صبح از افق شروع شده بود٬ با تشعشع محو آفتاب در دور دستها٬ با ستارههایی که یکی یکی از آبادی آسمان خاموش میشدند.
سوسوی چند نور ضعیف از آبادی کنار ساحل به چشم میخورد که انگار قصد داشتند تا اطمینان از آمدن صبح صادق٬ نورافشان ساحل باشند.
همه ملاحان در حال استراحت و تجدید قوا برای کشیدن تور ماهیگیری بودند.
انگار که الوارهای لنج ناخدا شریف هم برای شنیدن آواز یامال یامال ملاحان٬ خود را مهیا میکردند٬ آوازی که نوایش دریا را در مینوردید و تا ساحل میرسید و همه اهالی را به زمزمه کردنش وسوسه میکرد؛ از بچههای شاد مشغول جستوخیز در ساحل تا زنان آبادی که با نخهای طلایی و نقرهای٬ ساق سیمین میبافتند و برقع میبریدند تا پیرمردانی که دیگر دستهایشان یارای جستجوی آمال و آرزو در آبهای خلیج فارس را نداشت اما باز هم با ملاحان همصدا میشدند و میخواندند یامال یامال و یامال...
سخاوت و سفیدی موهای ناخدا شریف را همه اهالی میشناختند اما دلواپسی ناخدا شریف از پس موهای سفیدش را فقط دیرکهای روی عرشه میفهمیدند.
الوارها و چوبهای لنجش وقتی صدای آواز دستهجمعی ملاحان برمیخاست منتظر چنگ زدنهای دلواپس ناخدا بودند! دلواپسی از اینکه مبادا تور خالی از دریا بیرون بیاید و ملاحان از یامال یامال گفتنشان دلزده شوند٬ اما هر بار حمد خدا بود و ...
هر چند در طول هشتاد و چند سالی که در میان آبهای خلیج فارس تلاش معاش کرده بود هرگز خلیج فارس تنگ چشمی نکرده بود اما باز هم نگران بود که صاحب آمال و آرزوهای ملاحان٬ آوازشان را بیپاسخ بگذارد!
قبل از دمیدن آفتابی که مانند طلای گداخته به هر طرف روانه میشد و هر کسی را به تندیسی طلاییفام بدل میکرد شرجی هوا و تشعشعات محو خورشید صحنه را به آتش کشیده بودند و خلسه را از چشمان همیشه هوشیار و مراقب ناخدا ربودند.
ناخدا شریف میان خواب و بیداری احساس میکرد صدای طبل و هیاهوی جشن نوروز صیاد را از ساحل میشنود. دو روز بیشتر از جشن نگذشته بود و ناخدای تنها موتور لنج آبادی هنوز شیرینی برقراری حس مشترک با دریا را در ذهنش داشت٬ احساس شیرین درک نیازهای منبع بیپایان حیات و روزی٬ حسی مشترک میان صیاد و دریا!
ناخدا به اولین صید پس از جشن نوروز صیاد قدم گذاشته بود٬ جشنی که صیادان برای شادی قلب خلیج فارس برپا میکنند و یک روز را به شادمانی در ساحل میپردازند و به صید نمیروند.
لنج نزدیکیهای ساحل سلخ و کمی مانده به صبح در میان آبی آبهای خلیج فارس تور ریخته بود و با صبوری منتظر سخاوت دریا بود.
ناخدا شریف در خلسه جشن بود٬ ناگهان شهاب سنگی خط سرخی در صبح خلیج فارس در انداخت و ناخدا را به مرحله کامل هوشیاری کشاند. شهاب سنگ مستقیم با دنباله سرخ رنگش شرجی را میشکافت و به سمت موتور لنج میآمد.
ناخدا هزاران هزار شهاب سنگ را دیده بود که در چشم برهم زدنی نورشان در محیط محو شده بود٬ اما انگار این سنگ آسمانی حامل پیامی از عرش برای او بود!
نیمخیز شد و با چشمان پیر اما پرفروغش به شهاب سنگ خیره شد.
یارای فریاد کشیدن و یا تکان خوردن نداشت٬ لحظهای هراس دل و دینش را لرزاند مبادا این سنگ آسمانی با موتور لنج برخورد کند و...
