سوی تنیچند ادیب، متخصص زبان و روشنفکر، سبب شد رسمالخط آدینه و حتی شیوه نگارش کتابهای احمد شاملو تغییر کند.
این شورا تا زمانیکه آدینه توقیف شد و چهرههایی چون هوشنگ گلشیری و احمد شاملو زنده بودند، به کار بلندپروازانهاش ادامه داد.
5️⃣ این همه را باطنی با سختی بسیار به دست آورده؛ او که زاده اصفهان بود، از سر تنگدستی خانوادگی و از کار افتادگی پدر، . در ۱۲ سالگی تحصیل را ترک کرد و در بازار اصفهان پادو شد. و تنها پس از چند سال بعد و همزمان با شاگردی در یک خرازیفروشی توانست در مدرسه شبانه تحصیل را از سر بگیرد و پساز گرفتن سیکل اول، همزمان با تحصیل در روستاها، معلمی کرد.
▫️باطنی، هیچگاه از کار ننشست. او تعریف کرده پساز برکناری از استادی در دانشگاه تهران در دهه ۶۰، تا مدتها نفهمیده چه ضربهای خورده و «یکی از دوستان زنگ زد و گفت یک کارخانه سوئيسیها گچ تحریر هست که میخواستهاند راه بیندازند، انقلاب شده و رفتهاند. تو مدیر عامل شو و راه بیندازش. گفتم خوب چی بهتر از این...
▫️با تلاش زیاد ژانراتور خریدیم... تا چراغهای کارخانه روشن شد و به کار افتاد، سر و کلۀ آقایان پیدا شد. گفتند که صاحبان این کارخانه فراریاند و اینجا مصادره میشود. و من دوباره به خانه برگشتم. آن وقت دیگر ضربه را احساس کردم.»
شاید ما هم الان نفهمیدهایم با رفتن باطنی چه ضربهای خوردهایم...
منبع - روزآروز
امروز که بعد از چندین روز پرمشغله، فرصتی برای مطالعه پیدا کردم به سرم زد کتاب پینوکیو را بخوانم. پینوکیو کارتون مورد علاقه بچگی هایم بود. گرچه داستان پینوکیوی واقعی که توسط «کارلو کلودی» رمان نویس مشهور ایتالیایی خلق شده با آنچه که در انیمیشن ها به تصویر کشیده شده است، فرق دارد، اما از زیبایی آن کم نکرده است.
اولین بار که کتاب پینوکیو را خواندم، کتابی در رده سنی « ب » بود با تصاویر کودکانه، پر از رنگ های شاد و نوشته های درشت تا بچه هایی که تازه سواد خواندن یاد گرفته اند به راحتی بتوانند این کتاب را بخوانند.
و الان کتابی قطور، بدون تصویر با صفحاتی پر از نوشته، جلوی من قرار دارد.
جالبه حالا که دارم این کتاب را می خوانم، حس می کنم شخصیت های پینوکیو هم همراه من بزرگتر شدند. شخصیت هایی که هر کدام یک نماد هستند، پر از حرف های نگفته و رازهایی که باید توسط خواننده کشف شود.
ژپتو، نجار پیری که همراه گربه و دارکوبش زندگی می کند و با ساخت وسایل چوبی روزگار می گذارند، او از تنه درخت، عروسک خیمه شب بازی زیبایی می تراشد و اسم او را پینوکیو می گذارد.
ژپتو نماد خداست. خالقی که می آفریند و مخلوقش را بشدت دوست دارد و از او در تمامی مراحل پرپیچ و خم زندگی حمایت می کند.(حتی خطر سفر دریایی و زندگی در شکم نهنگ را برای پیدا کردن پینوکیو به جان می خرد)
پینوکیو با جیرجیرک سخنگو دوست می شود، جیرجیرکی که نماد وجدان بیدار و راهنمای درون پینوکیوست. جیرجیرک سعی دارد راه درست را به او نشان دهد(درنسخه انیمیشن ژاپنی جوجه اردک کوچک جایگزین جیرجیرک شده است)
ژپتو کت قدیمی اش را می فروشد و برای پینوکیو کتاب می خرد و او را برای تحصیل علم به مدرسه می فرستد.
پینوکیو در راه مدرسه است که دو حیوان بدجنس سر راه او قرار می گیرند، روباه مکار و گربه نره(هردو نماد حرص و طمع هستند) آنها از ساده لوحی پینوکیو سوء استفاده می کنند. سکه هایش را می دزدند و او را از درخت آویزان می کنند.
زندگی پینوکیو پر است از خطاها، تصمیم گیری های اشتباه و شادی های زودگذر تا کار کردن در سیرک، رفتن به پارک مخصوص بچه ها و تبدیل شدنش به الاغ ...
