چشم از خورشید نارنجیرنگ در حال غروب برنمیداشت٬ خورشید تابستانی که انگار نگاهشان به هم گره خورده بود و قصد باز کردنش را هم نداشتند!
سعی میکرد منظره را برای بهترین تابلوی نقاشی زندگیاش به خاطر بسپارد٬ تابلویی که حاصل یک سفر به شرق بود٬ جایی که خورشید طلوع میکند.
از اروپا برای باور کردن آفتاب همیشه تابان جزیره آمده بود و با فکر اینکه الآن در کشورش خورشید در حال طلوع بیرمقی است لبخندی زد و نگاهش را به اطراف چرخاند و به طرف نیمکتی که رو به جزیرهای دیگر بود به راه افتاد.
یک مرد ژاپنی هم آن طرفتر با کت و شلوار مرتب و کلاهی بر سر در ساحل قدم میزد و خورشید شعله کشیده در گوشه صحن آسمان را تماشا میکرد و به سرودن شعری برای این منظره فکر میکرد٬ هایکویی که بتواند تأثیر عمیقی بر شنونده بگذارد.
او هم از فکر اینکه الآن در کشورش نیمهشب است و خانوادهاش در خواب هستند٬ لبخندی زد و با دیدن مرد اروپایی که تنها روی نیمکتی رو به دریا نشسته بود به سمتش رفت و به آرامی سلامی گفت و کنارش نشست.
انگار غیر ایرانی بودن هر دویشان در یک جزیره ایرانی نقطهای باشد برای یک شروع٬ شاید شروع یک تجربه جدید در زندگی. هرچند که در چهره هر دویشان آثار خستگی از حمل کولهبار سنگین تجربه به خوبی نمایان بود اما باز هم آماده تجربه کردن بودند.
صدای آرام امواج و منظره طلوع ماه و روشن شدن اولین ستاره در آسمان و جزیرهای که در روبرو هر لحظه در صفحه دریا محوتر میشد٬ همه نشانههای خوبی برای شروع یک تجربه محیطی بودند.
هر دو با خود دوربین عکاسی داشتند٬ اما هربار که دستی وسوسه میشد تصویری از منظره روبرو تهیه کند پشیمان میشدند و دستور عقبنشینی صادر میشد! انگار میخواستند این منظره را در ذهنشان ثبت کنند نه بر روی تصویری بر روی یک عکس.
روبرویشان اطلسی از آب پهن بود٬ وسیع و براق چون فرشی ابریشمی در سرزمین شرق طلایی!
صدای موتور یک کشتی که به آرامی از میان دو جزیره عبور میکرد با صدای موتور قایقهای ماهیگیری که با هیجانی ماجراجویانه در رفتوآمد بودند به هم گرفته بود. بالای سرشان مرغان دریایی لحظهای در تاریکی پدیدار میشدند و لحظهای دیگر ناپدید و عابرین سرگرم تماشای همه این مناظر گاهی از جلوی نیمکت رو به دریا و جلوی این دو ناظر ساکت میگذشتند.
مرد اروپایی به انتخاب یک رنگ آبی براق برای نقش دریای تابلوی نقاشیاش فکر میکرد و به رنگ خاکستری وهمگونهای برای به تصویر کشیدن شبح کوههای جزیرهی روبرو و به چگونگی ترسیم سپیدی بال مرغان دریایی!
انگشتانش را به قدر قرار گرفتن سایهروشن جزیره روبرو در قاب نگاهش باز کرد. منظره را چندینبار از آن قاب تماشا کرد و گفت:«امیدوارم این منظره با تمام جزئیاتش یادم بماند٬ تا وقتی که به خانه برگردم و بتوانم نقاشیاش کنم!»
مرد ژاپنی که خیلی متوجه حرفهای مرد اروپایی نشد به زبان ژاپنی آمیخته به انگلیسی گفت:«همین الآن چند شعر برای این منظره سرودم میخواهی یکی را برایت بخوانم؟» و بدون اینکه منتظر جواب بماند شعرش را به زبان ژاپنی خواند و لبخندی از رضایت بر چهرهاش نشست!
مرد اروپایی هم هرچند زبان ژاپنی نمیدانست اما لبخند زد. گویی از مسیر نگاه مرد ژاپنی تصویر هایکویش را کشف کرده بود!
ستارهها در آسمان یکییکی روشن میشدند و چراغها در جزیرهی روبرویشان. پسربچهای جستوخیزکنان زیر نور چراغهای سبز ساحل با هیجان سعی میکرد به خرچنگها غذا بدهد اما خرچنگها فرار میکردند و لابلای صخرهها پنهان میشدند.
پسربچه لحظاتی دیدشان را محدود به خودش کرد. با نزدیک شدن مادر پسربچه٬ مرد اروپایی کمی فکر کرد و برای ثبت اسم محل در پای تابلوی نقاشیاش پرسید:«ببخشید خانم اسم این ساحل چیست؟»
زن با مرور خاطرات تحصیلیاش جواب داد:«سینما دریا!» و لحظهای فکر کرد و ادامه داد: «یعنی سینمایی که همیشه یک فیلم نمایش میدهد٬ فیلمی زیبا از یک منظره!» و با دستش به منظره دریا اشاره کرد.
مرد ژاپنی هم برای قرار دادن اسم محل در هایکویش و عمیقتر کردن اثر آن بر خواننده پرسید:«اسم آن جزیره محو در رازهای افق چیست؟!»
زن رهگذر چون حدس میزد هایکویی در ذهن این مرد ژاپنی نقش بسته است به فارسی گفت:«جزیره لارک!»
بلافاصله مرد ژاپنی هایکویی به ژاپنی خواند و در پایانش با لهجهای ژاپنی گفت:«جزیره لارک!»
پسربچه که با تعجب نگاه میکرد پرسید:«مامان! سینما دریا به انگلیسی چی میشه؟»
Cinema sea یا sea cinema?
و با این سؤال همگی رو به دریا و جزیره لارک لبخند زدند.
برگرفته کتاب «تابستان با طعم اکسیژن»
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.