هر وقت یکی از آشنایان و دوستان و فامیل ازدواج میکرد٬ بچهدار میشد و یا حتی از سفر بر میگشت مادرم هدیهای تدارک میدید و به دیدنشان میرفت اما یک عادت عجیب و مخصوص به خودش هم داشت که هدیه را به صورت کاملاً مخفیانه زیر چادرش میگرفت و بعد در یک لحظه مناسب از غفلت صاحبخانه استفاده میکرد و در گوشهای جاسازیاش میکرد.
بعضی وقتها این جاسازی طوری بود که تا زمان خانه تکانی شب عید چشم صاحبخانه به آن نمیافتاد!
ایران خانم زن میانسالی بود که همراه همسر و دو فرزندش از تهران آمده بودند و در قشم زندگی میکردند و از دوستان درجه یک مادرم به شمار میرفت.
دخترش مژده به شکل ماجراجویانهای دم بخت بود و پسرش رضا یازده دوازده ساله و شوهرش تعمیرکار باسکول و ترازو!
یکی از روزهای اول زمستان بود که از سر صبح فهمیدم مادرم سرگرم بررسی همه جوانب یک برنامه است و هیچ احتمالی را هم از قلم نمیاندازد! مثلاً حساب میکرد اگر به عیادت خانم X برود چند درصد احتمال دارد خانم Z بگوید...
پدرم از سر کار برگشته بود و تلویزیون تماشا میکرد که مادرم برنامه بسته شدهای را اعلام کرد؛ امشب که حوصله داری! بعد از شام میریم خونه ایران خانم. از بیمارستان که مرخص شده هنوز دیدنش نرفتیم!
قبل از اینکه پدرم بتواند بهانهای جور کند مادرم ادامه داد؛ پس شام رو حاضر کنم بخوریم بریم.
پدرم آهسته جوری که صدا به آشپزخانههای غیر اُپن چند سال پیش نرسد گفت: « دوست تو از بیمارستان مرخص شده به من چه؟ »
و مادرم بلافاصله جواب داد: « آقا من حساب همه چیز رو میکنم که میگم! دلیل داره. »
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم که مادرم بعد از یک سری مقدمهچینی گفت: « دست خالی که زشته! اقلاً یه جعبه شیرینی... » و قبل از تمام شدن حرف مادرم جلوی تنها قنادی جزیره ایستادیم.
یک ربع ساعتی توی قنادی مشغول بررسی تنها ویترین شیرینی بودیم و در آخر قرعه به اسم تنها کیک موجود در یخچال افتاد!
نزدیکیهای خانه ایران خانم که رسیدیم برق قطع شد و پدرم گفت: « خانم برق نیست بهتره برگردیم و فردا خودت بیای عیادت. »
اما مادرم یک جای پارک نشان داد و گفت: « همینجا وایسا که زهرا خانم نفهمه اومدیم! »
پدرم با سوییچ چند ضربه به در خانه زد و بعد از چند لحظه نوری از آن طرف شیشهها نزدیک شد.
خود ایران خانم بود... با دیدن ما چراغ قوه را دست به دست کرد و با مادرم روبوسی کرد و دستی روی موهای من کشید و آهسته گفت: « برا مژده دوباره خواستگار اومده! توی پذیرایی هستن شما بفرمایید روی تخت توی حیاط خنکتر هم هست. »
مادرم که حساب این یکی را نکرده بود یکهای خورد و خواست که برگردیم و از ایران خانم اصرار و از مادرم انکار.
من و پدرم هم مبهوت بین این دو نفر آدابشناس مانده بودیم که بالأخره کفش در بیاوریم یا نه و جعبه غیر متعارف کیک هم هر از گاهی از زیر چادر از بلاتکلیفی ضربهای به یکی میزد!
خلاصه مادرم نبرد تعارف را به ایران خانم باخت و با شرمندگی وارد شد و تا مادر مژده برود که ورود ما را به پدر مژده خبر بدهد کیک روی بوفه توی هال جاسازی شد!
شوهر ایران خانم و مژده به حیاط آمدند و بعد از احوالپرسی مادرم به مژده گفت: « مبارکه مژده جان! ایشالا این یکی خوبه دیگه؟ »
مژده کمی کج و کوله شد و صورتش جمع شد و باز شد و گفت: « نه خوشم نیومده. یه جورین! گل مصنوعی آوردن! تازه همونم دلشون نمیاد بِدَن دستم! »
مادرم که از علاقهی ایران خانم برای تمام شدن دوران دم بختی دخترش خبر داشت خندید و گفت: « سخت نگیر مژده جان! لابد هول شدن! حتماً رسمشونه! »
اما پدر مژده گفت: « نه بابا چی هول شدن! دو تُن آدم پا شدن اومدن یک کیلو شیرینی نیاوردن! »
پدرم گلایهها را قطع کرد و گفت: « هر چی قسمته همون میشه! حالا خواستگار چکاره هست؟ »
پدر مژده با احتیاط توی تاریکی نگاهی انداخت و با احتیاط و کشدار گفت: « قراره... بعد از این... »
اما مادر مژده با چشمغرهای حرف شوهرش را قطع کرد و گفت: « همون چند کیلو آدم تنها نشستن! شما بفرمایید... زشته! » و با چشم و ابرو به شوهرش فهماند بذار عروسی سر بگیره... راحت بشیم!
همه رفتند. رضا که دو سه سالی از من بزرگتر بود گفت در اتاق چراغ قوه روشن کردهاند و سایه همه افتاده روی دیوار و به قول خودش سوژه داغ خندیدن!
با هم پشت در اتاق رفتیم و گفت: « اون که گوشاش درازه رو میبینی؟ اون داماده! اون که خیلی پهنه بابای داماده و اون که سرش به تنش چسبیده داداش داماده و... » و با هم میخندیدیم.
اما یک مرتبه اتاق تاریک شد و سایهها هم محو شدند.
صدای پدر مژده با اعتراض بلند شد... خدا بگم چی کار کنه این چینیها رو! هر کدومشون وزن چهارتا ژاپنی رو داره... ببین چی درست میکنن!
........................................................................................
چند روز از ماجرا گذشت و یک روز صبح ایران خانم برای عروسی مژده کارت دعوت آورد!
مادرم با خوشحالی پرسید: « داماد کی هست؟ »
ایران خانم جواب داد: « قربونت برم! قدمتون خوب بود و به همون خواستگارها که دیدیشون بله داد و من راحت شدم! »
مادرم گفت: « خب خدا رو شکر! همهش ناراحت بودم اون شب مزاحمتون شدیم. »
ایران خانم گفت: « از قدم شما بود... مژده فکر میکرد آدمهای تازه به دورون رسیدهای هستن و اگه یه کاری بکنن هی میخوان تو چشم آدم کنن! ولی اون شب بعد از رفتنشون دیدیم که بیچارهها نمیدونم از کجا یه کیک بزرگ گیر آوردن و بدون اینکه بِدَن دستمون گذاشتنش رو بوفه! »
مادرم کمی سرخ و سفید شد و بالأخره لبخند زد و گفت: « ایشالا که خوشبخت بشن! »
حالا سالها از آن ماجرا میگذرد و تقریباً هر روز مژده را به همراه دخترش جایی توی قشم میبینم! به نظر میآید از زندگیاش راضی است. یک بار تصمیم گرفتم برایش ماجرای آن شب و عادت عجیب مادرم را تعریف کنم اما وقتی مقدار مهریهاش را فهمیدم دلم برای گوشهای داماد سوخت!
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.