کتاب آشوب جِرِد دایموند از جنس کتابهایی است که در پی ارائۀ تصویری بزرگ و تبیین همهچیزند. من زیاد سفر میکنم و از این دست کتابها زیاد دیدهام: در کتابفروشی فرودگاهها، جایی که نویسندگانی همچون استیون پینکر و یووال نوا هراری (که هر دو «آشوب» را تحسین کردهاند) و البته دایموند شایستگی تخصیص قفسههایی ثابت به خود را دارند؛ همینطور در هوا، جایی که متوجه شدهام بخش نامتناسبی از خوانندگانی که در سکوت ۳۰ هزارپایی مطالعه میکنند ترجیح میدهند آثار نویسندگانی را بخوانند که از بالا به موضوع نگاه میکنند.
شروع کردم به کاوش جدیدترین اثر دایموند، چون مجذوب این نظریهاش شدم که روش تکتک انسانها در مقابله با بحران میتواند برای کشورهای بحرانزده آموزنده باشد. سپس طولی نکشید که اولین اشتباه به چشمم خورد؛ خیلی زود به دهمی رسیدم. سپس به موارد جدیتر برخوردم. کمکم خطاها، تعمیمها، نقاط کور و از قلمافتادگیها درستی انتخاب چنین کتابی را برای انتشار زیر سؤال بردند. به این فکر افتادم که اصلاً چرا به برخی افراد، و فقط برخی، میدان و مسئولیت میدهیم تا دربارۀ هرچیزی نظریهپردازی کنند.
دایموند نظریۀ جالبی مطرح میکند – او استاد جغرافیا در دانشگاه کالیفرنیا، لسآنجلس و مؤلف چندین کتاب ازجمله اسلحه، میکروب و فولاد۱، برندۀ جایزۀ پولیتزر، است. انسانها همواره دچار بحرانهایی شخصی میشوند. چیزهای زیادی آموختهایم از اینکه افراد برای مقابله با چنین مواقعی چه تغییری میکنند – یا نمیکنند. حال اگر این درسها را در مورد کشورهای گرفتار در باتلاق مشکلات به کار بگیریم چه اتفاقی میافتد؟
دایموند با بهرهگیری از کار درمانگران بیان میکند که راز موفقیت افراد در مقابله با بحران «تغییر انتخابی»۲ است. افرادی که با موفقیت بر مشکلی فائق میشوند تمایل دارند با شناسایی و تفکیک
دایموند از روش موردپژوهی استفاده میکند. او با بررسی فنلاند، ژاپن، شیلی، اندونزی، آلمان، استرالیا و آمریکا راهکارهای این کشورها را براساس فهرست ۱۲تاییاش ارزیابی میکند. ژاپن در دوران امپراتور مِیجی، که نیاز داشت در عین حفظ هستۀ فرهنگی خود درهایش را به روی دنیا باز کند، راهی پیدا کرد تا «بسیاری از ویژگیهای غربی را بگیرد اما آنها را متناسب با اوضاع و احوال ژاپنیها اصلاح کند». پس از جنگ جهانی دوم، آلمان مسئولیت کامل اعمالش را پذیرفت و در نتیجه موفق شد خودش را متحول کند. آمریکا، تا حدی بهدلیل بیاعتنایی به درسهای دیگر کشورها، همچنان برای حل مسائل خود تقلا میکند.
دایموند در پایان هر فصل، که هرکدام تاریخچهای کوتاه است، گونهای از این پرسش را مطرح میکند که: «بحران اندونزی چگونه در چارچوب ما میگنجد؟» و این یک نشانه است. در اینجا تحقیق را «چارچوب» به پیش میبرد و همهچیز در خدمت چارچوب است. با افرادی مواجه میشویم که تصویر کاملی از آنها ارائه نمیشود، چراکه فقط چارچوب اهمیت دارد. داستانهایی که دربارۀ هر کدام از کشورها میشنویم اغلب جانبدارانه و جهتدارند، چون فقط چارچوب اهمیت دارد. کشورهایی که در آنها نژادپرستی و رواداری و تبعیض جنسیتی و برابری از مدتها پیش با هم در تنش بودهاند در قالب موضوعی کاملاً واحد مطرح شدهاند قبل از آنکه بهنحوی شگفتانگیز به موضوعی متضاد تبدیل شوند، چراکه این چارچوب فقط میتواند ساختارهای یکپارچه را پردازش کند.
