بندرعباس شهری مملو از عبور و مرور و تجارت. گویی این شهر خواب به چشمانش نمیآید و همیشه بیدار است. در مرکز این هیاهو اما گوشه دنجی هست که فارغ از همه عبور و مرورها انگار به خواب رفته.
اگر تازه واردی به بندرعباس بیاید و البته بازارها مجالی به چشمانش بدهند در مرکز شهر معبدی میبیند که فضای نوستالژیک فیلمهای هندی را تداعی میکند که اگر کمی هم اهل تخیل باشد خود را در دهلی و کنار مهاراجهها میبیند!
گنبد این بنای تک افتاده در این شهر پر هیاهو از پشت حصار فراموشی سرک میکشد تا در میان جمعیت آشنایی هندو و یا خیالبافی ببیند و برایش سری میجنباند تا شاید مانند گذشتههای نه چندان دور در این شهر کسی به او پاسخی بدهد و شاید هندویی هم ادای احترامی کند.
معبد هندوها در بندرعباس تمثیلی از بیدل٬ شاعر فارسیسُرای هندی است! شاعری ایرانی ایران ندیده.
اگر بیدل نماد ادبیات فارسی در میان بیکران جمعیت هند است این بنای هند ندیده هم نماد هند است در بیکران هیاهوی بندرعباس.
اهالی بندر خودشان هم خیلی از علت وجودی این معبد در مرکز شهرشان نمیدانند اما میتوان حدس زد در گذشتهای نه چندان دور تعداد هندیها در این شهر زیاد بوده٬ شاید زمانی که هنوز جنگ هفتاد و دو ملت در شبه قاره هند اتفاق نیفتاده بوده. پیروان آیین هندو که به سودای تجارت به این دیار میآمدهاند نمکگیر میهماننوازی مردمان خونگرم و این خاک پر سودا میشدهاند و در این سرزمین بی حب و بغض با احترام چند صباحی از سواحل زیبای خلیج فارس بهره میبردهاند.
بنای معبد هندوها در بندرعباس در سرزمین پهناور ایرانزمین منحصر به فرد است و ظاهراً تنها اثر از این آیین در کشور به شمار میآید.
تاریخ معاصر ایران شاید بیشترین حجم حضور هندیها در کشور را مربوط به دوره مداخلات پدر پیر استعمار در ایران ثبت کرده. هندیهایی که تحت اجبار و یا شاید در مقابل یک مشت لیره به همراه ارتش استعمارگر انگلیس راهی ایران میشدهاند. اما انگار حکایت این معبد جدای از خشونت و استعمار و استثمار باشد و مربوط به کسانی که آمده بودند که بگویند سلام...
جدا شدن پاکستان و بنگلادش و... از شبه قاره هند ایران را از هم مرزی با هند جدا انداخت و حالا پاکستان میراثدار هند شده و در همسایگی با ایران جای خالی هندیها را پر کردهاند. اما از آنجایی که آیین پاکستانیها هندو نیست آنها هم هنگام عبور از کنار این معبد تنها لحظاتی به آن چشم میدوزند و میروند و...
به معبد نگاه میکنم و از دور تلاش میکنم فضای سِحرانگیز و جادویی سرزمین هند را تجسم کنم و در رؤیا شاهد برگزاری یکی از مراسم پر از رنگ و عطر و میوههای گرمسیری در میان زنان و مردان فقیر اما شادمان باشم.
اما انگار این تجسم بی طعم ادویههای آن دیار معنا ندارد. حواسم که به محیط جمع میشود گویی شهر با نمِ شرجی٬ آب به سر و صورت زده تا خود را برای شببیداری آماه کند. پیادهروها مملو از جمعیت شده شاید شبیه به پیادهروهای اطراف معابد در هند پر از دستفروش که اتفاقاً لهجهای ناآشنا دارند!
از فروشندگان که حدس میزنم گوشه و کنار شهر را بهتر از من جزیرهنشین میشناسند! و بساطشان مملو از تیشرتهای هندی و پاکستانی است! آدرس یک رستوران هندی را پرسان میشوم و جوابی جز کمی حرکت اضافی سر و گردن نمیبینم. بوی تند گاریهای فلافلفروشی پیادهروی روبرو همه رهگذران حتی وسواسیها را به سمت خودشان میکشد! قدم برمیدارم و میگویم فردا کمی دیگر هم در این عبور و مرور بی توقف پرسان میشوم شاید محله لبنانیهایی هم در این بندر باشد که کسی غذای هندی روی یک چرخ دستی بفروشد!
دیدگاهها