b_300_300_16777215_00_images_0003_WhatsApp-Image-2021-06-06-at-23.25.06.jpeg

پشت میزم نشسته بودم و با خودکار روی کاغذهای چک نویس خطوط ممتد و گاهی دایره می کشیدم . نمی دانم هوس نوشتن به سرم زده بود یا نقاشی کشیدن. خودم هم نمی دانستم اما دستم فقط می خواست با خودکار روی کاغذ مشغول باشد . کتاب (( علاالدین و چراغ جادو)) زیر برگه های چک نویسم بود. روی کاغذ چراغ جادو را نقاشی کردم . می خواستم غول آبی رنگش را هم بکشم که فکری از ذهنم گذشت.
راستی اگر غول چراغ جادو رو به رویم ظاهر می شد چه آرزویی می کردم ؟
چشمانم را بستم و پیش خودم گفتم: ای کاش غول چراغ جادو پیش رویم ظاهر می شد و سه تا از مهم ترین آرزوهایم را بر آورده می کرد. ناگهان صدایی شنیدم که گفت: در خدمتم ارباب. چشمانم را باز کردم. از تعجب شاخ در آوردم ....
این غول آبی رنگ چراغ جادو بود که رو به رویم ایستاده بود. بریده بریده گفتم: طبق داستان ها و افسانه ها الان باید سه تا از آرزوهایم را بر آورده کنی؟؟!
گفت: بله در خدمتم ارباب. اما باید بگویم که شما فقط دو آرزو برایتان باقی مانده
با تعجب پرسیدم: چرا ؟؟؟
غول با آرامی جواب داد: چون اولین آرزویتان این بود که من پیشتان بیایم .
بدون معطلی گفتم: خوب که اینطور . پس آرزوی دومم این است که روز تولدم را از من بگیری تا از شر این دنیا راحت شوم.
غول با کمی تعجب گفت: ارباب اگر این آرزویتان را برآورده کنم تا قبل از غروب خورشید بیشتر در این دنیا حضور ندارید و بعد از آن برای همیشه از صحنه روزگار حذف می شوید. آیا واقعا تصمیم تان را گرفته اید؟؟
با تحکم گفتم: تصمیمم قطعی است. خیلی وقت است که این آرزو را دارم.
غول گفت: همین الان آرزویتان برآورده شد. نمی خواهید از این فرصت کوتاه برای خداحافظی از این دنیا استفاده کنید؟؟
سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم. در درون چه می گذشت. پر بودم از حرف های نگفته از عشق و محبت، از بخشیدن ها و گذشت ها ، به دست آوردن ها و از دست دادن ها، از راه های نرفته، از ترس های فرو خفته، از آرزوهای دور و نزدیک و از دلتنگی ها.
با صدایی که به زور شنیده می شد گفتم: اگر به دنبال کارهای باقی مانده ام بروم دوباره وابسته دنیا می شوم. بهتر است به همین شکل از گردونه روزگار حذف شوم.
غول گفت: بسیار خوب، اما ارباب تا وقت تان تمام نشده آرزوی سوم تان را هم بگویید.
توی چشمان درشت و بی فروغ غول زل زدم و گفتم: اگر تو به جای من فقط یک آرزو داشتی، چه آرزویی می کردی؟؟
غول گفت: آرزو دارم به جای اینکه یک غول سنگ دل باشم که ابراز احساسات بلد نیست، انسان باشم .... تا بتوانم عشق بورزم و دیگران را دوست بدارم. شعر بگویم و دنیا را پر کنم از سرودها و ترانه های زیبا. بابت کارهای بدم عذرخواهی کنم و دیگران را ببخشم. به دنبال رویاهایم بروم و از زندگی ام تا لحظه مرگ لذت ببرم
با لبخندی خطاب به غول آبی رنگ گفتم: آرزوی سومم این است که تو به آرزویت برسی.
غول با خوشحالی وصف ناپذیری در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: ارباب این آرزویت هم برآورده شد ... بعد از غروب خورشید من برای همیشه انسان می شوم . ارباب سپاسگزارم تو بهترین انسانی هستی که تا به حال دیده ام .
_ از صمیم قلب آرزو می کنم که از زندگی در این دنیا لذت ببری .
سپس هر دو از پنجره اتاق محو تماشای خورشید شدیم. خورشیدی که خرامان خرامان می رفت تا پشت کوه ها غروب کند.

هاجر مظاهری

نوشتن دیدگاه

نظراتی که حاوی توهین یا افترا می باشند، منتشر نخواهند شد.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

پیشخوان

آخرین اخبار