b_300_300_16777215_00_images_icon_969_yalda.jpg

داستانی از داستان‌های شیرین شب یلدا

 ( قصه‌ای فولکلوریک از سرزمین مادری‌ام٬ خوزستان )

نقش بسته٬ ردپای پیر زالی فانوس به دست بر ساحل افسون شب.

آری گویی او لختی این‌جا به قصه‌گویی نشسته بوده٬ چنان‌که هنوز شگفت‌زدگی صدف‌های گوهر از کف داده را می‌بینم. هرچند که پیر زال قصه‌گو رفته باشد و در شکن قرون محو گردیده باشد.

همه مردم قصه آشنای بی‌تکلف نجوا می‌کنند که شب تولد زمستان است و کام‌مان شیرین و خواب‌مان هم‌چون رؤیای پریان زیبا٬ اما چه کسی گوش‌مان را به قصه‌ای مترنم خواهد کرد؟

و نمی‌دانم چه کسی نگاهش را به من دوخت که من شدم قصه‌گو.

                                                            شهره اکبری

 

خاطرم نیست پیرزنی بود یا پیرمردی٬ همین بس که پیری بود زال.

پیر زالی راز آلود هم‌چون شب‌های عاج‌گون سرزمین پریان. که شبی از اسطوره‌ها بیرون آمد و چون ققنوس٬ خاکستر از تن تکاند و قصه‌ای گفت شگفت:

روزی روزگاری که سیمرغ هنوز بیشتر از ده تا دوازده مرغ نبود٬ همان‌ روزی که شب‌‌هنگامش تولد زمستان بود٬ پیرمردی برزگر که آخرین باقیمانده‌های کاه‌های زرد طلایی خرمن مزرعه‌اش را در ارابه‌ی چوبی‌اش می‌انباشت٬ ناگهان چشمش به هندوانه‌ای افتاد که عطرش در هوا می‌پیچید و هم‌رنگ زمرد روی انگشتر همسرش بود و هرچه فکر کرد او هیچ‌وقت در مزرعه هندوانه نکاشته بود.

وقتی برزگر پیر چند ضربه به آن زد تا ببیند درونش قرمز است یا نه! صدایی از درون هندوانه گفت: « وای بر تو چه‌کار می‌کنی پیرمرد؟ من از درون پلاستیک خرید دیو سپید بیرون افتاده‌ام! اگر مرا دست تو ببیند یک لقمه‌ات می‌کند! بترس و مرا رها کن که من از نیت همسرت آگاهم! رهایم کن که شما به خواص جادو‌یی من آشنا نیستید! رهایم کن... »

احتمالاً پیرمرد فقط صدایی که می‌خواست را شنید و بعد هم لبخندی زد و  با صدایی خفه گفت: « ها... خوب رَسیدَه‌س! » و اصلاً نشنید که هندوانه تهدید و ایضاً بد و بی‌راه می‌گوید!

و هندوانه را برداشت و میان کاه‌های ارابه گذاشت و عطر هندوانه به مشام همسر برزگر پیر هم رسید و او هم بی‌صبرانه و احتمالاً با چاقو منتظر ماند!

برزگر همان‌طور که پاشنه گیوه‌هایش را خوابانده بود و قامت خمیده‌اش را میان پیراهن سفید و جلیقه‌ی مشکی دامادی‌اش پنهان کرده بود هی‌هی‌کنان گاو نر ارابه‌کش را به حرکت وادار کرد و پشت سر ارابه چپقش را چاق کرد و مشغول گیراندن و رساندن مختصر دودی به دهانش شد.

اما گویا ابروان انبوهش دیدش را مختصر کرده بودند و گاو نر هم در هیچ پیچ و خم جاده و دوراهی و سه‌راهی و... نپیچیده و مستقیم به سمت افق حرکت کرده.