سرانجام، پینوکیو بعد از نجات از دهان نهنگ، گویی دوباره متولد می شود و این بار راه درست را انتخاب می کند(درست مانند زمانی که بنده بابت خطاهایش به درگاه خالق توبه می کند)
در مزرعه همسایه شان کار می کند، از ژپتوی پیر که بعد از نجات از دهان نهنگ، سخت بیمار شده بود پرستاری می کند و شب ها سبد حصیری می بافد.
و آنگاه که از درون متحول می شود و دیگر قصد برگشت به خطاهای گذشته را ندارد، فرشته مهربان آبی ظهور می کند و او را تبدیل به پسر بچه واقعی می کند. جسم چوبی اش فرو می ریزد و به انسان واقعی تبدیل می شود.
این است داستان بازگشت انسان به جوهر واقعی خود، داستانی زیبا برای ترسیم این بازگشت! شما چه فکر می کنید؟
هاجر مظاهری
همزیستی نیوز - عکاسان ایرانی در میان ۱۴۰ برگزیده پنجمین جشنواره بینالمللی هنر عکاسی یادواره محفوظ الله بنگلادش حضور دارند که احمد خطیری موفق به دریافت مدال طلای FIP بخش مونوکروم شد و همچنین کیارنگ علایی و امیرحسین یوسفی کیاسری روبان افتخار این رویداد را دریافت کردند.
به گزارش ایرنا پنجمین جشنواره بین المللی هنر عکاسی یادواره محفوظ الله بنگلادش با عنوان MAHFUZ ULLAH MEMORIAL ۵th International Photography Contest ۲۰۲۱ زیر نظر فدراسیون بینالمللی هنر عکاسی (FIAP) ، (GPU) و فدراسیون بین المللی عکاسی هندوستان (FIP) و انجمن عکاسان بنگلادش (BPS) برگزار شد و ۱۴۰ نفر موفق به دریافت مدال طلا، نقره، برنز و روبان افتخار شدند.
احمد خطیری مدال طلای FIP بخش مونوکروم بود را دریافت کرد. همچنین در این بخش، کیارنگ علایی روبان افتخار فیاپ و در بخش رنگی فیاپ جی پی یو را از آن خود کرد و امیرحسین یوسفی کیاسری روبان افتخار فیاپ این رویداد را دریافت کرد.
این جایزه از سوی فرزند محفوظ الله برای زنده نگاه داشتن یاد پدرش برگزار می شود. در تشریح این جایزه آمده است: پدرم در سال ۲۰۰۴ درگذشت. پس از آن، من همیشه به این فکر می کردم که چگونه می توانم قدردان او برای حمایت هایش در حرفه عکاسی ام باشم. این ایده به ذهنم خطور کرد تا از طریق این مسابقه عکاسی زندگی پدرم را در سراسر جهان حفظ کنم. این یک چالش برای من خواهد بود که آرزویم را برآورده کنم. همه اعضای خانواده و دوستانم به من کمک می کنند تا در این کار موفق شوم. من همیشه از خدا می خواهم که به من شهامت و قدرت بدهد تااین رویداد را به یک اتفاق موفق تبدیل کنم. بنابراین، من از هر عکاس از هر گوشه دنیا تقاضا دارم که با ارسال تصاویر زیبای خود به من برای تحقق رویای خود موفق شوم.
دوم آوریل روز جهانی کتاب کودک بود. این روز به مناسبت زاد روز «هانس کریستین اندرسون» نویسنده بزرگ دانمارکی به عنوان روزجهانی کتاب کودک نامگذاری شده است.
درفروشگاه «خانه کتاب قشم » یک مجموعه کامل از کتاب های این نویسنده بزرگ را داریم. من به شخصه در کودکی عاشق کتاب های این نویسنده بنام بودم. با خواندن کتاب «دختر کبریت فروش» گریه کردم. با کتاب « لباس جدید پادشاه » از حماقت برخی از افراد ساده لوح رنجیدم و با کتاب «بند انگشتی» به فکر فرو رفتم.
اما گمان می کنم مشهورترین کتاب آقای اندرسون کتاب« جوجه اردک زشت » باشد.
کتابی که هم قابل فهم برای کودکان است و هم بزرگسال. انگار این کتاب همه گروه های سنی را مخاطب خود قرار داده است.
داستان این کتاب از آنجا آغاز می شود که:
آخرین تخم در لانه اردک مادر می شکند و جوجه کوچکی از آن بیرون می آید. جوجه ای که با بقیه جوجه های تازه متولد شده فرق داشت ... پرهای خاکستری و جثه درشتش او را از سایرین متمایز می کرد. از همان اول همه حیوانات مزرعه او را به جرم اینکه زشت بود مورد آزار قرار دادند.
