b_300_300_16777215_00_images_0103_summer---Copy.jpg

همزیستی نیوز - با خودم قرار گذاشتم که در اوقات بیکاریم کتاب « آن تابستان « ایرج اعتمادی را بخوانم. آثار زیادی از وی خوانده بودم اما اولین باری بود که می‌خواستم رمانی با قلم ایشان بخوانم و خیلی هیجان داشتم. 

جالب این جا بود که هنوز صد صفحه از کتاب را نخوانده بودم که در سایت اخبار قشم دیدم کتاب «پسر ناخدا ابراهیم « کتاب دیگر اعتمادی برنده کتاب سال استان هرمزگان شده و چند روز بعد که تقریبا دویست صفحه از کتاب را خوانده بودم شنیدم کتاب آن تابستان با استقبال زیادی رو برو شده و به چاپ دوم رسیده. سری به دفتر آقای اعتمادی زدم ایشان به گرمی از بنده استقبال کردند. کتاب‌های چاپ دوم که از نظر جلد و نوع کاغذ با چاپ اول فرق می‌کردند را از ایشان گرفتم.
کتاب‌ها را برای فروش توی قفسه‌های خانه کتاب گذاشتم و یکی برای خودم برداشتم روی جلد کتاب جدید عکس دوچرخه قدیمی است…
دوباره از اول شروع به خواندن کردم شاید با دیدی جدید و نو مثل کاغذهای کتاب…
داستان از روستایی در کوه‌میان واقع در جنوب استان فارس آغاز می‌شود.
با مردمانی ساده‌زیست و زحمت‌کش که در عین نداشتن امکانات رفاهی همه شاد هستند و چه زیباتر این که در غم و شادی زندگی هم نیز شریک‌اند. اولین چیزی که مخاطب را جذب می‌کند توصیف‌ها و صحنه‌پردازی‌های خوب داستان است. روستا به خوبی توصیف شده گویی خواننده خود یکی از اهالی ده است که همراه شخصیت‌های داستان در کوچه پس‌کوچه‌های روستا قدم می‌زند، بوی سبزه‌های تازه را استشمام می‌کند و صدای کهره‌ها را از نزدیک و صدای شغال‌ها را از دور می‌شنود.
بر خلاف اسم داستان( آن تابستان) داستان از فصل سرما شروع می‌شود و شاید نویسنده خواسته به مخاطب گوش‌زد کند که نمی‌تواند روند و ماجراهای داستان را حدس بزند. فصل سرما است اما هنوز باران نباریده و کشاورزان نگران محصولات‌شان هستند. آن‌ها تصمیم گرفتند که طبق یک رسم قدیمی چند شبی مراسم شیر گردانی برگزار کنند. آن‌ها معتقدند بعد از پایان مراسم که البته اگر به درستی انجام شود حتما درهای رحمت آسمان باز می‌شود و باران می‌بارد.
بنابراین پسر بچه‌ها همراه شیر در کوچه‌های ده می‌گشتند و شعر می‌خواندند: بارونک نو می‌شه/ انبار پر جو می‌شه/ شیر آمد/ شیر بارون‌گیر آمد / الله بده بارون/ از دست گنه‌کارون…
و زنان و دختران از روی پشت بام‌ها بر سر بچه‌ها آب می‌ریزند.
و چقدر حسرت می‌برم از این که به خاطر شرایط کرونا دیگر نمی‌توانیم مراسمات دسته‌جمعی برگزار کنیم و شاید دیگر آدم‌های عصر جدید به این آیین‌ها اعتقاد و ایمان ندارند. در این هم‌همه ناگهان محمد که همه او را داشی صدا می‌زنند(قهرمان داستان) قد علم می‌کند و داستان را در دست می‌گیرد. شخصیت داشی آهسته‌آهسته و با دیالوگ‌های اطرافیان و گاهی با گفتگوهای درونی خود به مخاطب معرفی می‌شود. از توصیف خصوصیات ظاهری داشی در داستان خبری نیست شاید نویسنده دست خواننده را باز گذاشته تا هر خواننده داشی را همان گونه که دوست دارد تصور کند.
داشی داستان، آن شب شیر گردان از دختر مورد علاقه‌اش « صنم « اناری گرفته است ولی در حین فرار از دست سگ‌های ولگرد انارش را گم می‌کند. و از دست دادن انار یار، شروع ناکامی‌های داشی است…
داشی و صنم در تنها مدرسه روستا همراه دیگر دوستان‌شان درس می‌خوانند.
تابستان از راه می‌رسد در حالی که ایران در تب و تاب انقلاب عظیمی است (این را از رادیوی یکی از اهالی که پیگیر اخبار هست می‌شنوم ) روستاییان در حال برگزاری عروسی یا به قول خودشان عیش هستند.
مردم هفت روزی دور هم شادی و هلهله، رقص و پای‌کوبی می‌کنند و داشی سعی می‌کند مجلس‌گردان و خدمت‌گزار خوبی باشد چون عروسی فوزی خواهر صنم است. مراسم عروسی همراه با رقص‌های سنتی و حماسی است. رقص‌های زیبایی که دارند کم‌کم در بین زندگی‌های مدرن رنگ می‌بارند و کم‌رنگ می‌شوند.
زمستان آن سال همراه با پیروزی انقلاب است. انقلابی که خواه ناخواه در زندگی مردم روستا تاثیر می‌گذارد؛ در نوع لباس پوشیدن‌شان در مدرسه، در سرودهای سر صف و… وبرای نسلی که انقلاب را درک کردند سیر تحولات این بخش به خوبی قابل درک است.
در این گیر و دار پای داشی و دوستش علی ناخواسته وارد ماجرای فعالین سیاسی، اشرار و تعقیب و گریزشان از دست امنیه‌ها می‌شود و بعد از درگیری مسلحانه اشرار با امنیه‌ها، خانواده صنم مجبور می‌شوند از روستا به دبی مهاجرت کنند.
