نزدیک به یک دهه میشود از زمانی که شنیدم کتاب (( پسر ناخدا )) رمان ایرج اعتمادی کتاب برتر قشم شده است و سال گذشته البته به عنوان کتاب سال استان هرمزگان برگزیده شد.
آن سال در قشم اما یادم هست طی مراسم باشکوهی به ایشان جایزه اهدا کردند. در آن زمان هنوز پایم به انجمن داستاننویسی قشم باز نشده بود و هنوز خودم هم دست به قلم نشده بودم.
گرچه کتاب و کتاب خواندن نقش مهمی در زندگیام داشت اما فرق بین سبکها و چارچوبهای داستاننویسی را نمیدانستم.
اینکه یک ایده و یا فکر خام را باید چطور به یک داستان تبدیل کنیم و ...
همان سال کتاب ( پسر ناخدا ) را برای اولین بار خواندم.
از طوفان دریا ، امواج و خشم دریا من نیز مانند مسافران داخل کتاب ترسیدم. کتاب را خوانده و نخوانده بستم و از قایق شوتی که ناخدایی مطمئن از مهارت خود آن را هدایت میکرد پیاده شدم.
سالها گذشت، سال هایی که من با نوشتن داستانهای کوتاه و چاپشان در روزنامهها و نشریات محلی تجارب جدیدی را کسب کردم.
این بار وقتی دوباره میخواستم کتاب ( پسر ناخدا ) را بخوانم حال و هوای دیگری داشتم. دیگر تقریبا با نوع قلم و سبک آقای اعتمادی آشنا شده بودم و میدانستم حرفهایش را در دیالوگهای کاراکترهای داستان و لایهلایههای داستان بیان میکند. ساعت ۱۰ شب را نشان میداد که خواندن کتاب را شروع کردم.
اما این بار کنار راوی نشستم زیر تیغ آفتاب قشم در میان امواج، دل به طوفان زدم و گوش به نجوای راوی سپردم و هر بار گاهی صدای جیغی شنیدم صدای جیغ زنانی که از دریا خبرهای بد میشنیدند.
پسر ناخدا از دریا شروع میشود ولی نه از دریای آرام و دوستداشتنی؛ دریای مواج و خشمگینی که هر آن امکان دارد دهان وا کند و مسافران قایق شوتی را که اجبارا در این طوفان دل به دریا زدهاند را در خود ببلعد.
در این قایق مردیست با گذشتهای عجیب متلاطم مثل همین امواج؛ و عشقی سوزان چون آفتاب قشم که از دوران کودکی و نوجوانی گذر کرده و الان رو به روی او نشسته، کتاب پر است از آدمهای بومی با لباسهای بلند رنگارنگ و لهجه زیبای قشمی که گاهی چیزی از حرفهایشان نمی فهمی.
کتاب دائما فلشبک میزند به عقب برمیگردد و خاطرات در لحظات نزدیک به مرگ را مرور میکند؛ گرچه بسیار گیرا و زیباست و گاهی اتفاقات گذشته موازی با زمان حال روایت میشود اما گاهی ناخواسته در تونلهای زمان گیر می کنی!
شاید این شگرد نویسنده برای تلنگر زدن به ذهن هوشیار خواننده است.
باورم نمیشد منی که روزی از طوفان دریا ترسیدم و پیاده شدم الان میان بیابانها و شنهای سوزان عمان در دل تاریکی شب سرگردانم، چراغها را از دور میبینم اما نمیدانم چراغهای شهر است یا سراب ...
گرچه سرگردانی سرنوشت خیلی از ما نسل جوان است که نه پای رفتن داریم و نه امیدی به ماندن؛ نمیدانیم مقصد کجاست ...
بالاخره قایق به مقصد رسید، با فکری پریشان پیاده میشوم همه همراهانم پیاده شدند و هر کسی رفت دنبال سرنوشت نامعلوم خود؛ حتی آن خبرنگار داستان که بعد از آن همه سال تغییر کرده بود و میخواست برود برای پیدا کردن سوژهای دیگر برای روزنامه فردایش.
زندگی همین دریا است؛ گاهی زیبا، آرام و مهربان و گاهی مواج، خشمگین و طوفانی.
ما قایق های روی دریاییم و ناگریز از طوفان و آرامش تا زمانی که روی آب هستیم زنده و پویاییم.
هاجر مظاهری
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.