وقتی تمرکز روی چارچوب باشد، فکتها اهمیت خود را از دست میدهند. کتاب دایموند مملو از خطاست. او درمورد سال رأیگیری برکسیت دچار اشتباه میشود. او مدعی است که در دوران ریاستجمهوری رونالد ریگان
دایموند میگوید حملۀ تروریستی سال ۱۹۷۶ در واشنگتن دی.سی.، که یک مأمور سابق اهل شیلی را هدف گرفته بود، «تا پیش از حمله به برجهای مرکز تجارت جهانی در سال ۲۰۰۱، تنها مورد شناختهشده از قتل شهروند آمریکایی در خاک آمریکا به دست یک تروریست خارجی» بود. این ادعا بمبگذاری سال ۱۹۹۳ در مرکز تجارت جهانی را بهکلی نادیده گرفته است، که در آن شش نفر کشته شدند. دایموند «لی کوآن یِو» را «نخستوزیر سنگاپور» میخواند، در حالی که او دیگر چنین مقامی ندارد، بهخصوص حالا که مرده است.
حال میرسیم به تعمیمها. دایموند میگوید در برههای از جنگ جهانی دوم، مردم فنلاند در مقابل جنگطلبی شوروی «یکدل و یکصدا سازش بیشتر را رد کردند». کل ملت، یکصدا! نمونهای دیگر از موافقت ۱۰۰درصدی جامعه را در مورد استرالیا میبینیم، جایی که میگوید «استرالیاییهایی که دربارۀ قانون اساسی فدرال تبادل نظر میکردند بر سر موضوعات زیادی به بحث پرداختند اما درمورد منع ورود همۀ نژادهای غیرسفید به استرالیا یکصدا بودند». ولی واقعیت این است که بر سر این موضوع نیز بحث کردند و حتی یکی از طرحدهندگان بهنام اندرو اینگلیس کلارک، دادستان کل تاسمانی، تلاشی ناموفق داشت در به تصویب رساندن نسخهای سازگاریافته از متمم چهاردهم قانون اساسی آمریکا که تبعیض نژادی را ممنوع میکرد.
دایموند با این ادعا که آلمان از نظر اجتماعی لیبرالتر شده مدعی میشود: «دیگر از تنبیه بدنی کودکان خبری نیست؛ در واقع، قانون این کار را ممنوع کرده است!» اما یک اندیشمند جدی چطور ممکن است تصویب قانون را با پایبندی به آن اشتباه بگیرد؟ سازمانی که اثربخشی این قانون را ارزیابی میکند به این نتیجه رسیده که تصویب آن تنبیه بدنی را کاهش داده اما ریشهکن نکرده است. همچنین با خواندن دایموند ظاهراً میفهمیم که مردم شیلی چه شناختی از هویت خود دارند (خود را با اروپا و ایالات متحده یکی میدانند، نه آمریکای لاتین)؛ و چگونه همۀ «مردم اندونزی هویت ملی خود را بدیهی میدانند». (بهجز گروههای جداییطلب؟)
گاهی به نظر میرسد منبع مطالب کتاب چشمهای خشک از تحقیقی مادامالعمر است نه جدیدترین فکتها. مثلاً دایموند به ما میگوید آمریکاییها همیشه مردمانی بسیار
