پنجره ماشین مانند دریچهای به تصورات افسانهمانند از شنیدههایی بود که تجسمشان هم مشکل است و حالا باید آنچه را میدیدم باور میکردم. سعی کردم با دست شیشه را تمیز کنم اما شیشه کاملاً تمیز بود! دقیق شدم. برای دیدنش انگار میلیمتر هم برای خودش مسافت زیادی بود.
در ذهن به دنبال جزئیات روایاتی از انسانهای مقدس و مقربی میگشتم که با مقام الوهیتی خود میتوانستهاند کارهای فوق توان بشری انجام دهند.
با خودم گفتم یعنی ممکن است یکی از آن معجزات اینجا در جزیره قشم اتفاق بیفتد و من از داخل ماشین شاهدش باشم؟
معجزه یا شاید یک رؤیا و یا حتی شاید خطای دید و... نمیتوانستم صحنه را درک کنم.
نگاهی به راننده انداختم که بسیار خونسرد و معمولی بود. در ذهن خودم گفتم؛ حتماً من اشتباه میکنم و چیزی که میبینم یک رؤیاست.
خروج ماشین از جاده اصلی به جاده ماسهای که به دریا وصل میشد بیشتر سر درگمم کرد. حالا صحنه به جای پنجره کناری از شیشه جلوی ماشین دیده میشد.
حرکت ماشین کُند بود و هیجان من برای رسیدن و دانستن راز آنچه که میدیدم بسیار.
آرام آرام به ساحل رسیدیم و حقیقت آهسته آهسته واقعی میشد.
خورشید٬ از میان آسمان به سمت استراحتگاهش در مغرب جزیره روان بود و آفتاب پررنگ مانع میشد تصور کنم خواب میبینم. بعد از ظهر قشم و دریای آرام و بیموج٬ واقعیتر از رؤیا بود.
باز نگاهی به راننده انداختم که همچنان آرام بود. با خودم گفتم یا اینجا جایگاه معجزه است و چشمان مردمانش به آن عادت کردهاند و یا آنچه من میبینم را او نمیبیند.
تصویر دو صخره بزرگ میان دریا و نزدیک ساحل صحنه را محدود میکرد٬ مانند آنچه در صحنههای تئاتر به چشم بیننده آشناست٬ آن هنگامی که میخواهد وحی شود و یا معجزهای روی دهد و صحنه نمایش بسته میشود و بیننده آنچه را که میخواهد ببیند را میبیند و یا آنچه را باید ببیند را میبیند.
آنچه میدیدم هم همان بود٬ نمایشی شگرف و عظیم اما نه در صحنه ساخته شده به دست انسان که در محضر خدا.
ماشین توقف کرد و لحظهای که چند ساعت برایم طول کشید فرا رسید. مردد در نزدیک شدن و کشف واقعیت و یا نشستن و لذت بردن از آنچه میدیدم.
لبخندی از آنچه میدیدم بر وجودم نقش بست. این ساحل جایی بود که همه فرضیات درست هستند! خطای دید٬ رؤیا٬ معجزه و... اینجا دریا امکان تجربه هر فرضیهای را به هر کسی که به دیدنش بیاید را میدهد!
پیاده شدم. کفشهایم را از پا بیرون آوردم و با زمزمه شعر سهراب سپهری که گفته؛ ( چشمها را باید شست! ) به سمت جزایر ناز رفتم. جایی که عمق آب از قوزک پا بالاتر نمیآید و از دور انگار که کسی بر روی آب قدم میزند٬ به چشم بیننده مینشیند. جایی که حس میکنی باید به دنبال رد پای مقربین درگاه خداوند بر بستر دریاها بگردی٬ جایی که باید از صدفهایش سراغ مهربانیها را گرفت٬ جایی که نباید از آن عکس گرفت باید شعر خواند که ( چشمها را باید شست٬ جور دیگر باید دید! ) جایی که جزیرهها با هم قهر و آشتی میکنند٬ جایی رؤیاگونه و بافته شده از افسانه.
جزایر ناز را باید راه رفت٬ به همراه آمدن و رفتن و قهر و آشتیشان! جایی که باید روح طبیعت را فهمید٬ جایی که برای هر کس معجزهای دارد٬ جایی که سنگها هم حس دارند و قهر و آشتی میکنند٬ جایی که ماه فاصله میاندازد و فاصلهها را از بین میبرد و جایی که جزر و مد معجزه میکند...
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.