از زمانی که به یاد دارم چون ماهی قرمزی که از دریا رانده شده در این بیابان بی آب و علف رها شده بودم . نه می دانستم کیستم و نه می دانستم اینجا کجاست. به راستی که برایم اهمیتی هم نداشت . کمرم را به زمختی زمین عادت داده بودم . روزها زیر آفتاب سوزان و شب ها در سرمای بیابان به خود می پیچیدم اما همین که جایی برای خوابیدن داشتم و گودالی آبی که هر چند وقت یکبار آسمان مرحمت می نمود و با سخاوت آن را پر می کرد ، برای رضایتم کافی بود . آب قبله ی من بود و دلیل جریان زندگی در وجودم و آسمان، منبع این بخشش .
شکرگزار بودم و روزگار می گذراندم تا زمانی که آسمان درهایش را به رویم بست و ابرهای تیره دیگر گذارشان به این حوالی نیفتاد . روزها به انتظار نشستم و سجده ها کردم اما افاقه نکرد که نکرد. دیگر جانی در بدن نمانده بود و ذخیره ی آب گودالی که روز به روز کمتر می شد، نهایتا توسط خورشید تا آخرین قطره مکیده شد .
حاال نا امید، چشم به آسمان دوخته ام و افکاری در سر می پرورانم که ناخودآگاه مرا می ترسانند . شنیده ام چاه آبی در این حوالی است با ذخیره ای تمام نشدنی از آب که مقصد مسافرانی است که به دنبال حیاتی دیگر، از این صحرا می گذرند . گفته می شد درون چاه حیاتی دیگر در جریان است. درست یا غلطش را نمیدانم اما بنظر می رسد تنها راه نجات من در این وادیه همین چاه باشد .
شاید فرصت خوبی باشد تا به پاهای بی مصرفم راه رفتن را بیاموزم. ترس از رفتن، پاهایم را به لرزه در می آورد سعی اولم برای ایستادن بر روی دو پایم با شکست مواجه می شود . تلاش می کنم تا با مجسم کردن حیات ته چاه انگیزه ای برای خودم دست و پا کنم .
سعی دوم و اینبار موفق می شوم .
آرام آرام به پیش می روم . برق آفتاب فرق سرم را نشانه گرفته اما من فقط در فکر یک چیزم و بس. آب
... در همین لحظه چیزی در دوردست نظرم را به خود جلب می کند . زیباترین منظره ای است که در تمام عمرم دیده ام. کرانه ی ساحلی که ابدا قابل قیاس با گودال من نبوده و نیست . همچنان می دوم اما او دورتر می رود و جایی در آن دوردست ها از نظرم ناپدید می شود . درباره ی حقه های بیابان شنیده ام. رهگذران صحرا، سراب خطابش می کنند.
پاهایم به لرزه افتاده اند. در جایم محکم می شوم تا از سقوط احتمالی جلوگیری کنم . در پس سرابی که ناپدید می شود ، این بار سرابی به شکل چاه ظاهر می گردد .
« صحرای ظالم » زیرلب می غرم به سمتش حرکت می کنم اما این بار هر چه نزدیک تر می شوم تصویر چاه در نظرم واضح و واضح تر میشود . سمتش می دوم . در هر قدمم امید، هزاربار می میرد و زنده می شود و وقتی به یک متری چاه می رسم، امید جان سالم به در می برد . برای اولین بار است که صدای قهقهه ام را می شنوم و وقتی سنگی پرتاب می کنم و صدای برخوردش را با سطح آب می شنوم ، دیگر سراز پا نمی شناسم . بر روی لبه ی چاه می ایستم و به عمق سیاهی زیر پاهایم نگاه می کنم . ماهی اگر تشنه باشد، تشتی آب هم برایش مانند دریای رحمت است .
نه ترسی در دل دارم و نه تردیدی. راه رفتم، دویدم و اکنون موقع پریدن است. چشم هایم فقط یک چیز
را می بیند. می پرم. سیاهی و دیگر هیچ ...
جای بسیار عجیبی است. محفظه ای تاریک و در عین غوطه ور بودن در آب بسیار تنگ است. زنجیری محکم که به شکمم بسته شده اجازه ی حرکتی اضافه تر را نمی دهد. هر چه فکر می کنم چیزی به خاطر ندارم. که هستم؟ از کجا آمده ام؟ اما تصور می کنم این مکان برایم آشناست . شاید قبلا اینجا بوده ام و خود نمی دانم . با کش و قوسی که به دست ها و پاهایم می دهم چرخی می خورم و
در آب لغزنده بالا و پائین می شوم . ناگهان محفظه تکان شدیدی می خورد و آرام به پائین می لغزم . محفظه هر لحظه تنگ تر می شود و تحمل من کمتر. می خواهم فریاد بزنم تا کمکی بگیرم اما هر چه تلاش می کنم کمتر موفق به باز کردن دهانم می شوم . لگدی می پرانم و دوباره به جای قبلی ام باز می گردم . همین که آرام می گیرم صداهایی می شنوم .بنظر می رسد از بیرون محفظه باشد . تلاش می کنم چیزی متوجه شوم که نوری شدید مرا به عقب می راند و باعث می شود چشمانم را برای لحظه ای طولانی ببندم .
دستی مرا به بیرون می کشد و از پا آویزانم می کند . می خواهم فریاد بزنم . با ضربه ای که به پشتم وارد می شود این بار بغضم می ترکد و فریادی سر می دهم. از بلندی صدایم می ترسم و شدیدتر از قبل گریه می کنم. ناخودآگاه لای چشمانم را باز می کنم و نوری شدید اولین چیزی است که در دیدم قرار می گیرد و بعد آن طرف تر چهره ی زنی را می بینم که آرام روی تختی دراز کشیده است . در سکوت و از لابلای اشک هایم به اطراف نگاهی می اندازم . به گمانم اینجا را بشناسم .
مهرانه نائینی
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.