اما برخورد خیلی نزدیک بود و جز تسلیم راهی نبود!
صدای بلند برخورد سنگ آسمانی با تن خلیج فارس شنیده شد و موج مدور بزرگی٬ موتور لنج را به سختی تکان داد جاشوها سراسیمه بیدار شدند و یکیشان فریاد زد: «نترسید! نهنگ گنوغی غوص کرد! »
همه خندیدند و برای نماز صبح آماده میشدند.
ناخدا شریف به یاد سفرش به زنگبار افتاد در آن سفر از یک زنگی شنیده بود؛ اگر سنگ آسمانی جایی یافتی بدان که عصاره اکسیر در آن است و با هر چیزی که همجوارش کنی بیدرنگ طلا میشود! و دیگر زنگی هم صحه بر حرف این حکیم سیاه چرده گذاشته بود و گفته بود؛ به چشم خود کسی را دیده که سنگ آسمانی را در گهواره کودکش پنهان کرده و کودک از طلا شده و تبدیل به مجسمهای که فقط چشمانش در چشمخانهاش میچرخیده!
وسوسه به دست آوردن سنگ آسمانی به وجود ناخدا چنگ انداخت٬ هنگامه نماز صبح هم نتوانست تصویر جهاز قدیمیاش که حالا در لنگرگاه کوچک روستا خوابیده بود را از نظرش محو کند.
فکر کرد که لنجش در انتظار موجی است که پهلویش را بشکند و به خواب ابدی ببردش اما اگر سنگ آسمانی را به چنگ بیاورد...
لنج کهنه را با بادبانهای افراشته سر تا پا از طلا با شکوهی دوباره میان دریا تجسم کرد. آرزویی که با آمدن موتور لنجها برای ناخدا دیگر دستنیافتنی بود٬ اما با عصاره اکسیر شاید میتوانست یکبار دیگر همان جهاز بادبانی قدیمیاش را سوار شود و به سرزمین سبا سفر کند.
حس پدرانه به دستساخته چوبینش٬ رعشه خواستن و خطر کردن را به وجودش انداخت و مانند ایام جوانی و صید مروارید در منامه آماده غوص شد.
هنوز خورشید طلای مذابش را بر تن خلیج فارس نریخته بود. نگاهی به محل برخورد شهاب سنگ انداخت.
تردید نداشت شهاب سنگ الآن یا در تورش است! و یا در زیر موتور لنج در بستر دریاست.
فتیله فانوس را بالا کشید و نردبان طنابی را پایین انداخت و به دریا نگاه کرد.
آنچه را میدید باور نمیکرد٬ زیر پایش درون زلال آرام آب هزارن عروس دریایی شنا میکردند٬ گویی همه عروسان خلیج فارس به طلب حلقه طلا آمده باشند!
فانوس به دست تا آنجا که میتوانست به دریا نزدیک شد. عروسهای دریایی همه دور تا دور نقطهای در ژرفای خلیج فارس میچرخیدند و گویی شیداییِ خود را بیمحابا در پای معشوقی میریختند!
لحظاتی خیره ماند و بی هیچ تردیدی تن به آب زد و غوص کرد. در زیر آب معجزه را لمس کرد! تور ماهیگیریاش پر از ماهیهای خوشحال از گرفتار شدن بود و نقطه شیدایی عروسهای دریایی مملو از صدفهای مروارید باری بود که در دست سیالیت آب خلسهوار تکان میخوردند.
بی آنکه ناخدا صدفی بردارد از میان حلقه شیدایی عروسها گذشت و ردای بلند سفید خیسش را به عرشه رساند.
به ساحل نگاه کرد و از اینکه مردم آبادیاش از این معجزه شادمان خواهند شد لبخندی زد و با صدای بلندی گفت: « چند نفر برن جوونای آبادی رو خبر کنن بیان کمک! امروز هر کس تن به آب بزنه با دست پر بر میگرده! خونه »
گنوغ:دیوانه
جشن دریا؛ از مجموعه داستان «تابستان با طعم اکسیژن»
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.