akbari.jpg

  پنجره ماشین مانند دریچه‌ای به تصورات افسانه‌مانند از شنیده‌هایی بود که تجسم‌شان هم سخت است و حالا باید آن‌چه را می‌دیدم باور می‌کردم. سعی کردم با دست٬ شیشه را تمیز کنم اما شیشه کاملاً تمیز بود! دقیق شدم. برای دیدنش انگار میلیمتر هم برای خودش مسافتی بود در خور توجه! در ذهن به دنبال جزئیات روایاتی می‌گشتم از انسان‌های مقدس و مقربی که با مقام الوهیتی خود می‌توانسته‌اند کارهای فوق توان بشری انجام دهند٬ و در این بین٬ انجیل کتاب مقدس مسیحیان از صفحه ذهنم دور نمی‌شد!

  با خودم گفتم یعنی ممکن است معجزه‌ای که در کتاب آسمانی انجیل آمده و به بانوی مقرب درگاه احدیت٬ مادر حضرت مسیح نسبت داده‌اند این‌جا؟ در جزیره قشم؟ و من از داخل ماشین شاهد آن باشم؟

  معجزه‌ای از افراد برگزیده٬ یک رویای شیرین٬ خطای دید و یا... نمی‌توانستم صحنه را درک کنم!

  نگاهی به راننده انداختم که بسیار خونسرد و معمولی بود. گفتم پس حتماً من اشتباه می‌کنم و چیزی که می‌بینم یک رویاست!

  خروج ماشین از جاده اصلی به جاده ماسه‌ای که به دریا وصل می‌شد باز مرددم کرد. حالا صحنه به جای پنجره کناری از شیشه جلوی ماشین دیده می‌شد. با خودم گفتم روایات از فردی مقرب می‌گویند که به خواست خدا کاری خارج از توان بشر انجام داده! اما این‌جا٬ این همه جمعیت٬ معجزه رقم می‌زنند!

  حرکت ماشین کُند بود و هیجان من برای رسیدن و دانستن راز آن‌چه که می‌دیدم بسیار. آرام‌آرام به ساحل رسیدیم و آن‌چه را می‌دیدم آهسته‌آهسته واضح‌تر می‌شد. خورشید٬ روانه از میان آسمان به سمت استراحتگاهش بود و آفتاب داغ و پررنگ مانع می‌شد تصور کنم خواب می‌بینم و یا اشتباه می‌کنم٬ بعد از ظهر تابستانی قشم و دریای آرام و بی‌موج٬ واقعی‌تر از رویا بود!

  باز نگاهی به راننده انداختم که هم‌چنان آرام بود. با خودم گفتم یا این‌جا جایگاه معجزه است و چشمان مردمانش به آن عادت کرده‌اند و یا آن‌چه من می‌بینم را او نمی‌بیند!

  تصویر دو صخره بزرگ میان دریا و نزدیک ساحل٬ صحنه را بسته می‌کرد٬ مانند آن‌چه در صحنه‌های تئاتر به چشم بیننده آشناست هنگامی که می‌خواهند وحی شود و یا معجزه‌ای روی دهد و یا... صحنه نمایش بسته می‌شود و بیننده آن‌چه را که می‌خواهد ببیند را می‌بیند و یا ‌آن‌چه را باید ببیند را می‌بیند! آن‌چه می‌دیدم هم همان بود٬ نمایشی شگرف و عظیم اما نه در صحنه ساخته شده به دست انسان که در محضر خدا!

  ماشین توقف کرد و لحظه‌ای که چند ساعت برایم طول کشید فرا رسید٬ مردد در نزدیک شدن و کشف و شهود و یا نشستن و لذت بردن از آن‌چه می‌دیدم!

  دقیق شدم. لبخندی از آن‌چه می‌دیدم بر وجودم نقش بست. آن‌جا جایی بود که همه فرضیات درست هستند! فرضیات خطای دید٬ رویا و معجزه٬ اما معجزه آن‌جا به دست دریا رقم خورده٬ آن‌جا جایی است که دریا امکان تجربه معجزه را به هر کسی که به دیدنش بیاید را می‌دهد!

  پیاده شدم. کفش‌هایم را بیرون آوردم و با زمزمه شعر سهراب سپهری که گفته چشم‌ها را باید شست! به سمت جایگاه معجزه رفتم٬ به سمت جزایر ناز٬ جایی که عمق آب از قوزک پا بالاتر نمی‌آید و از دور به چشم بیننده انگار که کسی بر روی آب قدم می‌زند٬ جایی که حس می‌کنی باید به دنبال رد پای مادر حضرت مسیح بر بستر دریا بگردی٬ جایی که باید از صدف‌هایش سراغ مهربانی‌ها را گرفت٬ جایی که نباید از آن عکس گرفت باید شعر خواند... که چشم‌ها را باید شست٬ جور دیگر باید دید! جایی که جزیره‌ها با هم قهر و آشتی می‌کنند٬ جایی رویاگونه و بافته شده از افسانه!

  جزایر ناز را باید راه رفت به همراه آمدن و رفتن جزایر! جایی که باید طبیعت را فهمید٬ جایی که برای هر کس معجزه‌ای دارد٬ جایی که سنگ‌ها هم حس دارند و قهر و آشتی می‌کنند٬ جایی که ماه...

شهره اکبری

 

نوشتن دیدگاه

نظراتی که حاوی توهین یا افترا می باشند، منتشر نخواهند شد.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

پیشخوان

آخرین اخبار