توی این چند سالی که در خانه کتاب* مشغول به کار هستم . سعی کردم اکثر کتابهای رده سنی نوجوانان را مطالعه کنم . تا وقتی که دختران و پسران نوجوان که خوشبختانه بسیار کتابخوان و اهل مطالعه هستند از من برای خرید کتاب راهنمایی و یا مشاوره می گیرند بتوانم به بهترین شکل آن ها را راهنمایی کنم. گرچه به نظر من کتاب های این رده سنی به خاطر موضوعات جالب، گاهی فانتزی و شیوه ایده پردازی شان خیلی گیراتر و حتی قابل درک تر از کتاب های بزرگسالان هستند و مطالعه را برای مان جذاب تر می کنند
کتاب « قصه ها عوض می شوند » هم یکی از همین کتاب هاست . کتابی با بیست و چهار فصل در بیست و چهار جلد که یکی از پر فروش ترین کتاب های انتخاب شده از سوی نیویورک تایمز است با داستانی فانتزی و کاملا تخیلی . داستان این کتاب از جایی آغاز می شود که خواهر و برادری در زیر زمین خانه شان یک آینه جادویی پیدا می کنند آینه ای که آن دو را به درون خود می کشد و آنها سر از سرزمین قصه های کلاسیک مثل شنل قرمزی، سیندرلا، گیسو کمند و غیره ... در می آورند و ماجرای اصلی قصه را به گونه ای جالب و خواندنی تغییر می دهند.
ولی نمی دانم چرا تا به حالا نتوانستم با این کتاب ارتباط بگیرم.
بگذریم...
خانم مهدوی یکی از مشتریان خوب خانه کتاب است که اکثر اوقات به همراه دو دختر نوجوانش که به شدت اهل مطالعه هستند برای خرید به خانه کتاب می آیند.
دقیقا یادم هست اولین بار برای خریدن کتاب « لوتاپترمن » به خانه کتاب آمدند.
جالب اینکه تا آن موقع نه این کتاب رو دیده بودم نه اسمش را شنیده بودم
به خانم مهدوی گفتم این کتاب را سفارش می دهم تا انتشارات برای مان ارسال کند فقط باید کمی صبر کنید تا به دست مان برسد.شماره تماس شان را گرفتم تا موقعی که کتاب رسید با آن ها تماس بگیرم.
بالاخره کتاب « لوتاپترمن » با سفارشات جدید رسید. از سر کنجکاوی یک جلد از این کتاب نو رسیده را خواندم . داستان قشنگی داشت
«لوتا پترمن» دختری ده ساله است که در یک دنیای فانتزی زندگی می کند، دنیایی که در حال تغییر از دوران کودکی به نوجوانی است و صد البته با شیطنت ها و کنجکاوی های مخصوص دختران در این سن. نا گفته نماند که کلی اتفاقات خندهدار و دردسرهای عجیب و غریب را هم رقم میزند. هر چند خود « لوتا » نمیداند دلیل این اتفاقات چیست؟؟
از آن به بعد خانواده مهدوی مشتری همیشگی ما شدند و برای خرید بازی فکری و کتاب به فروشگاه ما می آمدند.
چند مدتی بود که دیگر پیدایشان نبود.
تا یک روز دل انگیز از ماه اردیبهشت که هوا ابری بود و هر لحظه امکان داشت باران ببارد، خانم مهدوی با دوستش آمد بدون دخترهایش.
خانم مهدوی بعد از سلام علیک همیشگی با حالت عجیب و پر از حسرت گفت: آرزوی بچه ام این بود که گردونه جایزه فروشگاه شما رو بچرخونه.
من هم با لحن کاملا امیدوارانه گفتم: انشالله سری جدید مسابقات پیج، برنده میشه و میاد گردونه رو می چرخونه.
خانم مهدوی سکوت کرد و به همراه دوستش آرام به سمت غرفه های کتاب رفتند. من هم طبق معمول مشغول انجام کارهایم شدم ...
بعد از حدود نیم ساعت خانم مهدوی با سبد خریدش آمد جلوی صندوق. سبد رو از دستش گرفتم
همانطور که داشتم اجناسی را که خریده بودند توی سیستم وارد می کردم نا خواسته پرسیدم :
راستی دختراتون چطورند؟ خیلی وقته بهمون سر نزدید
خانم مهدوی با اندکی مکث گفت: دختر بزرگم که فوت کرد و ادامه حرفش را خورد
منی که بهت زده شده بودم با صدای بلند گفتم: ای واای نه!!
و در حالی که از شدت شوک زبانم بند آمده بود بریده بریده ادامه دادم: نمی دونم چی بگم فقط اینکه خدا بهتون صبر بده
خانم مهدوی سرش پایین بود و از کیفش دستمال کاغذی بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت.
هوا ابری بود مثل دل های ما برای این مصیبت و باران نم نم می بارید، مثل چشمان غمگین خانم مهدوی.
سکوتی تلخ و سنگین بر فضای خانه کتاب حکم فرما شد.
و ما مادری را می دیدیم که از غم داغ فرزند می سوخت و هق هق می کرد.
اسپیکر فروشگاه هم انگار با این غم همنوا شده بود :
چه دل خونیه
حالم خراب تر از اونکه بدونیه
چه دله خونیه
اونی که داره می گذره جوونیه
کجا تو گم شدی کجا نشونیه
چه دل خونیه
تو حالی که باید عشق برسونیه
چه دل خونیه
داره بارون میاد چه آسمونیه
چیزایی که میگی به چه زبونیه
واقعا چه دنیای عجیبی است
همیشه با خودم می گفتم اگر روزی بخواهم خاطره خانواده مهدوی را بنویسم
می نویسم: خانواده ای به دنبال کتاب « لوتاپترمن »
ولی انگار گاهی قصه ها عوض می شوند.
هاجر مظاهری
*فروشگاه و نمایشگاه کتاب واقع در قشم بازار فردوسی
دیدگاهها