جوجه بیچاره همیشه تنها و غمگین بود، زیرا جوجه های دیگر او را در جمع خودشان راه نمی دادند. تحقیرها و اذیت های سایرین باعث شد او یک شب تصمیم مهمی بگیرد و برای همیشه آن مزرعه را ترک کند و به جنگل پناه ببرد.
در دل جنگل مرداب بزرگی بود که عده ای اردک وحشی در آن زندگی می کردند. اردک ها با روی گشاده از او استقبال کردند. و این اولین باری بود که جوجه اردک حس شادی و دوستی را در وجودش احساس کرد. روزی در آسمان چند پرنده زیبا و بزرگی دید، آنها قوهای سفیدی بودند که با شکوه هرچه تمام تر در دل آسمان آبی پرواز می کردند. جوجه اردک زشت با حسرت به آنها نگریسته بود و در دل آرزو می کرد که کاش او هم قوی زیبایی بود.
روزی از روزها شکارچیان به اردک های وحشی مرداب حمله کردند. صدای غرش تفنگ ها و پارس سگ های شکارچی رعب و وحشت در دل هر جنبده ای می انداخت. جوجه اردک زشت به هر جان کندنی بود از آن مهلکه فرار کرد و جان سالم به در برد . به مرزعه ای رسید. مزرعه دار خانمی پا به سن گذاشته ای بود که از یک مرغ و یک سگ نگهداری می کرد.
جوجه اردک زشت تمام زمستان سرد را پیش آنها ماند. گرچه در ابتدا خانم مزرعه دار از دیدن جوجه اردک متعجب بود و گفت تا به حال چنین جوجه زشت و عجیبی ندیده است. بهار شد و درختان به شکوفه نشستند پرندگان مهاجر دسته دسته از سرزمین های گرم بر می گشتند.
جوجه اردک از سر و صدای آنها بیدار شد و از طویله بیرون آمد، بال گشود و به سمت رودخانه، جایی که چند قوی زیبا مشغول شنا بودند پرواز کرد و آرام کنار آنها در آب فرود آمد. قوها به او سلام کردند و گفتند: تا به حال قوی به این زیبایی ندیده اند. جوجه اردک در آب به خود نگریست و به جای یک جوجه زشت خاکستری، قوی سفید و با وقاری دید.....
می گویند این داستان حقیقت محض زندگی کریستین اندرسون است. کسی که به خاطر قیافه نه چندان زیبایش مورد تحقیر و تمسخر دیگران قرار گرفت. تا اینکه روزی جوجه اردک زشت درونش تبدیل به قوی زیبایی شد. او نویسنده کتاب کودکان شد و داستان هایش با استقبال بی نظیری از سوی مخاطبان در سرتاسر دنیا روبه رو شد. حالا اینقدر مشهور و مورد ستایش است که روز تولدش را روز جهانی کتاب کودکان نامگذاری کردند.
به راستی آیا جوجه اردک یا همان جوجه قو، زشت بود یا در جای نادرستی در میان اردک ها قرار گرفته بود.
جوجه اردک زشت نماد انسان های تحقیر شده به خاطره تفاوت هاست. تفاوت در رنگ پوست، تفاوت در ظاهر و غیره... و قو نماد بلوغ فکری است. رهایی از تمام حرف های خرد کننده و ناامید کننده .
براستی تحقیر گاهی انسان ها را به انزوا و عزلت و گاهی به شکوفایی و درخشش می رساند. به قول ابراهام مازلو روانشناس انسان گرا سرشناس که در مورد جوجه اردک زشت می گوید «تبدیل شدن یک جوجه زشت به قوی زیبا نشانه خودشکوفایی شخصیتی است» تنها کافیست که به جوهر وجود خود پی ببریم.
کاش به خودمان قول می دادیم هیچ گاه انسان های دیگر را تحقیر یا مسخره نکنیم. براستی چه کسی می داند پشت ظاهرهای غمگین و گاهی نامید انسان ها، چه سرنوشت قو گونه ای رقم خواهد خورد!؟
هاجر مظاهری
عید نوروز است و همه چیز حال و هوای خاص خودش را دارد.گرچه نوروز امسال مثل سال های دیگر نیست و جزیره قشم خلوت و کم تردد است، اما بازهم انگار حال و هوای خاص خودش را دارد.
به رسم سنت دیرینه ایرانیان، ما هم در کنار درب ورودی « خانه کتاب » میزی برای هفت سین اختصاص دادیم. هفت سین هفت رنگ که گلدان گل سنبل زیبایی در وسط آن خود نمایی می کند. بوی دل انگیز گل سنبل فضای سالن را عطر آگین کرده است. بویی شبیه زندگی، بوی بهار، فصل رویش.
