سنگفرشهای اسکله٬ سندان قدمهایش شدند. شرجی هوا عرق تنش را سرازیر کرده بود و عرقِ سردِ افکارش را به جزر و مد میکشاند.
بوی دریا برای اولین بار در زندگی به مشامش رسید و حالت تهوعش بیشتر شد. در عمق دلآشوبیش جنبش خفیفی قلقلکش داد و فکری مثل شهاب سنگهای تیرماه آسمان خانهاش از ذهنش گذشت که اوی به دنیا نیامده دختر است و از سنگینی قدمهایش کاسته شد.
راهش را از راه جمعیت جدا کرد تا در گوشهای شاید بالا بیاورد و قدمهایش سبکتر شوند.
برای اولین بار چشمش به دریای آبی و ماسهزار ساحل افتاد. در زیر آفتاب ظهر تابستان دریا مثل سرابِ دور و نزدیک خانهاش بود و ساحل هم همان ماسهزار آشنا.
عرقِ سردِ افکارش رو به جزر بود و از صحنه آشنا دلش گرم میشد. صدای سوتی تیز بی آنکه در گوش کسی از انبوه جمعیتی که سرگرم سوار شدن به شناور بودند بنشیند عبور کرد و در گوشش نشست.
سرش به سمت صاحب سوت چرخید و هیچ سر دیگری نچرخید. مردی لاغر اندام و سیهچرده با زیر پیراهنی سفیدی که کهنگیاش از آن سوی ساحل هم پیدا بود با دستهایش فریاد میزد؛ بیا اینجا همه غُربتیا رفتن اونطرف!
دوباره سرش را به پایین گرفت شاید سبک شود اما فریاد هووووو دختر غربتی.... از روی دو زانو بلندش کرد.
دستی روی صورتش کشید و از بودن پَدری روی پره دماغش مطمئن شد و دستی هم روی شکمش کشید انگار بخواهد او را هم آماده کار زارِ معرکهگردی کند!
نگاهی به ماسهزار انداخت. یاد کپرشان در وسط بیابان افتاد و شبهای سردی که به آسمان نگاه میکرد و بیبیماه که زیر گوشش زمزمه بیدندانی میکرد و میگفت؛ ( توی آسمون خوب بگرد تا ستارهت بهت چشمک رد کنه و بهش بگی ستاره سوسو٬ منو ببر به ساحل! اونجا که تاجرا پول توی کاسمون بریزن و یه پتو داشته باشم که سرامون زیرش جا بشه )
دوباره سوت تیزی گوشش را محل نشستن کرد و فریاد دستهای لاغر و عریان مرد سیهچرده در هوا او را به ماسهزار خارج از اسکله خواند٬ به سمت قایقی که روی ماسهها در انتظار حادثه رسیدن به جزیره تاجرها بود.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.