و چون در آن زمان هنوز کسی نمی‌دانست که زمین گرد است ارابه کاه‌کشی در آن‌سوی افق از لبه زمین به آسمان می‌افتد و پیرمرد برزگر هم از شدت بی‌خیالی معلق در آسمان به راهش ادامه می‌دهد و چپقش را دود می‌کند.

با هر قدمی که ارابه جلو می‌رود هندوانه‌ که از همسر چاقو به دست برزگر ترسیده بود مشتی کاه به زیر ارابه کاه‌کشی می‌ریزد تا دیو سپید راه را بیابد و بیاید و او را رهایی دهد.

و چون هنوز که هنوز است کسی دیو سپید و همسر پیرمرد برزگر را ندیده٬ معلوم نیست کدام‌ یکی‌شان ترسناک‌تر بوده. اما بر اساس آن‌چه در خاطرات هندوانه آمده٬ پیرزن ترسناک‌تر بوده که ما هم بهتر است وارد این چالش نشویم!

و اما همان کاه‌ها بعدها می‌شوند کاه‌‌کشان و بعد می‌شوند کهکشان.

و اما خیلی زود یک دعوایی میان هم‌ولایتی‌های برزگر پیر و خدایان کوه المپ یونان برپا می‌شود و یونانیان می‌گویند این راه شیری آسمان است و هم‌‌ولایتی‌های پیرمرد برزگر می‌گویند که اوف بر شما و نه این کهکشان آسمان است!

و سرانجام با میانجی‌گری شورای امنیت خوش‌قلب سازمان مهربان ملل و سازمان ناتوی دوست‌داشتنی و اجداد بیزینسمن و البته کمی عاقل‌تر ترامپ و... همه‌چیز به مساوات تقسیم می‌شود و نام کهکشان راه شیری در صلح‌نامه نوشته می‌شود و زد و خورد میان ( شیرعلی قلچماق نامدار ) و ( هرکول نه چندان نامدار ) هم به پایان می‌رسد.

همان پیر زال قصه‌گو برایم می‌گفت؛ هم‌ولایتی‌های پیرمرد برزگر هر سال در شب تولد زمستان عطر هندوانه از آسمان استشمام می‌کنند و به همین مناسبت در این شب به یاد پیرمرد برزگرِ بی‌خیال قصه٬ همه‌ هندوانه می‌خورند و پیرمرد برزگر هم در آسمان برایشان دعا می‌کند که در زمستان٬ سرما به آن‌ها چیره نشود و نلرزند.

و اما آن‌چه به کمک تلسکوپ و چشم مسلح و غیرمسلح و رادیوتلسکوپ و ناسا و ماهواره و هابل و... به دست می‌آید نشان می‌دهد که پیرمرد برزگر و گاو ارابه‌کشش هم‌چنان در آسمان مستقیم می‌روند و هندوانه٬ کهکشان را کشیده‌تر می‌کند.

و اما همسر پیرمرد برزگر هم هم‌چنان چشم‌براه همسرش و شاید بیشتر چشم‌براه هندوانه مانده. چون هم‌ولایتی‌هایش می‌گویند که هرکس در این شب هندوانه نوش جان کند و یادی از پیرزن هندوانه نخورده و ناکام بکند! نور و گرمایی به دلش سرازیر می‌شود و امید بهار در طول زمستان وجودش را گرم و چشمانش را پرنور و خاطرش را پر از قصه می‌کند.

آری این قصه از سرزمینی‌ است که مردمانش سراسر شب‌های زندگی‌شان دور هم بودن و قصه و افسانه است.

قصه‌هایی مانند قصه‌ها‌ی رنگارنگ شب یلدا ٬ قصه ملک‌محمد٬ داستان دانیال نبی٬ افسانه‌ی دیو تشان٬ راهزن تنگه شیراز٬ قصه شاه‌پریان٬ افسانه شکار شیر سنگی٬ افسانه‌های چهل پیر و خضر نبی و سبز قبا و...

نوشتن دیدگاه

نظراتی که حاوی توهین یا افترا می باشند، منتشر نخواهند شد.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

پیشخوان

آخرین اخبار