به تغییرات طبیعت در آغاز هر سال فکر می کنم. هوایی که کم کم گرم و شرجی می شود، روزها بلند تر و شب ها کوتاه تر می شوند. آیا ما انسان ها هم می توانیم مثل طبیعت حال درونمان را تغییر دهیم و دوباره از نو شروع کنیم...؟؟
چارلز دیکنز نویسنده بزرگ انگلیسی در کتاب « سرود کریسمس » چه زیبا تغییر درونی یک انسان را همراه با تغییر سال نو به تصویر کشیده و اثری ماندگار و بی بدیل خلق کرده است. کتابی که در کریسمس ۱۸۴۳ به چاپ رسید.
داستان از مغازه صرافی آغاز می شود. مغازه ای که متعلق به پیرمرد خسیسی به نام اسکروچ است. اسکروچ به جای قلب در سینه اش تکه یخی درحال تپیدن است و جز پول به چیز دیگری فکر نمی کند.
شب کریسمس است و در حالی که تمام مردم شهر در تکاپوی برپایی جشن و تحویل سال نو هستند او داخل مغازه همراه با کارمندش باب کراچیت سخت مشغول کار است گویی برایش جشن و شادی های تحویل سال اصلا اهمیت ندارد.
بالاخره بعد از یک روز کاری سخت به خانه باز می گردد و درعین ناباوری درحالی که روی مبل اتاقش مشغول استراحت است . روح مارلی دوست و شریک قدیمی اش را ملاقات می کند. روح مارلی به او می گوید: امشب قرار است سه روح را ملاقات کنی که هرکدام برای تو پیغامی به همراه دارند. هر بار که صدای ساعت شهر را شنیدی یکی از روح ها به سراغت می آید و سپس ناپدید می شود.
با نواخته شدن صدای ساعت شهر اسکروچ روح سال های گذشته را می بیند و با روح به گذشته اش سفر می کند. زمانی که او جوانی فقیر در عین حال شاد و پر انرژی بود و در یکی از جشن های سال نو با دیدن دختری زیبا و مهربان تمام وجودش از عشق گرم و سرشار می شود.
برای دومین بار ساعت شهر شروع به نواختن می کند و به همراه آن دومین روح یعنی روح زمان حال به سراغش می آید . اسکروچ که حالا به دیدار با روح ها عادت کرده همراه او به خانه کارمندش « باب » می رود . خانه قدیمی کوچکی که با صدای شور و شوق ساکنینش برای برگزاری جشن کریسمس می خواهد از جا کنده شود. خانواده باب پر جمعیت و فقیر هستند زیرا اسکروچ در ازای کار زیاد حقوق کمی به باب می دهد.
«تیم» پسر کوچک باب که به دلیل معلولیت با عصای زیربغل راه می رود هم درجشن و پایکوبی اهالی خانه شرکت می کند. دیدن «تیم» شور و شعف عجیبی در دل اسکروچ ایجاد می کند و بعد از سال ها احساس می کند «تیم» کوچولو را از ته قلب دوست دارد . اما روح به او می گوید به زودی «تیم» به خاطر نداشتن پول معالجه بیماری اش از دنیا خواهد رفت.
در همین حین اسکروچ برای سومین بار صدای ضرب ساعت شهر را می شنود . روحی هولناک به سراغ اسکروچ می آید .... بله نیاز به معرفی ندارد اسکروچ خوب می داند این روح ترسناک روح زمان آینده است که اسکروچ را به آینده نه چندان دوری می برد.
صبح کریسمس است اسکروچ همراه روح در خانه اش هستند پیشخدمت ها از مرگ صاحب خانه حرف می زنند. جنازه ای روی تخت اسکروچ است. اسکروچ می فهمد که این جنازه متعلق به خودش است. روح قبری را به او نشان می دهد ......
اسکروچ با گریه و التماس از روح می خواهد که به او فرصت زندگی بدهد تا بتواند تمام بدی های گذشته اش را جبران کند. روح، اسکروچ را به داخل قبر پرت می کند .....
چشمان اسکروچ از تابش لطیف آفتاب، آرام باز می شود. صبح کریسمس است و او روی تختش دراز کشیده است.
اسکروچ در حالی که با شادی لباس هایش را می پوشد به خیابان می رود. با فریاد و خوشحالی کریسمس را به اهالی شهر تبریک می گوید و اول از همه به سراغ باب میرود و علاوه بر افزایش حقوق باب به او قول می دهد تمام هزینه های معالجه «تیم» را شخصا بر عهده بگیرد.
از آن شب به بعد اسکروچ آدم دیگری می شود. پیرمردی مهربان، خوش اخلاق و دست و دل باز و از همه مهم تر صمیمی ترین دوست «تیم» کوچولو.
اسکروچ توانست بر زمستان درونش غلبه کند و بهار را مهمان قلب یخ زده اش کند.
کاش ما هم بتوانیم با آغار هر بهار و شروع هرسال نو بدی ها را کنار بگذاریم و نو جوانه بزنیم و شکوفه بدهیم.
هاجر مظاهری