خطاهای کتاب بهمراتب بیشتر از چیزی است که در این مجال بگنجند و خیلی از آنها را نادیده میگیرم چون نمیخواهم مته به خشخاش بگذارم. اهمیت این خطاها بهخاطر ماهیت خود کتاب است. اگر نتوانیم در مطالب جزئی و معمولی به کسی اعتماد کنیم، چگونه میتوانیم در موارد دیگر اعتماد کنیم، در حالی که نویسندگان کتابهای کلاننگر (در باب ادعاهای بزرگ که راستیآزماییشان دشوار است) بهشدت نیازمند اعتماد ما هستند؟ مثلاً در باب ادعاهایی مانند اینکه لغو سیاست «استرالیای سفید» چگونه «از پنج علت ناشی شد» (نه چهار و نه شش تا یا هر رقمی که در نظر بگیرید). یا اینکه چگونه عشق فنلاندیها به زبان مادری خود باعث شد به جنگیدن و کشتهشدن در راه فنلاند تن در دهند. یا اینکه توکیو شهری پاک است «چون کودکان ژاپنی یاد میگیرند تمیز و مرتب باشند» (و مثلاً نه به این دلیل که، طبق تحقیق، این شهر ۳٫۹ درصد از بودجۀ خود را صرف بهداشت عمومی و فاضلاب میکند، در حالی که این رقم در بودجۀ ۲۰۱۸ شهر نیویورک ۱٫۹ درصد بود که به ادارۀ بهداشت تخصیص داده شد).
با اینکه فهرست منابع در آخر کتاب آمده است، دایموند به ندرت از این کتابها نقل قول میکند. او بیشتر به نقل قول از دوستان بسیارش علاقهمند است. «چرا ژاپن چنین مواضعی را دنبال میکند؟ دوستان ژاپنیام سه توضیح برای این موضوع پیشنهاد میکنند». یا در مورد کودتای شیلی میگوید: «...کودتای ۱۹۷۳ که بسیاری از دوستان شیلیاییام اجنتابناپذیر توصیفش میکنند». اول اینکه ما چرا باید برای شنیدن نظریههای تصادفی دوستان کسی پول بدهیم؟ دوم اینکه کودتا چطور ممکن است اجتنابناپذیر باشد؟ آیا منظور این است که دسیسهای چنین دقیق و ظریف در هیچ شرایطی ممکن نبود خراب شود؟
حال که از دوستانمان حرف میزنیم، نویسندگان جوانتر زیادی را میشناسم، بهخصوص از میان زنان و رنگینپوستان، که باهوش، بافکر، تودار و فوقالعاده دقیقاند و حاضرند دست به هر کاری بزنند تا روزنهای باز شود برای چاپ کتاب با ناشری جدی
در اینجا نوعی مشکل سیستمی نیز وجود دارد. وقت آن رسیده که دستهای از ما که به نویسندگی در حوزۀ غیرداستانی مشغولیم بر این خواسته پافشاری کنیم که راستیآزمایی حرفهای بخشی جداییناپذیر از صنعت چاپ و نشر شود، همانند تبلیغات، بازاریابی و طراحی لباس – و این کار با هزینۀ ناشر انجام شود نه مؤلفی که معلوم است پولش را خرج بهداشت و درمان خواهد کرد. در عصر توییتها، نباید سرنوشت کتاب این باشد که روزبهروز بیشتر و بیشتر توییتگونه شود – شاید مبتنی بر فکت یا هرچه. کتاب باید جایگاهی متمایز داشته باشد، باید برجسته باشد.
یکی دیگر از مشکلات کتاب آشوب مشکلی است که نمیتوان راستیآزمایی کرد اما، خوشبختانه، در دنیای ادبیات در حال حل شدن است. تا همین اواخر، تصویر پیشفرض انسانها در بخش اعظم زندگی آمریکایی و نویسندگی آمریکایی سفید و مردانه بود. امروزه نوشتههای زیادی این تصویر پیشفرض را میشکنند و زاویۀ دید را پیچیدهتر میکنند. و در این میان، آشوب یادمان میاندازد که چرا این موضوع اهمیت دارد.
