b_300_300_16777215_00_images_9911_IMG__---Copy.jpg

درآستانه روز پدر که بعضی از مراجعه کنندگان به خانه کتاب  درغرفه «کتاب های نفیس» دنبال کتاب های مناسب برای هدیه روز پدر بودند که کارشان هم بسیار تحسین برانگیز بود، من دنبال کادوی روز پدر نه در قفسه های کتاب  که در قفسه های اسباب بازی های غرفه به قول خودمان دخترانه ها، بودم و آن، عروسکی هست که آرام توی کالسکه اش خوابید است.

هرموقع این عروسک را می بینم به کودکی ام سفر می کنم. زمانی که با روپوش طوسی و مقنعه سرمه ای کیف بدست به کودکستان می رفتم. یک روز سرد زمستانی که راننده سرویس کودکستان دنبالمان نیامده بود، پیاده به خانه برگشتم. و بطوراتفاقی جلوی یک مغازه اسباب بازی فروشی، عروسکی را در یک کالسکه پلاستیکی دیدم. آن سال ها تازه جنگ تمام شده بود و کشورمان تازه داشت زیر بار سنگین فشارهای اقتصادی بعد از جنگ و تحریم ها قدعلم می کرد. مردم ساده زندگی می کردند و کالاهای لوکس در مغازه ها وجود نداشت. اجناس فله ای و مردم کالاهای ضروریشان را با کوپن تهیه می کردند و با همه این اوصاف برای من که تازه وارد پنج سالگی شده بودم، این اولین اسباب بازی لوکسی بود که می دیدم.

چقدر برایم جذاب بود، وقتی به خانه رسیدم با آب و تاب تعریف کردم که چه عروسک شیکی دیدم و از بابا خواستم آنرا برایم بخرد. چند روزی گذشت و من به عشق عروسک کالسکه دار، پیاده به خانه می آمدم. تا اینکه یک روز عصر با بابا به آن مغازه رفتیم و ....

و حالا من صاحب آن کالسکه قرمز پلاستیکی و عروسک چاق و بامزه اش بودم.

دوستانم مرا خوشبخت ترین دختر محله نامیدند، چون صاحب همچین عروسکی بودم.

سال ها گذشت، چرخ های قرمز کالسکه از چرخش روزگار فرسوده شد و از بین رفت و عروسکش هم با ورود به مرحله نوجوانی ام به دست فراموشی سپرده شد.

************************************

دانشجوی ترم آخر بودم که مامان بر حسب اتفاق برایم تعریف کرد که آن روزهایی که در آرزوی داشتن آن عروسک و کالسکه اش بودم بابا تحت فشار شدید مالی بوده و چقدر ناراحت و نگران از این بابت بوده که چه زمان می تواند آرزوی مرا تحقق ببخشد. و با اولین پولی که به دستش آمده بجای اینکه برای خودش کفش بخرد برای من عروسک و کالسکه را خریده بود. اشک در چشمانم حلقه زد نمی دانستم اشک شوق بابت عشقی که بابا به من داشت بود یا عذاب وجدانم بابت غصه هایی که بابا از این بابت خورده بود.

آن عروسک و کالسکه قلب پرمهر بابا بود و که برایم ارزشمندترین چیز دنیاست. همیشه با خودم می گویم:

مرد بودن خیلی سخت است و پدر بودن از آن سخت تر. پدرها بی صدا می شکنند و بدون اشک گریه می کنند و برای دیدن لبخندی بر لبان بچه هایشان تمام بلاها را به جان می خرند.

چه خوب که یک روز به نام پدر در تقویم داریم تا از یاد نبریم الانی که دراین جایگاه ایستاده ایم کمر چه کسی خم شد و پای چشم های چه کسی چروک افتاد تا ما .........

پدرم! نمی خواهم برایت کادو بخرم، می خواهم برایت تمام دنیا را بخرم! می دانم دنیا برای تو، موفقیت های من است.

و دوست دارم آنقدر موفق باشم و بدرخشم که تمام سختی هایت را فراموش کنی!

پدرها و مردهای عزیز! دوست تان داریم! ما فرزندان پشت همه این کادوها و کیک ها، دوست داریم بهترین فرزند برایتان باشیم. گرچه گاهی دم از این می زنیم که شما بی احساس هستید و ما را درک نمی کنید، ولی وجود دست های قدرتمند و شانه های محکم شماست که ما را به ادامه زندگی امیدوار و تحمل مشکلات را برایمان آسان می کند.

روزت مبارک پدر! و روزتان مبارک همه پدران خوب این سرزمین!

هاجر مظاهری

نوشتن دیدگاه

نظراتی که حاوی توهین یا افترا می باشند، منتشر نخواهند شد.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

پیشخوان

آخرین اخبار