b_300_300_16777215_00_images_nnnn.JPG

 

 

  کوره خورشید٬ آفتاب مذاب را بی‌محابا بر تن شهر روان می‌کرد٬ بی‌اعتنا به عرق پیشانی مردم کوچه و خیابان و چشم‌های تنگ شده عابران. خورشید وسط آسمان را نشان کرده بود و بالا می‌آمد٬ انگار می‌خواست مانند مردمک چشم آسمان٬ شهر را به نظاره بنشیند٬ کوره‌ای جوشان که هوس دیدن داشت!

  از فراز تپه مشرف به شهر هم جمعه به چشم می‌آمد. شهری کوچک که هیچ‌وقت برایم معلوم نبود پدرانم چرا این گوشه از کویر را برای ماندن و خانه ساختن انتخاب کرده‌اند؛ دامنه کویر و ماسه‌زارهای بی‌انتها٬ تندبادهایی که ذرات ماسه را مانند ساچمه‌های آتشین بر سیمای شهر می‌نواختند٬ شب‌های سرد و روزهای داغ و باریکه آبی که با رشته قناتی طولانی از دل کوه بیرون کشیده بودند و به شهر می‌رسید٬ از نظر من این‌ها همه دارایی‌های شهرم بودند.

  گلدسته‌های مساجد هنوز طنین اذان صبح را داشتند و بی‌تاب ظهر بودند. بجز گلدسته‌ها و چند درخت و چند عابر٬ نشان دیگری از حیات در شهر نبود انگار شهر آهسته آهسته در آفتاب مذاب کوره خورشید ذوب می‌شد!

  یاد خاطرات بچگی‌ام و اردوهای مدرسه در روزهای جمعه افتادم که تا فراز همین تپه هم بوی نان تنورهای چوبی مشام گرسنه و خسته‌مان را برای برگشتن به خانه قلقلک می‌داد. از فراز همین تپه ده‌ها و صدها بار نخل‌های نخلستان‌مان را در حاشیه شهر کوچک‌مان شمرده بودم و گاهی به باغ‌های همسایه که درخت‌هایشان بیشتر بود حسادت کرده بودم٬ ولی حالا می‌دیدم که نخلستان‌ها کم و کوچک و رنگ‌پریده شده‌اند.

  سؤالی که مدت‌ها ذهنم را اشغال کرده بود دوباره از گوشه ذهنم بالا می‌آمد و پررنگ می‌شد٬ مثل آفتاب روز جمعه. برای اولین‌بار خیمه سنگین سؤال بی‌جواب زندگی‌ام لرزید!

  قدم‌هایش مواج در باد آمد و لبخندش سراپرده‌ای بر افکارم کشید. امواج حضورش در باد و آفتاب سایه‌ای امن بر نگاهم انداخت و پرسید: «به چی فکر می‌کنی؟ نیم ساعته ساکت به شهر خیره شدی!»

  با لبخندی ساختگی اما به خنکای حضورش جواب دادم: «به اولین کسی که به این گوشه کویر اومد و خونه ساخت و بعد قنات کشید و بعد درخت کاشت و بعد خودش هم هم‌پای درخت‌ها ریشه کرد و حالا همه ریشه‌ها با هم دارن خشک میشن٬ ریشه درخت‌ها و اجدادمون توی این شهر!»

  نگاه دیگری به شهر انداخت٬ نه از جنس نگاهی که ناچار شود در حضور پر حجم خورشید چشم تنگ کند. نگاه دیگرش را در شهر چرخاند و گفت: «بیا یه جور دیگه به مسأله نگاه کنیم!»

  از روی تکه سنگی که نشسته بودم بلند شدم٬ اما دلم می‌خواست هم‌چنان در سایه پر موجش باشم. ذهنم را هم‌چنان در سراپرده حضورش نگاه داشتم و چهره‌ام را به باد و ماسه‌های ساچمه‌سان و آفتاب سپردم و گفتم: «خودم این‌قدر به این مسأله فکر کردم که دیگه صورت مسأله کهنه شده٬ شما بگو!»

  بعضی کلماتش را باد می‌برد به سمت درخت سدر پیر شهر در همسایگی چند گلدسته و یک گنبد سبز٬ جایی که نگاهش زیارت می‌کرد. همراه با موسیقی باد می‌شنیدم که شهرمان اول خانه نبوده٬ شهرمان اول درخت و یک قبر گمنام بوده و بعد خانه و خشت. شنیدم که می‌گفت؛ شهر پیری دارد که حکایت گلدسته‌ها و گنبد و درخت پیر شهر را می‌داند. صدایش با باد مرا به دیار بچگی و گذشته برد. او می‌گفت و من پیر شهر را به یاد می‌آوردم و تجسم می‌کردم٬ سال‌ها بود که ندیده بودمش از اوایل جوانی که از شهر برای تحصیل و کار رفته بودم. در فکرم می‌دیدمش با همان شال سبز و ریش سفید و عبای پشمینه‌اش٬ با همان لبخند آرام که مردم شهر در هر نوبت نماز می‌گفتند؛ سلام سید خضرة! و اسمش هم مانند خودش سبز بود و با ریشه.

