b_300_300_16777215_00_images_icon_9612_chand-rooz.jpg

گفتم: « خالو جان مگر با تور پاره هم می‌شه ماهی گرفت؟ »

محکم سر تکان داد و گفت: « ها خالو! ای ماهیون هم زنده‌ن٬ مثل مه و مثل تو! یه تا موهی گنوغن، یه موهی کورن، یه تا موهی شتاب ایشه، یه تا موهی گپن، یه تا موهی چاقِن... » ( بله خالو این ماهی‌ها مثل من و شما زنده هستند! یک ماهی دیوانه است٬ یک ماهی چشم‌هایش ضعیف است٬ یک ماهی عجله دارد٬ یک ماهی بزرگ است٬ یک ماهی چاق است... )

دست‌هایم را بالا بردم و گفتم: « تسلیم! بریم. » شاید هم خالو درست می‌گفت و یک ماهی که مثلاً چشم‌هایش ضعیف بود می‌رفت توی تور و پارگی تور را نمی‌دید و همان‌جا می‌ماند و می‌شد شام و ناهار!

با خودم فکر می‌کردم که فردا این موقع از خالو خداحافظی کرده‌ام و توی راه قشم هستم. از روستای خالو تا شهر قشم سی کیلومتری راه بود اما همه توی جزیره قشم!

پرسیدم: « خالو جان تا ساحل خیلی راه مونده؟ »

چند لحظه‌ای با تعجب به چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: « دوشو زود چشم خو ادبست و خافتی جواب مه نَدا که چین هم مثل کشم چینی زیادن؟ » ( دیشب زود خواب رفتی و جواب من را ندادی٬ آیا توی چین هم مثل قشم چینی زیاد هست؟ )

فکر کردم این دیگه چه سؤالیه. پرسیدم: « خالو جان مگر توی قشم خیلی چینی زندگی می‌کنه؟ »

جواب داد: « ها خالو... گوش بکش! یه تا زنکا چینی هَه... ای کَد! » ( گوش کن! یک زن چینی هست که قدی این قدر دارد! )   و با دستش تقریبی زد و با تردید دستش را کمی بالاتر از کمرش گرفت و ادامه داد: « یه تا شلوار و یه تا جیمه تنگ اَپوشه! موهی گاریز خیله ایشوه! شو هم نیکرده ... مثل تو که زن ند کرده! » ( یک شلوار و بلوز تنگ می‌پوشد و ماهی گاریز خیلی دوست دارد! مثل شما او هم ازدواج نکرده است! )

مات و مبهوت نگاهش می‌کردم و او گرم تعریف بود که آن خانم چینی موقع خرید ماهی گاریز طرز تهیه غذایی چینی را یادش داده و این‌طور که خالو می‌گفت زن خالو هم بیکار ننشسته و به خالو درسی داده که نباید! البته درست نفهمیدم که دعوای زن خالو با خالو سر مزه بد غذای چینی بوده و یا اساساً سر این که چرا خالو با یک زن خارجی آن هم بدون شوهر بحث آشپزی راه انداخته بوده!

دو روز بود که یک اتاق در خانه خالو گرفته بودم. در همین دو روز به نظرم زن خالو منطقی‌تر از آن بود که سر موضوعات بی‌اهمیت داد و قال راه بیندازد حدأقل به نظر من که از خود خالو خیلی منطقی‌تر و منظم‌تر و البته تمیزتر بود.

خالو گرم تعریف بود و روی بازویش دنبال اثر کبودی یا کوفتگی که آثار درس زن خالو بود می‌گشت که یک‌دفعه گفت: « خالو جوتی‌یون تو تر نبشه! » ( کفش‌هایت خیس نشوند! )

نگاهی به دریا انداختم. کی رسیدیم ساحل نفهمیدم.

زیر آفتاب ایستاده بودیم و خالو داشت با حوصله زیاد تور را از هم باز می‌کرد و یک آواز محلی زمزمه می‌کرد.

نگاهی به ساعتم انداختم و پیش خودم گفتم کی فردا بشه از دست خالو راحت بشم!

نگاهی هم به دماسنج گوشی انداختم... به رنگ قرمز هشدار... دما پنجاه و دو درجه سانتی گراد. باورم نمی‌شد. به صفحه خیره بودم که توی آفتاب دما بالاتر می‌رفت. انگار که خالو فهمیده بود از چیزی ترسیدم صدایش را بالا برد و آواز گوش‌خراشش را ادامه داد اما وسط آواز بی‌مقدمه گفت: « سر لیه بگه بریم. جیمه تو تر نبشه! » و دوباره زد زیر آواز...

فهمیدم منظورش اینه فکری برای پیراهنم کنم که خیس نشه و سر تور را بگیرم و برویم توی آب. خودش مثل بچه‌ها به آب زد و من هم که از گرما کلافه بودم با لباس زدم به آب و تازه فهمیدم پاهایم چقدر داغ بودند.

