چند روز بود که احساس خوبی نداشتم و حال روحی ام اصلا مساعد نبود. بهترین کاری که می توانست کمی حالم را بهتر کند صحبت کردن با یکی از دوستان صمیمی ام بود. باهاش تماس گرفتم. اندکی گله کردم از بد اقبالی و بد شانسی خودم و شانس های طلایی که برای اطرافیانم اتفاق افتاده بود.
با حوصله به حرفهایم گوش داد و گفت: یکی از بهترین راهها برای رسیدن به آرامش اینکه با تمام وجود بپذیریم زندگی عادلانه نیست، چه برای پولدارهایی که زندگی شان آرزوی بقیه است و چه برای ما که قشر متوسطیم و چه برای..
عمیق به حرفش فکر کردم جمله ای که درگفتن بسیار آسان و عمل به آن بی نهایت مشکل است.
واقعا زندگی ناعادلانه است. ما به خواسته خودمان خانواده، کشور، زبان و نژادمان را انتخاب نمی کنیم و این آغاز تمام تناقضات و اختلافات طبقاتی است. چه بسا گاهی به این فکر کردیم که اگر در خانواده ای ثروتمند و ممتول به دنیا آمده بودیم وضع زندگیمان به شدت با وضع کنونی مان فرق می کرد و بالعکس....
درست مثل داستان کتاب شاهزاده و گدا اثر نویسنده انگلیسی «مارک تواین»:
سال ۱۵۴۷ تولد همزمان دو پسر در لندن که یکی از آنها در قصر پادشاهی و دیگری درمحله «اوفال کورت» در جنوب لندن متولد شدند.
« ادوارد» پسرهنری هشتم پادشاه انگلستان و «تام کانتی» پسر یک مرد دزد و زنی گدا است
سالها می گذرد و آن دو به ده سالگی می رسند. تام برای آنکه حاضربه دزدی همراه پدرش نیست همیشه از او کتک می خورد و شب ها گرسنه می خوابد.
روزی تام بر حسب اتفاق درحال گذر از کنار قصرپادشاهی ( وست مینیستر) است. دراین حین شاهزاده نوجوان را می بیند که در لباس های حریر فاخر مشغول قدم زدن در باغ قصر است. آنها با هم روبرو می شوند و چه شگفت انگیز هر دو کاملا به هم شبیه هستند، درست مانند دو نیمه سیب ولی در دو دنیای متفاوت، تفاوتی از زمین تا آسمان ....
ادوارد، تام را با خود به داخل قصر می برد. آنها از زندگی خود برای یکدیگر تعریف می کنند . تام به دنبال یک زندگی مرفه است و ادوارد از نظم و قوانین خشک دربار خسته شده است. آن دو از سر شیطنت و کنجکاوی لباس هایشان را با هم عوض می کنند. ادوارد نزد خانواده تام می رود اما به زودی متوجه می شود زندگی فقیرانه، پدرمیخوار و دزد تام برای او قابل تحمل نیست و باید به هر طریقی شده از آنجا فرار کند. ادوارد در حین فرار با « میلز هنسون » که در گذشته یک نجیب زاده بوده آشنا می شود.
میلز گرچه حرف های پسر ژنده پوش ( ادوارد) را در مورد شاهزاده بودنش باور نمی کند. اما به او قول می دهد که حمایتش کند و اما تام که با لباس های حریر در قصر ماند از آنجایی که با آداب و رسوم قصر آشنا نبود از عهده نقش شاهزاده بر نمی آید و اطرافیان گمان می کنند او دچار توهم، فراموشی و یا جنون شده....
او جای مهر بزرگ سلطنتی را نمی داند و این مشکل بزرگی برای دربار پیش می آورد.
اما در این گیر و دار پادشاه از دنیا می رود و حالا باید شاهزاده نوجوان تاجگذاری کند و تاج و تخت را در دست بگیرد.
تام که خود را در خطر می بیند اعتراف می کند که او شاهزاده نیست ولی التماس های او راه به جایی نمی برد.
ادوارد که حالا وضع و حال مردم فقیر را به خوبی درک کرده از مرگ پدر و تاجگذاری شاهزاده باخبر می شود و به کمک میلز خود را به جشن تاجگذاری می رساند و زمانی که بزرگان دربارمی خواهند تاج را بر سر تام بگذارند، ادوارد فریاد می کشد که او شاهزاده نیست. تام و ادوارد هر دو به کاری که انجام داده اند اعتراف می کنند و ادوارد با نشان دادن جای مهر سلطنتی شاهزاده بودنش را اثبات می کند و .....
انسان ها چه سرنوشت جالبی دارند. حتی اگر از نظر ظاهری کاملا شبیه یکدیگر باشند اما سرنوشتی کاملا متفاوت دارند.
زندگی کاملا ناعادلانه است و این یک حقیقت تلخ است که باید بپذیریم .
در کتابی به نقل از همسر« پرفسور مریم میرزاخانی» نابغه ریاضیات دنیا خواندم که می گفت: زمانی که مریم از بیماری سرطانش با خبر شد با نارحتی گفت: زندگی اصلا عادلانه نیست، کمی فکر کرد و ادامه داد: آن موقع هم که در خانواده ای خوب، باهوش و تحصیلکرده به دنیا آمدم هم زندگی عادلانه نبود پس گله ای ندارم.....
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.