خوش به حال سهراب! که هروقت چشمهایش را میشست زندگی را جور دیگر میدید.
مدتهاست چشمهایم را میشویم و نگاهم را تطهیر٬ اما آسمان قلمم آبی نمیشود؛ خاکستریست مثل روزهای منتظر ابرهای منجمد.
خوش به حال سهراب! که اهل کاشان بود و روزگارش خوب بود. چقدر دلم یک کویر تشنگی و آفتاب میخواهد و حریم یک آبگیر راه کشیده به قعر خنکای سیراب شدن.
اگر در سرتاسر اقلیم قلمم یک راهپله به قعر احساسات خیس حفر میشد شاید من هم حتی بی سر سوزنی ذوق هم روزگارم بد نبود.
پشت ماسک سهراب روزگارم خوش نیست و در لباسهای غریبه پاپ و راک و جاز راحت نیستم.
یادم هست پدرم میگفت آن وقتها روزمان از شرق میدرخشید و شبهایمان از اشراق٬ میگفت آن وقتها میشد شمعی را در شمعدانی روی طاقچه اتاق روشن کرد و تا جامهدران غنچههایش حافظ خواند.
یادم هست پدرم از رفاقتش با ماهی قرمزهای حوض نقاشی خانهشان برایم میگفت و میخواند؛ ( لیلی لیلی حوضکی ... ماهی قرمز خوشرنگمون ... یه دهن آواز بخون ... بپا صدات خیس نشه ... بپا قورباغه یه وقت بهت نخنده ... یه وقت ترانه دوستیمون حباب نشه تو دستمون ... لیلی لیلی حوضکی ... گنجشکک رو بید عاقل باغچهمون... )
و پدرم که میتوانست ترانهاش را بیوزن و بیقافیه با ترجیعبند حوضک خانهشان تا افق اشراقی خوابم ادامه بدهد.
خوشا به حال آن موقع که ترانهها نقد نداشت و شعر پر از شعور بود و خانهها پر از شمعدانی و طاقچهها سرشار از صدای حافظ از پس قرون بود.
اگر فردا شبم اشراقی باشد و غنچهای در این محفل زمستانزدهام با شعری بی اِفِکت دیجیتال جامهدران شود من هم سهمی از حوض و آب انبارهای کویری و تشنگی و... خواهم داشت٬ اما پر از دلواپسیام که مبادا باز هم ( ... حول حالنا الی احسن الحال... ) را در شعر سهراب پیدا نکنم.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.