دیدم خالو به آسمان نگاه کرد و مطمئن گفت: « خورشید و ماه دعوا نکردن! »

توی موج یکه‌ای خوردم و پرسیدم: « چی؟! ماه و خورشید دعوا کردن؟ »

گفت: « ها... خورشید آتیش باره! غیظ ایشه! فکر مه پیرمرد نین! » ( آفتاب مثل آتش داغ است! خورشید عصبانی است! فکر من پیرمرد نیست! ) و یک‌دفعه شروع کرد به داد و بی‌داد کردن و خط و نشان کشیدن برای خورشید!

حالا مانده بودم طرف دعوای خالو من هستم که صبح دیر بیدار شدم و به گرمای ظهر خوردیم و به اصطلاح به در میگه که دیوار بشنوه! یا این که واقعاً از خورشید عصبانیه! که هر ۲ احتمال هم از خالو بعید نبود!

دعوای خالو و خورشید داشت بالا می‌گرفت که گفتم: « خالو جان همه جای دنیا صبح ساعت هشت کارشون رو شروع... »

خالو حرفم را ناتمام گذاشت و خیلی شمرده گفت: « حالا اِگی ساعت هشت ها... » ( می‌گویی ساعت ۸ درسته! ) تا متوجه شدم خالو قصد حمله‌ی مستقیم دارد! گفتم: « شاید ماه فکر و خیال داره و خوابش نمی‌بره! خورشید تقصیری نداره که دعواش می‌کنی! »

اما خالو عصبانی‌تر گفت: « ای بدبخت شو دعا اکنه به تو به مه به ای ماهیون به ای سینگوون به ای کاسه پُشتُن به ای نهنگون! » ( ماه بی‌گناه است! او شب‌ها برای من و شما و ماهی‌ها و خرچنگ‌ها و لاک‌پشت‌ها و نهنگ‌ها دعا می‌کند! )

گفتم: « باشه باشه قول می‌دم شب‌ها مثل ماه برای همه دعا کنم حتی برای کوسه‌ها و صبح‌ها هم زود بیدار بشم. »

لبخندی از روی رضایت زد و گفت: « ها خالو... بگه ما آدمن چقد عمر اکنیم که ای قد خو بکنیم! » و بعد خیلی جدی ادامه داد: « پُو یون! چه! » ( مگر هر کس چقدر عمر می‌کند که این‌همه‌اش را بخوابد! ) ... ( دعا برای سفره ماهی‌ها را فراموش نکنی! )

پرسیدم: « پُو!؟ » خالو که توی آب راه می‌رفت با مهربانی گفت: « ها... ای سفره ماهیون یاد تو نره! دعا بشون بکن که خارِ خو نِ پا مه‌یِ پیرمرد نزنن! نَ » ( بله! برای سفره‌ ماهی‌ها هم دعا کن که یک وقت خارهای بدن‌شان را به پای من پیرمرد نزنند! )

با صدایی که خودم هم متوجه لرزشش شدم گفتم: « مگه سفره ماهی خار داره!؟ »

خالو جدی گفت: « ها خالو! زی همی ریغن الان کَفته و انتظارن... » ( بله! زیر همین ماسه‌های زیر پایمان همین الآن هم خوابیده‌اند و منتظر که... )

باز با صدای لرزان گفتم: « نیشش خطرناکه؟ »

دوباره خالو محکم سر تکان داد و گفت: « ها خالو! خیله ... » ( بله! خیلی خطرناک است... )

خالو با هیجان تمام مشغول تعریف کردن مواردی از شبیخون زدن سفره ماهی یا به قول خودش ( پُو ) بود و با قیافه‌ و حرکات دست و سر و نشان دادن بعضی قسمت‌های پا داستان‌های ترسناکی تعریف می‌کرد!

دیگه طاقت نیاوردم و گفتم: « خالو جان یه وقت پُو نیشمون نزنه! میگم بریم بیرون آب بهتر نیست؟ »

اما خالو نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و سری از روی تأسف تکان داد و گفت: « هی خالو! پُووُن که به دل خو خار نازنن! پُو که عگرب نین که از رو کینه خار بزنه! پُو دلش دریایین خالو جان! الکی خار نازن! » ( ای داد بی‌داد! سفره ماهی‌ها که از روی تفریح به کسی آسیب نمی‌زنند! یا مثل عقرب دل کینه‌جو ندارند! سفره ماهی‌ها دل دریایی دارند و بی حکمت حمله نمی‌کنند! )

خالو برای خودش بلند بلند نصیحت می‌کرد و با آرامش ماسه‌های کف دریا را بر هم می‌زد و مطمئن بود که هیچ اتفاقی برایمان نمی‌افتد! انگار که به تازگی برای پُووُن دعای شبانه‌ای کرده باشد! اما بالأخره رضایت داد و دستور جمع کردن لیه را صادر کرد و من با عجله و خالو یواش یواش از دریا بیرون آمدیم.

