b_300_300_16777215_00_images_0111_mazaheri.jpg

 کتاب «‌ گزارش یک واقعه » برای من با تمامی کتاب هایی که تا به حال خوانده ام، زمین تا آسمان فرق می کند. این اولین کتابی است که تمام مراحل خلق آن را از اول ب بسمه الله اش تا ن پایانش دیده ام. تعصب عجیبی روی این کتاب دارم، شاید این یک میراث خانوادگی و یا یک نماد ماندگار برای من است.

خیلی خوشحالم از اینکه اسم عمو جلال را به عنوان نویسنده روی جلد کتاب می بینم. بالاخره تمام تلاش های چندین  ساله اش به ثمر نشست.

عمو همیشه برای من نمادی از کتاب است، آن هم یک کتاب مصور. زندگی اش همیشه با کتاب عجین بوده و هست، چه در حال مطالعه، چه پشت دخل کتاب فروشی اش برای فروش کتاب.

اولین صفحه کتابش را باز می کنم، با دست خط خودش کتاب را به من تقدیم کرده است. در دل به او احسنت می گویم. کتاب ده داستان کوتاه دارد که همه از زندگی شخصی عمو سرچشمه گرفته اند.

اولین داستانش در مورد پدر من است مردی قوی بنیه که از نوجوانی عاشق حلبی سازی بود.

در همین حال شعر: «آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا» استاد شهریار را زمزمه می کنم.

بابای عزیزم شاید این داستان خیلی دیر چاپ شد، ای کاش بودی و داستانت را می خواندی، اما صد افسوس که زمستان دو سال پیش مسافر آسمان ها شدی.

بعضی از داستان های کتاب را قبل از ویرایش خوانده بودم، زمانی که طرحی خام بودند و فقط چهارچوب شان نوشته شده بود

اما نویسنده به قشنگی هرچه تمام تر از دل این طرح ها، داستان هایش را بیرون کشیده است.

داستان هایی روان از روزمرگی های یک انسان، یک انسان شبیه ما و گاهی حتی خود ما، در خطه جنوب، گاهی آبادان و گاهی قشم و گاهی چون خود نویسنده در رفت و آمد بین اصفهان و جنوب.

داستان ها پر شخصیت هستند، مثل زندگی خودش چه در خانواده ای پرجمعیت چه در جمع پرتعداد دوستان.

من عشق به نوشتن را در تک تک کلماتش، حس می کنم.

ما آدم ها عرق عجیبی به کودکی هامان و خاطراتش داریم به همین خاطر است که اکثر داستان ها در فضای شهر آبادان قبل از جنگ شکل گرفته است.

حتی زمان داستان ها نیز، روایت گر سال های خیلی دور است.

روزگاری که مردم امکانات کم و دل خوشی های زیادی داشتند. آیا بچه های نسل امروز می توانند باور کنند که روزی تلویزیون آرزوی دست نیافتنی عده ای که نداشتند و وسیله قدرت و زور گویی عده ای که داشتند، بوده است.

روزهایی که بچه ها به جای بازی های تک نفره گوشی های موبایل، دسته جمعی توی کوچه ها بازی می کردند و در عین دوستی باهم رقابت می کردند.

دورانی که مسافرت با خودروهای شخصی کم بود و اتوبوس ها سلطان جاده ها بودند و بنا به وسع دست فرمان رانندگان شان برای هم شاخ و شانه می کشیدند.

چقدر زیبا بود روزگارانی که  دغدغه هر یک از اعضای خانواده، دغدغه همه بود و باید دست به دست هم می‌دادند تا آن چالش را پشت سر بگذارند، خواه آن چالش بزرگ باشد یا کوچک، مثل گرفتن تصدیق یا همان گواهینامه.

فضاهای داستان فضای مردان است از رقابت بر سر تیله ها بگیر تا کل کل و سبقت اتوبوس ها در جاده های رو به جنوب.

گاه راوی خود قهرمان است. گاهی بیرون داستان است و قهرمان و اشخاص را توصیف می کند.

نمی دانم چرا با داستان «جدال» نمی توانم ارتباط برقرار کنم، بر خلاف بقیه داستان ها که مملوس و روان هستند.

با خواندن کتاب دلم تنگ شد برای آن روزها، روزهای زندگی های ساده به دور از دغدغه ها، برای آبادان، شهری که هنوز زخم های جنگ را بر تن دارد، حتی برای رباب و خدیجه که تا به حال ندیدم شان.

کتاب را تمام می کنم، انگار حرف دیگری برای گفتن ندارم.

مثل پایان اکثر داستان های کتاب با یک لبخند و یا یک علامت سوال به پایان حرف هایم رسیدم.

نوشتن دیدگاه

نظراتی که حاوی توهین یا افترا می باشند، منتشر نخواهند شد.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

پیشخوان

آخرین اخبار