هنگامی که دایموند «ارزشهای اجتماعی بسیار تساویطلبانه» را نوعی منش جمعی توصیف میکند که در استرالیا «عوض نشده»، برخلاف اینکه فصلی در باب تاریخچۀ نژادپرستی قانونی کشور نوشته است، تعریفی از تساویطلبی را مد نظر دارد که فقط درمورد مردمان سفیدپوست صدق میکند. وقتی میگوید «منزلت اجتماعی در ژاپن بیشتر به تحصیلات بستگی دارد تا وراثت و پیوند خانوادگی»، معنا و مفهوم زن بودن را نادیده گرفته است. در جای دیگر اعتراف میکند: «البته فهرستی که من از مشکلات آمریکا ارائه میکنم جامع نیست. مشکلاتی که نیاوردهام شامل روابط نژادی و نقش زنان میشود». یعنی مشکلاتی که گریبانگیر بیشتر آمریکاییهاست.
در اواخر کتاب، با دیدن این اظهار نظر دایموند دلم برایش سوخت: «یک شب با دو تن از دوستانم که زن بودند همصحبت شدم، یکی در سنین ۲۰ به بالا و از نظر روانشناختی سادهلوحی خوشبین و دیگری در سنین ۷۰ به بالا و شخصی باهوش بود». چیزی که باعث شد دایموند زن جوان را «از نظر روانشناختی سادهلوح» بداند این بود که با مردی آشنا شده بود که مدتها طول کشید تا به بدطینتیاش پی ببرد. (اگر این کار جرم است، پس همۀ ما را حبس کنید). نسبت به دایموند، که سنش از هشتاد گذشته بود، دلسوزی عجیبی پیدا کردم چون مسلماً نمیفهمد که، در سال ۲۰۱۹، مرد نویسندۀ جاافتادهای مثل او چقدر در درک تفاوتها ناتوان است که راه میافتد و به زنی
چند وقت پیش در ساحل نشسته و کتابی از جیل لپور دربارۀ تاریخ جدید آمریکا میخواندم با عنوان این حقایق۳. بلندپروازی این کتاب کمتر از آشوب نیست. ولی این هم نوع جدیدی از کتاب بزرگ برای عصری جدید است. ما اکنون خیلی بیشتر میدانیم. داستانهایی را میدانیم که روایت نشدهاند، دیدگاههایی که مغفول ماندهاند. لپور با تغییرِ پیوستۀ منظرگاه خود موفق میشود داستانهای زیادی بیان کند. او هیچگونه چارچوب پیشپاافتادهای و هیچ نظریۀ فهرستواری برای آزمودن ندارد. او داستانهایی زمینی از مردمانی نامدار و گمنام میگوید و بهحدی اطمینان خاطر دارد که اجازه میدهد ایدهها شکل بگیرند. نگاه جیل در نوشتن از پایین به بالاست، نه از بالا به پایین.
اطلاعات کتابشناختی:
Diamond, Jared. UPHEAVAL: Turning Points for Nations in Crisis. Little, Brown and Company. 2019
پینوشتها:
• این مطلب را آناند گیریداراداس نوشته است و در تاریخ ۱۷ مۀ ۲۰۱۹ با عنوان «What to Do When You’re a Country in Crisis» در وبسایت نیویورکتایمز منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۰ خرداد ۱۳۹۸ با عنوان «چارۀ کشور بحرانزده چیست؟» و ترجمۀ مجتبی هاتف منتشر کرده است.
•• آناند گیریداراداس (Anand Giridharadas) برای نیویورکتایمز مطلب مینویسد و جدیدترین کتابشبرنده همهچیز را میبرد: تظاهر نخبگان به تغییر دنیا (Winners Take All: The Elite Charade of Changing the World) است.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.