خالو کنار تپه‌ای کمی سایه پیدا کرد و روی ماسه‌های داغ ساحل نشست و سرگرم جمع کردن ماهی‌ها از توی تور شد. ماهی‌ها هنوز زنده بودند. خالو با دقت ماهی‌ها را دسته‌بندی می‌کرد.

گفتم: « خالو جان اسم این ماهی رو بلد نیستم... »

هنوز حرفم تمام نشده بود که با عصبانیت گفت: « خلیج فارس اَ فهمی! موهیاش نا فهمی! » ( شما خلیج فارس را می‌شناسی اما ماهی‌هایش را به اسم نمی‌شناسی! )

تا متوجه شدم خالو این بار قصد به راه انداختن بحث ملی فلسفی دارد گفتم: « نه منظورم اینه کدوم این ماهیا تیغ ندارن؟ »

خالو این بار خیلی معمولی جواب داد: « آناتومی ای موهیون زن خالوت بلدن! »

از شنیدن کلمه آناتومی تعجب کردم اما چون خالو هر لحظه یکی از تردستی‌هایش را نشان می‌داد دیگر دنبال بحث را نگرفتم.

خالو ماهی‌های توی تور را جمع کرد و ریخت توی یک ظرف پلاستیکی و توی همان سایه دراز کشید و چشم‌هایش را بست.

پرسیدم: « خالو جان منتظر کسی هستی؟ کسی قراره بیاد دنبالمون؟ »

خالو با چشم‌های بسته جواب داد: « ای ماهیون تو گرما خراب اوون، اَ فهمی؟ » (متوجه باش که این ماهی‌ها توی گرما فاسد می‌شوند!)

همان موقع متوجه نشدم منظور خالو چی بود اما خوشحال شدم که زودتر  بر می‌گردیم خانه و بعد فکر کردم خوبه خالو حدأقل نگران خراب شدن ماهی‌ها هست وگرنه حتماً می‌خواست همین‌جا تا غروب بخوابد!

خودم را زیر سایه تپه جا دادم و مثل خالو دراز کشیدم.

با صدای موتور به خودم آمدم. چشم‌هایم را که باز کردم دیدم سایه خیلی جابجا شده! تعجب کردم. من که توی تخت‌خواب خودم هم خوابم نمی‌برد حالا روی ماسه‌های داغ زیر آفتاب ظهر تابستان...

بلند شدم و با مرد روی موتور سلام و احوال‌پرسی کردم و از ما خواست سوار بشویم.

پرسیدم: « خالو جان منتظر ایشون بودی که بیاد دنبالمون؟ »

دوباره خالو از همان لبخند‌های مخصوصش زد و گفت: « او که باید بیت خودش اتت! » ( کسی که باید بیاید خودش می‌آید! )

این‌طور که از حرف‌های خالو و مرد موتور سوار متوجه شدم موتور سوار داشته می‌رفته خانه‌ی پسرخاله‌اش عیادت که اتفاقاً توی روستای خالو هم هست که اشتباهاً وارد جاده ساحلی می‌شود و ما را می‌بیند که مثل الیورتویست بینوا خوابیده‌ایم و دلش برای من سَرحَدی (غیر بومی جزیره ) سوخته!

به خانه که رسیدیم زن خالو با همان لحن کتابی حرف زدنش گفت: « شما بروید استراحت بکنید حتماً خیلی خسته شده‌اید! »

زن خالو با غریبه‌ها فارسی کتابی فصیح صحبت می‌کرد اما با خالوی بیچاره...

احساس خستگی نمی‌کردم این بود که رفتم تا در تمیز کردن ماهی‌ها کمک کنم. زن خالو دو زانو می‌نشست و دم ماهی را می‌گذاشت زیر پنجه‌های پا و با وسیله‌ای چنگک مانند فلس ماهی‌ها را می‌تراشید و سر ماهی‌ها را از زیر باله‌ها جدا می‌کرد.

توی باغچه حیاط‌شان چند بوته آلوئه‌ورا و نخل بود. روی لبه‌ی باغچه‌ نشستم و گفتم: « خالو میگه شما آناتومی ماهی‌ها رو بلدی! »

زن خالو گل از گلش شکفت و شروع کرد به توضیح دادن که اسم هر ماهی چیه و چه خواصی دارد و در چه فصلی چه ماهی‌هایی هست و در هر ساحل چه ماهی‌هایی بیشتر پیدا می‌شود و هر ماهی با چه ابزاری صید می‌شود و...

خالو بی‌مقدمه و کش‌دار وسط حرف زن خالو پرید و گفت: « ها... صواح ای موقه کیای؟ » ( فردا این موقع کجا هستی؟ )

بدون این که به ساعتم نگاه کنم گفتم: « دیگه نمی‌دونم! هر جا که خدا بخواد. »

خالو که سر ذوق آمده بود گفت: « ها... زندگی حالا خَشَه! » ( این زندگی خوش است!)

نوشتن دیدگاه

نظراتی که حاوی توهین یا افترا می باشند، منتشر نخواهند شد.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

پیشخوان

آخرین اخبار