باد موج حضور را به یادم آورد و کلام را پی گرفتم٬ کلامی که در باد و با باد قصه آشنایی می‌گفت؛ بیابانی بود و درختی که بی‌حضور آبیِ ‌آب٬ سبز بود و تپه‌های رونده ماسه آزارش نمی‌دادند٬ شاخسارش آشیانه پرنده‌ها و سایه‌اش پذیرای زائران مزار بی‌نام و نشان کنارش بود. هرکس که دلش یک گریه بی‌بهانه می‌خواست از دور و نزدیک زیر سایه درخت می‌آمد و دل سبک می‌کرد و می‌گریست بی‌آن‌که بداند برای چه٬ بی‌آن‌که غمگین شود٬ بی‌آن‌که...

  روزی که یکی بود و یکی نبود٬ کسی آمد که دلش از گریه سیراب نمی‌شد٬ خواست بماند و هر روز ببارد تا دلش سبز بماند٬ پس به مانند هاجر سعیِ آب کرد و چون پدرش قنات کشید و آب آمد و خاک خشت شد. برای کعبه دلش گنبد ساخت و بعد خانه‌ای و بعد کتیبه‌ای نوشت و آب را وقف سبزی دل زائران درخت و مزار بی‌نام و نشان کرد. یک روز صبح که هوای گریه دلش را می‌فشرد برخاست و دید گنبد دل‌ساخته‌اش سبزرنگ شده. کم‌کم مردم آمدند و خشت ساختند و خانه کردند و مزارع و نخلستان و... خلاصه سایه درخت و گنبد شد شهر مردمان دل‌سبز.

  داستان در باد طواف می‌کرد و چشم‌هایم برای شنیدنش٬ زائر گنبد سبز شهر بود٬ زیارتی که طوافش با سکوت پایان داستان همراه شد٬ بی آن‌که کلاغی خواب کبوتری را برآشوبد!

  نگاهش کردم و گفتم: «کاش همت سید خضرة دوباره کمک کنه و بی‌آبی تموم بشه!»

  این‌بار خندید و گفت: «من از بچگی توی همین شهر بزرگ شدم مثل خودت٬ نه آب قنات کم شده و نه بیشتر. سید خضرة میگه آب کم نشده٬ طمع باغ‌ها زیاد شده. سید خضرة میگه بالای کوهی که توی دلش قنات زدن نه برف هست و نه بارون زیادی میاد اما قنات همیشه آب داره. سید خضرة میگه چشمه‌ای که وقف گنبد بی‌نام و نشونه که خشک و کم‌آب نمی‌شه!»

  به اطراف نگاه کردم٬ به دریچه‌های قنات که مثل قطار خفته در ایستگاه ابدی از فراز تپه مشرف به شهر در چشم می‌نشست٬ انگار باز هم سید خضرة درست گفته بود. حالا با تمام درس‌های دانشگاهی که خوانده بودم و تجربیاتم می‌دانستم چشمه این قنات از جایی به ‌غیر از آب سفره‌های زیرزمینی و آب برف و باران می‌جوشد و این شهر دامنه کویر را سیراب می‌کند٬ تازه می‌دیدم از جایی در باور وقف‌کننده قنات٬ این چشمه جوشش دارد٬ مثل چشمه زمزم!

  حالا به نظرم آفتاب ظهر جمعه٬ شهر را ذوب نمی‌کرد٬ شهر همان شهر بود با همان آدم‌های آرام و صبور!

ساکت و مواج در باد از شیب تپه به پایین می‌رفت. نزدیک از دست رفتن صبوری گلدسته‌ها بود. در باد صدای جوشیدن چشمه قنات به گوشم می‌آمد و دسته‌ای پرنده که آب می‌خوردند. جایی در گوشه ذهنم کسی می‌گفت؛ گوش کن... صدای جوشیدن چشمه زمزم و خنده‌های اسماعیل(ع) را می‌شنوی؟! و من بودم در میان صدای شیرین شدن خرماهای روی نخل و صدای نعلین‌های سید خضرة در تنگِ آخرین پیچِ کوچه گنبد قبر گم‌نام و صدای سبز شدن دوباره باورها!

  گلدسته‌ها خطبه زمزمه می‌کردند٬ اما حالا می‌دانستم گلدسته‌ها نوای شبستان را در باد به دست قاصدک‌ها می‌سپارند و دویدن ممکن است خواب باورها را بر هم بزند!

 

 

نوشتن دیدگاه

نظراتی که حاوی توهین یا افترا می باشند، منتشر نخواهند شد.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابه دارند، انتشار نمی یابند.


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

پیشخوان

آخرین اخبار