داشی هم درگیر می‌شود با خود و با دنیای درون خود. همه جای آبادی خاطرات یار است و یار نیست…
همه می‌پرسیدند چه بر سر داشی آمده و کس نداند حدیث عشق و دل‌دادگی به قول مولانا:
هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من…
می‌گذرد، داشی وارد مقطع راهنمایی می‌شود در حالی که کشور درگیر جنگی ناخواسته شده. داستان روندی رو به جلو دارد و فقط گاهی همراه با فلش‌بک‌های به موقع و کوتاه است که برای توصیف و ادامه بعضی از ماجراهای حیاتی داستان است.
خواننده فصل به فصل و سال به سال در دل داستان به جلو می‌رود.
داشی وارد دوره نوجوانی شده در حالی که یکی از دوستانش برای ادامه تحصیل به شهر رفته و دیگری به دبی…
و هر دو از شرایط زندگی‌شان راضی‌اند.
دبی برای داشی اما، صنم است. او هم می‌خواهد به دل دریا بزند، موج‌ها را پس بزند و در ساحل امن از دست یار انار بگیرد.
بالاخره داشی هم جلای وطن می‌کند.
او از ایران درگیر جنگ به دبی که تازه جان گرفته و چون نو گلی دارد از زیر شن‌های بیابان شکوفا می‌شود، می‌رسد.
داشی دریا را پس زده به مدینه فاضله‌اش می رسد اما به زودی می‌فهمد که آن جا سرابی بیش نبوده؛ او دور مانده از هر دو مادرش؛
از مادر اولش ایران زادگاهش و از مادر دومش « باهارو» که او را به دنیا آورده؛
نویسنده دبی را به خوبی کوه‌میان صحنه‌پردازی و توصیف نکرده. این یک ترفند هوشمندانه از جانب اوست تا مخاطب نیز همراه داشی تازه‌وارد با محیط جدید، غریبه باشد و در میان خیابان‌ها و کوچه‌هایش گم شود.
داشی باید در این مدینه فاضله سخت کار کند از صبح تا شب و شاید هم به قول صاحب کارش باید از این به بعد فقط از خانه به کار و از کار به خانه رفت و آمد کنی!
و آنجاست که داشی زیر لب زمزمه می‌کند: اگر شیر و شکر غربت بنوشم /به مانند گدایی در وطن نیست ( و در دو بیت به خوبی پشیمانی و پریشانی‌اش از انتخاب و مهاجرتش را نشان می‌دهد)
پس آرزوهایش چه می‌شود! درسش؟! معشوقی که همین اطراف است؟!
زمان می‌گذرد و او بالاخره به شرایط سخت عادت می‌کند انسان است دیگر کم‌کم پوست کلفت می‌شود.
دختری از راه می‌رسد، نه با انار؛ دختری با نامه‌های عاشقانه؛
دو دختر متفاوت با دو دنیای متفاوت.
گرچه فضای داستان بسیار مردانه است اما وجود گاه و بی‌گاه این دو دختر فضای داستان را از مطلق مردانه بودن می‌رهاند.
با چرخش روزگار کم‌کم داشی هم تغییر رویه می‌دهد نه دیگر سر به راه است ونه دیگر گوش به فرمان…
همه از او می‌ترسند از موجودی که دیگر بر خشمش کنترلی ندارد.
روزی با سیگاری کنار لب از خلیلو سراغ خودش را می‌گیرد؛ حتی خودش، خودش را دیگر نمی‌شناسد. ( حتی خواننده هم دیگر او را نمی‌شناسد. پس آن داشی اول قصه کو) شاید او جا مانده…
چرا که او اسیر شده، این بار اسیر دختری بر پشت نقاب!
اما در میان این سرگردانی قهرمان و خواننده، از ایران خبر می‌رسد که علی خودش را پیدا کرده و به آرزویی که در نامه‌هایش قبلا نوشته بوده، حالا رسیده است.
او در جبهه‌ها، در حال جنگ با دشمن شهید شده.
داشی اما، ناگهان گم می‌شود! میان صداها، میان پیچ و تاب رقص یال اسبی آشنا، و اناری غلتان، مجنون‌وار می‌رقصد و به بر گرد خود می‌چرخد.
او جا مانده از خودش، از سرزمینش، از مادر و از معشوقه‌ای که با اناری در دست از دوردست‌ها منتظر اوست، هست و گویی نیست، نیست و گویی هست.
و این بار نویسنده به دادش می‌رسد و می‌گوید داشی تو خیلی وقت است جامانده‌ای، یادت رفته خودت را جا گذاشته ای؛ در ایران، در کوه‌میان، در آن عیش در آن تابستان…
داستان تمام می‌شود.
کتاب را می‌بندم
داشی را صدا می‌زنم: داشی، این جا هم تابستان است امسال باران نباریده!
تابستانی گرم و سوزان! ولی بدان که دیگر کسی برای معشوق انار نمی‌فرستد و یا حتی نامه نمی‌دهد.
شاید از وقتی انارها گم شدند و دیگر نامه‌ای از دل‌دادگی نوشته نشد، عشق هم با ما و دل‌های‌مان قهر کرد.
آهای داشی بعد از رفتن علی و علی‌ها ما هم خودمان را گم کردیم، گرچه خود را با سیگار، پول و معشوق سر گرم کردیم.
اما همه می‌دانیم که ما هم مثل تو جا ماندیم در آن تابستان…

نوشتن دیدگاه

نظراتی که حاوی توهین یا افترا می باشند، منتشر نخواهند شد.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

پیشخوان

آخرین اخبار